فوتبال به مثابه خیلی چیزها وگرنه که پیمونه بی شرابه.

امروز که فوتبال تموم شد همچی ولو شده بودم،چشمامو بسته بودم چیزی نبینم،گوشامم گرفته بودم چیزی نشنوم.چون میدونستم اون شادی عراقیا بعد بازی رو اگه ببینم،یه صحنه ایه که همچی ساده از ذهنم پاک نمیشه،پس فردا سرمونو گذاشتیم خواستیم بمیریم بعید نیست اون وسط مسطا بیاد رد شه از جلو چشمون،داغ دلمون تازه شه.


هی میگن آقا دل نبند،ما گوش که نمی دیم.یه خوبی مهم بردن واسه من اینه که همچی امید به آینده رو  زنده نیگه میداره.مثلا میگی خوب الان جمعه ست،بازی بعدی میشه سه شنبه،چه حالی بده از الان تا سه شنبه،ولی وقتی میبازی اولویت های دیگری جز بازی فوتبال میان جلو چشت،به قول رادیو چهرازی که می گفت چجوری بگذرونیم پاییز امسال و چرا برف نمیاد و دلبر کجا رفت و نباید اینجوری می شد و مکافات و اینا.سه شنبه رو نیگا میکنی دیگه فوتبالی در کار نیست،جمعه رو نیگا می کنی دیگه فوتبالی در کار نیست.زندگی یکهو بعد سوت پایان بازی داور رنگ می بازه،ولو میشی نمی تونی پاشی دیگه انگاری دویست کیلویی.یکسری مشکلات روانی کوتاه مدت هم بروز می کنه بعد این سوت کذایی،شبیه پنیک اتک میاد و میره،نمیدونم اسمش چیه.مثلا در مورد شخص من به صورت تمایل به هایده/سیگار/خودزنی (به صورت هم زمان) در حال ولو رو مبل بروز کرد.البته این که بری اون ته ته مثلا فینال ببری یا ببازی اینکه بعدش چه بلایی سرت میاد یه بحث جداگانه می طلبه که در این مقال نمی گنجه و خیلی پیچیده تر از این حرفاست.


بهش گفتم این پسره کی بود باهات.گفت آره یه دوماهیه هست و داستان و اینا.گفتم فاز ازدواج مزدواجه؟گفت آره مث که.گفتم سنش داستان و ایناست دیگه نه؟گفت نه یه سال از تو کوچیک تره.همچی شوک زده شدم،نه در حد هایده/سیگار/خودزنی ،ولی سنگین بود به نوبه خودش.گفت توام به فکر باش،پروسه طولانیه ها زمان می بره.

گفتم ببین چند تا چیز بهت بگم،یکی اینکه ازدواج بکن،خوبه ولی بچه دار نشو،آب کمه،اعلام کردن وضع سدها بحرانیه.بچه ت بزرگ شد اذیت میشه.بعدشم نگران من نباش،ازدواج زیر سی سال به درد کسایی میخوره که از احساس عدم امنیت روانی حاد رنج می برند(البته در حالتی که به فکر باشی،یعنی فاز اینکه اوخ اوخ برم یکیو پیدا کنم ازدواج کنم،وگرنه همینجوری اومد که خوش آمد،اصلا هر وقت).
بعدشم تا فوتبال و اینا هست غم نداریم،فقط حتی الامکان نبازن اینجوری حالمون خراب شه،ما که کلا حالمون همچی رو به راه نیست،اینام می بازن داستان میشه.


فاز آهنگ و اینا قاطیه.هایده ست،مهستیه،فرهاده.هر چی خودتون حال کردید.هوام ابریه.


