دو تا اثر:
کیکاووس یاکیده - بانو یکی این که دکلمه و موسیقیش عالیه.
Evgeny Grinko-valse یکی دیگه این که موسیقی و فضاسازیش فوق العاده ست.
ترجیح میدم این لینک هارو اینجا بدم تا فیسبوک چون اونجا اینقدر بمبارد محتواست که آدمها چشمشون فقط حرکت می کنه و اصولا برای هیچ پستی 1 الی دو دقیقه بیشتر حاضر نیستند فقط بگذارند.خوراک ترین چیزها عکسه پروفایلی چیزیه که سریع نیگا می کنی یه لایک سگ خور میکنی رد میشی.مضافا اونجا یک مقدار این حس رو دارم که به زور میخوام محتویات مغزم رو بجپونم به جون ملت.اینجا داستانش فرق داره چون کسی که وبلاگ منو باز می کنه صرفا میخواد ببینه من چی نوشتم و گمانم حاضر باشه حتی بیست دقیقه نیم ساعت هم اگه طلبید وقت بگذاره.یه شعر هست نوشته مارگوت بیکل ترجمه احمد شاملو که دکلمه ش رو هم شاملو کرده و شاید بعدا بذارمش میگه:
پیش از آنکه به تنهایی
خود پناه برم
از دیگران شکوه آواز می کنم
فریاد می کشم که ترکم گفتند!
چرا از خود نمی پرسم:
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگی ام را با او قسمت کنم؟
آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود.
نکته ی ظریفی که اینجا به نظر می آید اینه که گویا شبکه های اجتماعی ابزاری شده اند که ملت میخواهند احساسشان را،اندیشه و رویایشان،زندگی شان را جا یک نفر که داوطلبانه قبول مسئولیت کرده با صدها نفر به زور قسمت کنند.
این موقع سال افق مه گرفته است،باز خیلی بهتر از اون غبار تیره ایه که صبحای آلوده زمستون داره.اسفند که هوا تمیز میشه،میتونی کو ه های شرق تهران رو ببینی اون ته.
اوایل پاییز اما عالیه،زرد و نارنجی،پنجره رو باز می کنم و از نسیم خنک پاییزی لذت می برم.دم غروب صدای گنجیشکا و کلاغا فضا رو پر می کنه،گه گداری هم صدای طوطی که باغ پشتی کم نداره.
زمستونا برف داشته باشه که عالیه،منظره فوق العادیه.اما اگه برف داشته باشه،وگرنه که چنگی به دل نمی زنه.
خشک و سرد.
آره رفیق میدونی چیه،فکر کنم این که الان تنهام و عشقی تو زندگیم ندارم یه جورایی برای روحم خوبه،آخه هر جوری به زندگیم نیگا می کنم کمبود آزار دهنده ای حس نمی کنم.خانواده ی نسبتا موجهی دارم که اخیرا با ازدواج خواهرم یه عضو خوب بهش اضافه شده،از لحاظ تحصیلات و اینا هم که انصافا خوب آوردم و دارم رشته ی مورد علاقمو میخونم،تیپ و قیافه و اینا رو خیلی در مقام قضاوت خودم نیستم ولی گمون نمی کنم بد چیزی باشه حداقلش اینه که از یک سری استانداردهای حداقلی برخورداره که کفاف یه زندگی شرافتمندانه رو بده.البته ممکنه بی پولی و بی کاری در میانه دهه ی بیست زندگی رو مشکلی حاد بدونی،ولی خوب قابل حله،مخصوصا این که من هیچ وقت آدم مادی ای نبودم،ولی خوب قبول دارم برای رسیدن به برخی اهداف بلند مدتم تو زندگی(مثلا سفر به سیبری و شکار خرس)نیاز به منابع مالی دارم.خوب کار هم از قدیم الایام گفتن جوهر مرده و ابدا بحثی در موردش ندارم.
خلاصه این که شاید تنها کمبود آزار دهنده ام همین مساله عشقی و اینها باشه،این که ماهیت عشق و اینا چیه و اصولا دردی از آدم دوا می کنه یا نه به کنار،از اونجایی که تنها کمبود آزاردهندمه فی النفسه واجد ارزش میشه و علاقه ای به از دست دادنش ندارم.میدونی،وقتی به هر چیزی که میخوای میرسی رفته رفته حریص تر میشی،همه چیز برات بی ارزش میشه.آره دیگه،زندگیم خیلی گه و بی معنا میشه.ولی خوب راهی هم که دارم میرم ممکنه به یه الاغ بی عاطفه تبدیلم کنه.مردی که با سیگارش بادکنک بچه ها رو می ترکونه و حال می کنه ممکنه بدترین سناریو باشه.