Winter Sleep


این رو چند ساعت پیش تو سینماتک کوروش دیدم.می دونستم فیلم تحسین شده ایه،تریلرش رو هم دیده بودم و وقتی فهمیدم یک سانس نمایشش میدن درنگ نکردم.یک درام سه ساعت و اندی آرام،دقیق و فوق العاده Touching،طبیعت زمستانی رویاگونه آناتولی فیلم رو شبیه یک شعر لطیف کرده،اضافه کنید پیانوی بی نقص شوبرت رو به عنوان موسیقی متن.حسرت میخورم که فقط یک سانس بود،و خیلی از دور و وری هامو نمیتونم به دیدنش توی سینما ترغیب کنم.دانلودش کنید،ببینیدش.


رضا عقیلی،یه پولی بهت میدم دیگه ترجمه نکن.

1.فردا (جمعه مورخ 19 دی ماه یکهزار و سیصد و نود و سه) می رم قله توچال.امیدوارم بتونیم تا قله بریم و بتونم عکسای خوبی بگیرم،البته اگه تکان دادن انگشتانم مقدور بود،چون الان رفتم آشغال بذارم دم در یه باد سرد زد کیسه آشغال از دستم افتاد.اونجا که یه دوهزار و 500 متری از سر کوچه ما بالاتره،باداشم سردتره دیگه.امیدواری دیگرم اینه که یخ نزنم.هرچند یخ زدیم مردیم هم مردیم.چیزی هم کم نمیشه از دنیا،جز یه شناسنامه که پانچ میشه میره پی کارش.البته وبلاگم رو زمین میمونه حیفه.


2.در مورد تاریخ فلسفه یه نقطه نظری رو عرض کنم،90 درصد مهمل و چرند است.کلا با این که یکی اسم خودشو بذاره فیلسوف بشینه گوشه اتاقش فکر و نظریه از خودش صادر کنه مشکل دارم.تازه در اتاقم می بندن کسی مزاحمشون نشه.تهوع آوره.برو کار می کن.
مهم اینه که آدمها زندگیشون رو چجوری گذروندند،نه این که چجوری فکر می کردند(ربط دارن میدونم).من برام جذاب نیست بدونم فلانی چی تو اون مغز ناقصص می گذشته،یا در مورد عرض جغرافیایی موقعیت مکانی خدا چه نظری داشته،دوست دارم بدونم چجوری زندگی کرد،کجا رفت،کجا اومد،کی رو داشت،کی رو نداشت.زندگی داستایفسکی رو بخونید،مقایسه کنید با زندگی پوچ سقراط.مردک خرس گنده صبح تا شب می رفته وا میساده سر گذر برا دخترای آتنی سوت بلبلی می زده،اسم خودشم گذاشته فیلسوف.


3.اولافور آرنالدز موسیقی فوق العاده ای داره،لینک سه تا قطعه ش تو پیوندهای روزانه هست.کلا این پیوندهای روزانه من رو دنبال کنید.یه لینک گذاشته بودم راجع به اینکه اگه مردید چرا "باید" ریش داشته باشید.یکی دیگه بود ریشه یابی کرده بود سوارز چرا گاز می گیره.چند تا باخ و شوپن گذاشته بودم،قیامت.یه موسیقی فیلم اینساید لوین دیویس برادران کوئن بود،معرکه.یدونه مطلب بود "مهاجرت اعداد"،مزخرف محض.صرفا چون دوستم نوشته بود لینکشو گذاشتم.
شمام چیزی نوشتید خواستید بدید،چون دوستان من هستید لینکشو میذارم،ولو مزخرف و مهمل باشه.


پی نوشت:به یال کوه که رسیدم،کم کم افق شرق نمایان می شد.کمی بالاتر...و فکر کنید یکدفعه همچین منظره ای بیاید جلو چشمانتان.



چهره ها

اخطار:این پست حاوی تصاویر دلچسبی نیست.اگر کودک هستید،یا با دیدن تصویر جسد حال خوبی بهتان دست نمی دهد،پایین نروید.


دادگاه نورمبرگ،در 20 نوامبر 1945 برای محاکمه 22 نفر از رهبران آلمان نازی توسط متفقین ترتیب داده شد.هیتلر و هیملر(رئیس وافن اس اس) و گوبلز قبل از دستگیری خودکشی کردند.



هرمان گورینگ.فرمانده لوفت وافه(نیروی هوایی آلمان).رئیس رایشتاگ(مجلس آلمان).بنیادگذار گشتاپو.بلندپایه ترین مقام نازی حاضر در دادگاه نورمبرگ.به اتهام جنایت جنگی و جنایت علیه بشریت به مرگ محکوم شد.شب قبل از اجرای حکم با سیانید خودکشی کرد.



ویلهلم کایتل.رئیس ستاد فرماندهی عالی ورماخت(ارتش آلمان).وزیر جنگ آلمان نازی.



آلفرد یودل.رئیس ستاد کایتل.در 17 می 1945 در ریمز فرانسه قرارداد بی قید و شرط تسلیم آلمان را امضا کرد.در دادگاه نورمبرگ به مرگ محکوم شد.




آلفرد روزنبرگ.وزیر اراضی اشغالی شرقی آلمان نازی.یکی از تئوریسین های بزرگ نازی و تبعیض نژادی.دین اصلی نژاد آریایی را دین زرتشت می دانست و اسلام،مسیحیت و یهودیت را نفی می کرد.



آرتور زایست اینکوارت.فرماندار هلند اشغالی.صدراعظم اتریش(به مدت دو روز).



ارنست کالتنربرنر.افسر گردان حفاظتی(اس اس).رئیس دفتر امنیت اصلی در رایش سوم.بلندپایه ترین افسر اس اس حاضر در دادگاه نورمبرگ.



فریتس زاوکل.رئیس بخش اردوگاه های کار اجباری آلمان نازی.



هانس فرانک.فرماندار منطقه اشغالی لهستان.در دادگاه نورمبرگ به خاطر مرگ سه میلیون یهودی در اردوگاه های مرگ لهستان به مرگ محکوم شد.


یواخیم فون ریبنتروپ.وزیر امورخارجه آلمان نازی.نقش مهمی در برنامه ریزی اشغال لهستان ،اتریش و چکسلواکی و فرستادن یهودیان به اردوگاه های مرگ داشت.در زندان هم به هیتلر وفادار ماند.



ویلهلم فریک.وزیر کشور آلمان نازی.از اعضای برجسته حزب.محکوم شناخته و به دار آویخته شد.


پی نوشت:نگران بودم فکر کنید من روانپریش یا سادیست هستم،نیستم.تاریخ برام بسیار جذابه،هرچند می گن تاریخ رو فاتحان می نویسند(البته به نظرم اون تاریخ "تاریخ انقضا" داره)،اما در این که دادگاه های جنگی رو فاتحان برپا می کنند شکی نیست.


سه عریضه

اول.فردا عروسیه خواهرمه.همین دیگه،یک دوره جدید شروع خواهد شد.نه اینکه ما دو تا بیشتر نبودیم،مهم میشه دیگه.خانه مان هم کلی ساکت خواهد شد.بابام که کلا زیاد حرف نمی زنه(حداقل با ما)،مامان هم زیاد حرف نمیزنه،من هم زیاد حرف نمی زنم.خواهرم مشخصا تو خانه ما مسئولیت تولید امواج صوتی رو عهده دار بود.