بهت بگم جدیدا یه فوبیای بدی افتاده به جونم.به یه مرد میانسال متاهل که فکر می کنم این مردای تن پرور فامیلمون که کاری جز یه گوشه لم دادن و غر زدن بلد نیستند میاد تو ذهنم.باور کن 90 درصد این جامعه شرافت انسانی رو با سبک زندگیشون لکه دار می کنند.میترسم خودم اینجوری شم.میترسم یادم بره دارم از انسانیت فاصله می گیرم.یه موقع به خودم بیام که دیگه خیلی دیر شده.اگه اونجوری شم که همون بهتر هیچ وقت به خودم نیام.حداقل نمی فهمم دارم چه گهی می زنم.ولی خوب از یه طرف دیگه میدونی چه اتفاقی ممکنه بیفته،سنت که بره بالا،یه نیگا به گذشتت می کنی و چیزی نمی بینی.یه نیگا به جلوت می کنی و یه جاده می بینی که دیگه تهشو درختایی که توی هم تاب خورده باشن نپوشونده،این دفعه تهشو می بینی.افق رو می بینی.اون موقع ست که لرزه به تنت میفته.میگی من چی کار کردم.من با زندگیم چی کار کردم.اون فیلمه بود یارو پیکانشو ورداشت انداخت تو جاده چالوس نزدیک بود بره زیر یه کامیون له شه؟آره مال همون کارگردان بنگیه.همون جوری میشی.
خوب آخه تو به من بگو چی کار می کردم.این که من اون کتابو کادو کردم دادم دستش این نبود که عاشقش بودم یا میخواستم باهاش ازدواج کنم یا هرچی.صرفا اون موقع دلم میخواست به یکی کادو بدم.همین.میخواستم به خودم یادآوری کنم وجود دارم.آخرش مجبور شدم از ترس روبرو شدن باهاش یه ربع واسم پشت درخت.تازه شرط می بندم طرف اصلا کتابه رو نخوند.مال این خل و چله کرکه گوره کیه اون بود.همون که به دختره قول ازدواج میده بعد حواله میده به چپش که مثلا چی.بذا به خورده زجر بکشم.تو رو خدا ببین ملت دغدغه دارن ما هم دغدغه داریم.چه کاریه خوب.والا.
حالا نمیخوام خیلی برات تلخش کنم.یه چیزی بهت بگم حالت عوض شه.یه سررسید گرفتم یک یک.کاغذش از این کرم هاست که همچی اون ورش معلومه.به قول خارجیا ترنسپرنته.از این خطای آبی کم رنگ هم داره.راضیم.
چرا خوشحال نشدی؟خوشحال شو.ولی اگه فکر کردی میدمش به تو کور خوندی.
هدر(سربرگ) وبلاگ خوب شده اون بالا ؟خوشتون نیومد بگید عوض کنم.
آخرین باری که قبل بازی ایران و آرژانتین به ایرانی بودن خودم افتخار کردم وقتی بود که فهمیدم برای فرار به ترکیه نیازی به ویزا ندارم.
سیحون معمار خاطرات ما
بود،وقتی که با شنیدن نیشابور یاد بنای آرامگاه خیام و کاشی های معرق بنای آرامگاه
کمال الملک میفتیم،همدان که می شنویم برج آرامگاه ابن سینا به ذهنمان می آید،توس
را باسنگ مرمر آرامگاه فردوسی و مشهد را با سنگ خارای آرامگاه نادر در ذهن داریم.
انگار خانوادگی رسالت داشتند فرهنگ و هنر پژمرده ایران رو احیا کنند،پدربزرگش
میرزاعبدالله با تدوین ردیف موسیقی ایرانی و خود سیحون با بیان همان احساسات
اینبار در کالبد معماری.
بله آقا گویا تو جهنم در
نشیمنگاه گناهکاران سرب داغ می ریزند.ولی آخه دیگه چه فرقی به حال کی می کنه.اونا
که کاری که از نظر شما نباید می کردند رو کردند و دیگه آب رفته به جوی باز نمی
گرده.درس عبرت و اینام نمیشه چون گویا دیگه کلا زنگ میخوره.رسما یه نفر داره عقده
گشایی می کنه.
بهشت هم باید تو صف واسی شیرکاکائو و کیک میدن.اون خوبه.تازه فکر کنم جاهای خلوتش
صف هم نداشته باشه.مث که به آقاها خانوم هم میدن.سوالم اینه که آیا به خانومام آقا
میدن یا نه.هی مورد اولیو اینور اونور دیدم ولی با دومی خیلی برخورد نکردم.زن به
عنوان جنس دوم اینجا.زن به عنوان جنس دوم اونجا.زن به عنوان جنس دوم همه جا(حتی
اون یکی جا).رسما تبعیض جنسیتی موج میزنه.یه سوال دیگه این که اگر به خانوم ها آقا
میدن مثلا من میتونم داوطلب بشم به کسی داده شم یا نه.یه چیزی تو مایه های NGO یا همچی چیزی شاید را انداختیم اونجا احساس
بطالت نکنیم.