دوم.من روانشناسی و اینا خیلی مطالعات ندارم،ولی به نظرم تاثیر "ریخت و قیافه" آدمها تو زندگیشون زیاد است.به نظرم ظاهر آدمها تو شکل گیری شخصیتشون خیلی مهمه.شاید آدمهایی که خیلی ظاهر جالبی ندارند،با خودشون،دیگران و کلا دنیا رو راست تر باشند،کلا آدمهای وارسته تریند.اما آدمهای زیبا ریاکارترند،پیچیده ترند و تنبل تر.حتی هستند افرادی که نان خوشگلیشون رو می خورند.اما نیستند افرادی که نان زشتیشون رو بخورند.آدمهای زشت وارسته ترند،چون خوشگل نیستند که نان ظاهرشون رو بخورند.
از طرفی شاید آدمهای زیبا راحت تر می تونند "خوب" باشند،و آدمهای نازیبا سخت تر.شاید نازیبایی عقده آور باشه،و همین خوب بودن رو سخت کنه،مثلا حسادت و رشک ورزیدن رو راحت تر.چه بسیار آدمهای خوش صورتی،مردان خوش سیما و بانوان زیبایی که اینقدر خوبند که آدم شرمنده شان می شود،آدم عاشقشان می شود.اینقدر خوش صورته که رسما زده پاشیده به سیرتش.
آدمها توی رفتارشون باید ظاهرشون رو هم لحاظ کنند.ناز و ادا اومدن،لوسی حرف زدن و از این قبیل رفتارها رو وقتی یه دختر خوشگل انجام میده همه مردا دلشون غنج میره،ولی وقتی یه دختر "نازیبا" انجام میده همه حالی به حالی میشن.اصلا شاید به خاطر همینه این رفتارها رو بیشتر از دخترهای خوشگل می بینیم،و دخترهای ناخوشگل بیشتر ساکت هستند و جدی.شاید خودشون می دانند حناشون رنگی نداره.
این ظاهر بینی ها تهوع آوره،ولی نگید صورت مهم نیست و سیرت مهمه و از این مزخرف ها،چون همه اینارو گفتم که بگم هر دو مهمه و روی هم تاثیر می گذارند.ولی اینجور نیست که بگیم اونها بد اینها خوب یا برعکس.همه آدمهای کره زمین میتونند شخصیتشون رو به کمال برسونند و دنبال ارضای روحشون باشند،ولی خوب یکسری فاکتورها هست که خوب بعضی آدمها در نظر نمی گیرند،و اگر نگیرند رشد نمی کنند.
یه فکر بی رحمانه تو ذهنم هست،این که آدمها تو بچه دار شدن هم باید به بعضی چیزها فکر کنند.اگر خوب چیزی هستید که فبها،اگر نه،بیشتر فکر کنید.مثلا من انقطاع نسل خودم رو گامی بسیار مثبت ارزیابی می کنم،هرچند من حیث المجموع بدچیزی نیستم.


سوم.دارم مادام بواری فلوبر رو میخونم،خوب نمیشه گفت مهمل صددرصده،نه خوب رمانیه.ولی این نویسنده های رئالیست مثل این فلوبر ابله و اعقاب الاغش عادت دارند ریزترین جزییات یک صحنه رو هم توصیف کنند.مثلا شوهر مادام بواری کت مشکی رنگ فلانل خود که دو پاییز پیش از مغازه زهرمار خریده بود را به نرمی از گنجه ی قدیمی گوشه اتاق که از جنس چوب افرای درجه یک است و اتفاقا آن را از مغازه کوفت که دو تا مغازه آنورتر مغازه زهرمار قرار دارد در آورد و خبر مرگش پوشید.
خوب بگو کت صاحب مرده رو ورداشت پوشید دیگه.خودت بیماری،میخوای ما رو هم بیمار کنی.
از همینگوی یاد بگیرید.این آمریکاییا اینشون خوبه،تندی میرن سر اصل مطلب.جمله آخر وداع با اسلحه یه چیزی تو این مایه هاست:امروز صبح زنم مرد.بچه م هم همین طور.


عریضه تکمیلی:گاهی اوقات،شوخی و جدی قاطی می شود.


Phonambria

زنگ زدم به یه نفر،جواب نداد.5 دقیقه بعد مسیج زد سلام فلانی جان،کاری داشتی زنگ زدی؟
واقعا این یه قلم رو نمیدونم چجوری هضم کنم.سوای اینکه رسما فحش حساب میشه،هرچند احتمال زیاد طرف حالیش نیست،جدا طرف چی توی مغزش میگذره اینو می پرسه.


آدم میمونه در پاسخ به سوال معصومانه "کاری داشتی زنگ زدی؟" چی بگه.مثلا نه کاری نداشتم،چه خوب شد پرسیدی،من از یه نوع بیماری روانی نادر به نام فون نامبریا رنج می برم،هر از چندگاهی همین جوری گوشیمو ور میدارم رندوم شماره می گیرم.کاری هم ندارما،نه،حتی احوال پرسی هم نمیخوام بکنم.فقط همین جوری شماره می گیرم.


پروردگارا تحویل بگیر.

ما که نرفتیم،ولی گویا روز حساب و کتاب و دفتر و مشق،سگ صاحبشو نمی شناسه.مردم تو صف همدیگه رو هل میدن،از هم جلو میزنن،همدیگه رو که ببینن روشونو می کنن اونور،می خواد برادر باشه،همسر باشه،مادر باشه.چه رسد به دوست و آشنا. خلاصه اینکه یکی بیفته هیچ کی نمیاد دستشو بگیره بلندش کنه.


یک فرض بی رحمانه:اینکه انسان ابژه است و کلا "غیر" سوژه.حالا اگه رادیکال بخوایم بهش نگاه کنیم،گمانم میشه یه چیزی تو مایه پاراگراف اول،فقط اینکه این بیگانگی صرفا منحصر به آخر عاقبت نمیشه،هر صبح که از خواب پا میشی فقط خودتی و خودت.


اما مگه جانمایه همه ما یک چیز نیست؟اگه این باشه شاید اونقدرا هم با هم بیگانه نباشیم.همین میشه یه موقع یک هم زبان پیدا می کنی،حالا هر کی،میبینی چه حس خوبیه وقتی می بینی تو این دنیای هر کی هر کی یکی هست که مثل تو فکر می کنه،یا حس می کنه.

این جوری به ذهنت میاد یعنی بد می شد جا اینکه مادر بچه شو نشناسه و نمیدونم کی فلان کسشو،اونجام اگه یکی میفتاد،چند نفر بودن که دستشو بگیرن و بلندش کنن،ولو جو خیلی دلچسب نباشه.


روحم را از بدنم دریغ کن

این هفته تهران یک همایش بود برای بزرگداشت اریک هرملین.حقیقتا جا داره یه فیلم از زندگیش ساخته بشه،من که شیفته ی مرامش شدم(ویکی پدیای انگلسیش پربارتره).یک جمله از ویکی پدیاش میارم شما خودتان تا ته قضیه بروید:
<اریک هرملین را دیوانهٔ اسکاندیناوی نیز خوانده‌اند، او به مدت ۳۵ سال در تیمارستان بستری بود و در این مدت بیش از ۱۰۰۰۰ صفحه اشعار پارسی را در ۳۶ جلد به زبان سوئدی ترجمه کرد.>


برای این همایش چند نفر از سوئد آمده بودند ایران،یکشان کارل اکروالد بود.به قول ویکی پدیا:رمان نویس،منتقد ادبی،معلم و نگه دار جنگل((Forest Worker!
کارل اکروالد ترجمه های هرملین از ادبیات فارسی رو جمع کرده و دو کتاب با عنوان "گلچین فارسی" و "مرهم فارسی" منتشر کرده.خودش می گفت من میتونم یه مقدار فارسی بخونم،ولی نمی تونم صحبت کنم،باید بیام 6 ماه ایران بمانم تا فارسی یاد بگیرم!