میگم خدایا.به جان بچه ام من چیزی میگم از سر خیرخواهیه ها.فردای قیامت با وای فای صفحه وبلاگمو وا نکنی تو روم بگی بخون ببین چه چرندیاتی نوشتی ای الاغ بی شرم بعد پرتم کنی جهنم.بهشتم خدایی اصلا جذاب به نظر نمیرسه به شخصه دیزنی لند رو ترجیح میدم.اگه بشه تو همین موقعیتی که الان دارم بمونم واقعا ممنونت میشم.اصلا شاید چند تا شعرم در مدحت گفتم.کی همچی کاری کرده تا حالا؟زیاد نیستن جون خودم.
دیشب خواب یکی از رفقام که پارسال مرد رو دیدم.دو تا شده بود تو خوابم.بهش گفتم بابا می میری دیگه برنگرد یهو ما رو سکته میدی اینجوری.اونم دو تا ازت.بعدشم خواب دیدم ایران تو جام جهانی نیجریه و بوسنی رو برده و به آرژانتین باخته.
آقا یه چیز دیگم بگم برم.میگم احساس می کنم اگه حیوون بودیم خیلی راحت تر از این حرفا میتونستیم جفت پیدا کنیم.گربه ها رو ببینید.از کنار هم رد میشن یه میو می کنن میرن سر اصل مطلب.تا حالا یه میمون تنها دیدید؟من که ندیدم.(البته در مقیاس وسیع تر تا حالا کلا میمون ندیدم) تازه شم یه میمون تنها اونقدر شعورش نمیرسه تنهایی چیه کلا.میشینه موز میخوره.یا مثلا فیل های آفریقایی دو دستن.اونایی که جفتن،اونایی که دنبال آب می گردن.کلا پارادایم های زندگیشون با ما فرق داره.
دیگه چندان حال و حوصله
ی دانشگاهو ندارم.دوست داشتم همین فردا مدرک فوقو میزدن زیر بغلم میرفتم سربازی.چقدر
درس بابا 6 سال 7 سال 8 سال.
انسانهای 5-24 ساله جوری سر نمره و رتبه له له می زنن که آدم از ته دل بالا میاره.
دغدغه های بعضی آدم ها واقعا روحم رو میخوره.مثلا استاد
تاسیسات ساختمانمون کاور فوتوی فیس بوکش لوله فاضلابه.مغز طرف رو بریزی بیرون باید
یه مشت آهن پاره جارو کنی.یا فکر می کنم درصد گسیل گرما توسط انواع شیشه دوجداره
مهم ترین دغدغه ی زندگی یکی دیگه از استادامونه.یه نفر تا چه میزان میتونه به
انسانیت خودش پشت کنه.
برم سربازی ستوان دوم میشم.میتونید Lieutenant صدام کنید.
اینکه با کله برم سربازی
و از اونجا در برم سرکار و اونجا گه بزنه به اعصابم و فلنگو ببندم برگردم دانشگاه
یک واقعیت بسیار محتمل دهشتناکه.
ولی مردان شهریوری خونسرد،قوی و سنگدل(؟) هستند و مطمئن هستم نهایتا کارم به
آسایشگاه روانی و نه بیشتر خواهد کشید.
کامنت باند گوش می دهم این روزها.(البته در لحظه نگارش این سطور به طور مشخص نی نوای علیزاده گوش می دهم.اصل جنسه)
داستان فیلم گویا در آینده ای آشنا می گذره،آینده ی تکنولوژی زده ای که انسانها از هر زمانی منزوی ترند و با هم بیگانه تر،جایی که یک مرد میانسال عاشق سیستم عامل هوشمندی میشه که هر روز بهش صبح به خیر میگه و روزش رو باهاش می گذرونه.
بتهوون بیشتر اوقات با خویشاوندان و بقیه مردم نزاع و با آنان به تلخی برخورد میکرد. شخصیت بسیار مرموزی داشت و برای اطرافیانش به مانند یک راز باقیماند. لباسهایش اغلب کثیف و بههمریخته بود. در آپارتمانهای بسیار بههمریخته زندگی میکرد. بسیار تغییر مکان میداد. طی ۳۵ سال زندگی در وین، حدود چهل بار مکان زندگیاش را تغییر داد. در معامله با ناشرانش همیشه بیدقت بود و اکثر اوقات مشکل مالی داشت.
بتهوون پس از مرگ برادرش، گاسپار، بر سر حضانت برادرزادهاش، کارل، با بیوه گاسپار مدت ۵ سال نزاع قانونیِ تلخی داشت. سرانجام بتهوون در این نزاع پیروز شد. ولی این پیروزی برای کارل فاجعه بود؛ زندگی با یک ناشنوا، مردی بیزن و غیرعادی در بهترین شکلش هم وحشتناک بود. سرانجام کارل اقدام به خودکشی کرد (البته خودکشی کارل منجر به مرگ نشد) و بتهوون، که سلامتیاش حالا کمتر شدهبود، زیر بار آن خُرد شد.