اکروالد که همراه پسرش به ایران اومده بود،روز اول می خواست موزه ایران باستان و اطراف بازار رو ببینه،روز دوم برج شبلی دماوند رو.من مامور شدم راهنمایشان شوم،حالا چگونگی و چطوریش بماند.
برخورد اول که خیلی گرم بودند،گفتم بیاید با مترو برویم،گفت عالیه پیاده بریم تا مترو.لازم به توضیح است اکروالد 91 سالشه.پسرش هم مردی بود 40 50 ساله که تو استکهلم،معلم موسیقی دبیرستان بود.توی راه مترو یک بند صحبت کردیم،اکروالد گفت که زمان جنگ جهانی دوم،هرچند سوئد بی طرف بوده،ولی برای متفقین جنگیده.من به یکی از آرزوهای دیرینه ام،یعنی هم صحبتی با یکی از بازمانده های جنگ جهانی دوم رسیدم.
از مترو خوششون اومد،گفتند مردم مهربانن،مخصوصا اینکه مردی جاشو به اکروالد داد تا بشینه.فقط پرسید چرا همه مرد بودند،که گفتم چون خانم ها واگن جداگانه دارند.
باغ ملی رو نشانشان دادم و ساختمان وزات خارجه و موزه پست و ملک.میدان مشق تهران قشنگه جدا.اون روز هم هوا تمیز بود و کوه های برفی توچال پیدا.خوششان اومد.نظر شخصی من در مورد موزه ایران باستان،نمای بیرونیش فوق العاده ست،اما داخلش اصلا در شان موزه ملی ایران نیست.دو تا راهروئه.اکروالد هم بیشتر دنبال مطالب مرتبط با صوفی گری و اینا بود،بهش گفته بودم ایران باستان و احتمالا هیچ موزه دیگه ای چیز مرتبط با صوفیسم پیدا نمی کنی.یه مجسمه گاو رو نیگا کردیم و اومدیم بیرون.
از اونجا راه افتادیم طرف بازار و کاخ گلستان،گفتم از وسط پارک شهر ببرمشان و پیاده راهی نیست.وسط راه دیدم همچی رنگ از رخسارش پریده،ولی بهش می گفتم بشین دو دقیقه استراحت کن،نفس نفس زنان می گفت نه من خوبم بریم.گوستاو(پسرش) گفت پاپا هروقت اینجوری می گه یعنی اصلا خوب نیست.خواستم دلش رو بدست بیارم،دو تا رنگارنگ تو جیبم داشتم گفتم جناب بیا،کالری کالر(
(Colory Color بخور،خوب چیزیه.گفت نمی خوام.دوتاشو خودم خوردم.بازار که رسیدیم صرفا به نهار خوردن بسنده کردیم.ولی از رستوران بازار خوششون اومد،از در و دیوار آدم می ریخت.فکر کنم تا حالا رستورانی به این شلوغی هیچ جای دنیا ندیده بودند.


روز دوم صبح راه افتادیم سمت دماوند.البته می دانست این صرفا یه بنای یادبوده و قبر شبلی نیست،ولی گفت دوست دارم برم اونجا.عاشق شبلی بود.توی راه کلی حرف زدیم،جاده خشک بود و فقط ارتفاع کوه ها برف داشت،ولی یه ماه دیگه جاده خیلی قشنگه.وقتی همه جا سفیده.
گفت ماهی گیری یا شکار میری؟گفتم نه جناب،خجالت کشیدم بگم تفریح ما با ماشین دور زدن و قهوه خانه رفتنه،گفتم کوه نوردی میرم،این کوه های بلند توچال رو می بینی؟من رو بلند ترین نقطه ش بوده م.پرسیدم
Forest Worker یعنی چه که شما هستی؟با علاقه توضیح داد اطراف شهر من پر جنگل و درخته،پدر من و پدربزرگ من همین کار رو می کردند،میدونستند چه درختی باید قطع بشه یا چه درختی باید نگه داری بشه.یا کجا چه درختی باید کاشته بشه.نگهبان جنگل بودند.گفتم چه شغل جالبی،کاش منم فارست ورکر بودم.
خواستم یه کم موسیقی ایرانی براشون بذارم،شهر خاموش کیهان کلهر رو گذاشتم.ولی چون اکروالد گوشش سنگین بود و نمی شنید مجبور شدم صدا رو کلی زیاد کنم،تا خوب با موسیقی ایرانی آشنا بشه.ولی سراسیمه گفت خاموشش کن لطفا!حیف شد خوب آهنگی بود.
دماوند هوا عالی بود،خورشید درخشان،ابرهای سفید و آسمان آبی.برج شبلی که رسیدیم یه 10 دقیقه ای منتظر یک نفر که باهاش هماهنگ کرده بودیم ایستادیم که بیاد و در رو باز کنه.وقتی اومد دیدم یک نفر نیست پنج شش نفر بودند.کلی سلام احوالپرسی کردیم.نقش یک تعدادیشون رو متوجه نشدم چی بود.ولی اکروالد بعدش گفت خیلی خوب و بامحبت بودند.برج رو دیدیم،چیز خاصی نیست،شبیه برج طغرل ری میمونه.از اونجا منظره شهر دماوند پیدا بود،سه چهار تا گنبد قدیمی که یکیشون مشخصا قبلا خانقاه بوده.این عکس رو کارمند میراث ازمان گرفت،هرچند توصیه های اکید من مبنی بر کادربندی و اینکه لطفا شبیه سه تا مداد توی عکس نیفتیم رو نادیده گرفت:


 

گفت دماوند شخصیت داره،اینجا هتل داره؟دوست دارم بیام و چند ماهی بمونم،بخوانم و بنویسم.گفتم بله بیایید،بهار بیایید!با خنده گفت وقتی پیر شدم میام.
دوست داشتند دماوند نهار بخوریم،با پرس و جو رستوران خوبی پیدا کردیم،نهار خوردیم و راه افتادیم سمت تهران.(مشخصا از پارک دوبل من خیلی کیف کردند،گفتم سوئد شاید نه خیلی،ولی تهران خیلی احتیاجتون میشه.)
راه برگشت خود تهران خیلی ترافیک بود.فوق لیسانس اکروالد فلسفه و مطالعات انسانیه،ازش پرسیدم متفکر مورد علاقه ت کیه؟گفت نیچه و ویتگنشتاین.راجع به نیچه گفت که جوانیش تحت تاثیر امرسون فیلسوف آمریکایی بوده،امرسون تاکید داره رو اعتماد به نفس و اینکه توی فکر و عمل تحت تاثیر کسی یا جامعه نباشیم.
به من گفت تو از کی خوشت میاد؟گفتم اسپینوزا.(کاراکتر فوق العاده ای داشته،هوش سرشاری هم داشته و مشخصا خیلی فلسفه معنوی و غیر خشکی داره).گفت اوهووم اسپینوزا.اسپینوزا که می شنوم یاد صلح میفتم.
گفت من هر سفری که میرم خاطرات سفرم رو می نویسم،در خاطرات سفر تهرانم راجع به تو زیاد خواهم نوشت،و این که از اسپینوزا خوشت میاد.


تهران که رسیدیم،خداحافظی کردیم.پشت چراغ قرمز بودم به سمت خانه،یه پسر فالفروش اومد دم پنجره.گفت فال بخر.گفتم فال نمی خوام تازه گل خریدم پولام تموم شده.یه بسته بادام خشک داشتم تو ماشین،برای مهمانانم اورده بودم تو راه بخورند.پاکتو گرفتم لب پنجره گفتم بیا بادام.پشت چراغ قرمز،یه سی ثانیه ایه در سکوت بادام خوردیم.چراغ که سبز شد یه فال پرت کرد تو ماشین و دوید رفت.عارف مسلکی بود واسه خودش.


پی نوشت:این عکس از اکروالد و همسرش خیلی خوبه.یه جا اشاره ای به همسرش کردم،جواب نامفهومی داد.بعد فهمیدم همسرش فوت کرده.




پی نوشت دوم(کاملا بی ربط):فکر می کردم "مردی برای تمام فصول" یک تئاتر خسته کننده و یه اجرای بی روح و شعاری از یه متن کلاسیکه ولی خیلی خوب بود.لذت بردم.


پی نوشت سوم:

Dear Amir,

I met Daddy yesterday and he told us for hours, yes hours, about the wonderful journey, the hospitality he was met by and the interesting people that he got the chance to talk to! He was so happy for everything! The visit to Shibli’s memorial place was also important and its realization made him glad.

Best,

Hedda


سوگ سیاوش


گویند این گل در آن زمان که گلوی سیاووش با تیغ تیز گرسیوز آشنا می‌شد، شاهد ماجرا بود.از پس آن اندوه، گل‌‌گونه رخ، سر به زیر افکند تا آرام آرام اشک بریزد بر بی‌گناهی سیاوش:


چو سرو سیاوش نگون‌سار دید

سراپردهٔ دشت خون‌سار دید


بیفکند سر را ز انده نگون
بشد زان سپس لاله ی واژگون


ملت کوچک،اسطوره های کوچک؟

امروز قبل ظهر با مترو داشتم می رفتم دانشگاه سابق،گفت مترو ولیعصر توقف نداریم.گفتم بهتر.رسید مترو فردوسی،دیدم جل الخالق،یه جماعت عظیمی جمع شده بودند توی ایستگاه که مثل سیل جاری شدند تو قطار،مقدار قابل توجهی دختر جوان مشکی پوش و پسرای شونزده هفده ساله مو آب و جارو کرده.دوزاریم افتاد آها تشریف می برند بدرقه مرتضی پاشایی.ایستگاه دروازه دولت تقریبا کل جمعیت از قطار پیاده شد که از هم می پرسیدند بهشت زهرا کدوم وریه.(این برادر محمد حسینی که شومن هست هم با کت شلوار مشکی وایساده بود بغل من).من هنگ بودم که فاز ملت چیه کلا.از چند روز پیش هم که تلویزیون نشون میده تو شهرای مختلف مردم جمع می شند من هنگم که فاز چیه.


خوب آره دیگه،همه جای دنیا یک سری مراسم هست که مردم دور هم جمع می شن.کارناوال سالسا برزیل،گاوبازی پامپلونا،فستیوال آبجو خوری،کمیک کن ها،هالووین و ... الی آخر.محرم توی ایران حتی.
توی این تهران که از سر صبح تا بوق سگ هر کی دنبال بدبختی خودش از این ور به اون میدوه،مضافا کم پیش می آید بهانه ای برای اجتماع،ما هم که اسلام دست و پامونو بسته،بعضی فرصت ها غنیمته.برای شوآف،برای ژست،برای دور هم بودن.شماره رد و بدل کردن و قص علی هذا.اصلا قبول کنید ژست عزادار گرفتن به آدم حس خوبی می ده.

میتونم تصور کنم که پسرا صرفا برا مراسم این بنده خدا رفتن آرایشگاه،یا دخترا شبش قبل خواب فکر کردن فردا لاک چه رنگی بزنم،سلبریتی ها پیش خودشون فکر کردن چی بپوشم فردا بیشتر جلوه کنم.(قبول دارم تو موقعیتش باشی سخته فکر نکنی.)


این میشه که آدم ناخودآگاه به این فکر میفته که از این چه میدونم یک میلیونی که رفتن مراسم،دست کم نود درصدشون مغزشون اندازه نخوده و با موتیو های مذکور اومدن،چون اصولا این حجم مشایعت شایسته انسانهای بزرگ و تاریخ سازه،نه یک خواننده پاپ آهنگ های دوزاری،ولو مرگ نابهنگام و دلخراشی داشته باشد.


پ.ن:حالا فرضا نجف دریابندری که الان سکته مغزی کرده از دنیا برود،این ملت ت خمشان نیست،چون اصلا نمی دونند این پیرمرد کیه،چون اصولا کتاب خوندن کیلویی چند.بله،ملتی هستیم که کل یوم سوراخ دعا را گم کرده ایم.