Oh soul

,Darkness took my soul gradually

I’m a lost soul.
Theists have slaughtered the almighty,
Christ’s soul has been crucified.
Where should I take refuge?
May death cleanses me,
Only death.

تاریکی آرام آرام وجودم را در برگرفت
وجودی سرگردانم.
خداباوران خدا را سلاخی کرده اند
روح مسیح را به صلیب کشانده اند.
به کجا پناه برم؟
شاید که مرگ رستگارم کند،
تنها مرگ.

آن چه می بینیم، آن چه نمی بینیم.

طرح های افشا شده کمابیش همان هایی هستند که چند سال قبل، یعنی سال 1880، بررسی مطالعات یهودی با انتشار دو نامه منسوب به یهودی های قرن پانزدهم آنها را شرح داده است.یهودی های آرل از یهودی های قسطنطنیه کمک می خواهند چون در فرانسه مورد آزار و اذیت قرار می گیرند و جواب می گیرند که:

 "برادران عزیز هم کیش موسوی، اگر شاه مجبورتان می کند مسیحی شوید، این کار را بکنید، چون کار دیگری از دست تان ساخته نیست، اما شریعت موسی را در دل هاتان زنده نگه دارید.اگر مال و اموالتان را از چنگتان در می آورند، پسران خود را تاجرپیشه بار بیاورید تا سرانجام بتوانند دارایی مسیحی ها را از چنگ شان دربیاورند.اگر جان شما را تهدید می کنند، پسران تان را طبیب و داروساز بار بیاورید تا جان مسیحی ها را بگیرند.اگر کنیسه های شما را ویران می کنند، پسران تان را فقیه و کشیش بار بیاورید تا کلیساهای مسیحیان را ویران کنند.اگر درد و رنج های دیگر به شما تحمیل می کنند،پسران تان را وکیل و دفتردار بار بیاورید تا در امور روزمره دولتی بیامیزند و مسیحیان را به زیر یوغ شما بیاورند، و آنگاه شما به جهان فرمان می رانید و انتقام خود را می گیرید."

باز هم این طرح یسوعی ها بود و قبل از آن طرح معبدی ها.همان شکل های محدود و تغییرات اندک:پروتکل ها خودزا بودند؛نوعی سرمشق که از یک توطئه به توطئه ی دیگر می کوچیدند.


"آونگ فوکو / اومبرتو اکو"


واژگان کلیدی:تئوری توطئه،نظم نوین جهانی، فرقه های سری، انجمن های مخفی، حقیقت لزوما آن چیزی نیست که جلوی چشم ماست.


از آن من و از این من

دوم سوم راهنمایی بودم دو تا فنچ داشتم که خیلی دوستشون می داشتم.در قفسشون باز مونده بود یک شب، پریده بودن و بیرون و گویا کلاغ خورده بودشون.اون صبحی که مامانم بیدارم کرد و  این خبر هولناک رو بهم داد هیچ گاه فراموش نخواهم کرد.کلی گریستم و اینا.

یک وبلاگی هم داشتم اون موقع تو همین بلاگ اسکای که تازه تاسیس شده بود، اسمش رو گذاشته بودم شهرفرنگ.با توجه به کج تابی معمولی که مغز افراد در اون سنین داره مشخصا بیشتر محتویات وبلاگم شیرین بازی و دلقک بازی و چرند و پرند نوشتن بود.کلا از اون اوایل بلوغ تا حدود 17 سالگی پسرا کل یوم مغزشون اروره.فکر می کنن بامزه ن، ولی اصلا خنده دار نیستن.فکر می کنن شیرینن ولی حقیقتا چه از لحاظ ظاهری چه رفتاری بسیار هم تلخ هستند.من اگه کاره ای باشم همه افراد این سنینی رو مجبور می کنم بین زود بزرگ شدن و تبعید از کشور یکی رو انتخاب کنند.هرچند منم از این قاعده مستثنی نبودم.بگذریم.
اون فنچام که مردند، و یک مقدار که از غمشون فارغ شدم، به ذهنم رسید از مرگ فنچ هام میتونم برای جذب مخاطب برای وبلاگم استفاده کنم.رفتم تو وبلاگم نوشتم وای وای دو تا فنچ هام رو کلاغ خورده بعد یه شعر مسخره زیرش نوشتم که ای کلاغ چرا فنچ هامو خوردی و اینا.گام دوم و مهم برنامه کامنت گذاشتن برای وبلاگ های پربازدید و سلبریتی ها بود با این مضمون که بنده دو تن از عزیزانم رو طی حادثه ای از دست داده ام و برای اطلاعات بیشتر به وبلاگم مراجعه کنید و این حرفا.برا کلی وبلاگ گذاشتم مثلا زیتون و خورشید خانوم و اینا که اون موقع رو بورس بودند.
کمابیش پروژه جواب داد، یک عده خوبی اومدن و تقریبا همه گفتن ترسوندی ما رو و خدا فنچاتو رحمت کنه و موش نخوردت و این حرفا.منم مسرور از موفقیت نسبی و ضمنی پروژه اول پروژه دوم رو کلید زدم.
یه شب میخواستم با پدرم برم یه برنامه شام که با همکارانش تو یه رستورانی داشت، شک داشتم برم یا نه.رفتم اول ماجرا رو تو وبلاگم توضیح دادم، که آره به نظر شما آیا من از کباب کوبیده بگذرم یا ارزشش رو دارد که به خاطر کباب بروم میهمانی که آدمها رو نمی شناسم و از این جفنگیات.بعد باز رفتم تو وبلاگ ملت کامنت گذاشتم من در یک دوراهی سخت گیر کرده ام و واقعا نمی دانم چه کار کنم، لطفا برای اطلاعات بیشتر به وبلاگ مراجعه کنید.
این بار واکنش ها قدری متفاوت بود.یک کامنت رو مشخصا یادمه طرف نوشته بود به جای کباب برو ک... و خ... تناول کن تا یاد بگیری نری وبلاگ ملت کامنت دری وری بذاری.کامنت تکان دهنده ای بود.بعد از این یک مقدار رویکردم در وبلاگ نویسی رو تعدیل کردم و بیشتر به نشر شر و ورهای بی اهمیت روزانه ام پرداختم.هرچند یکسری نوشته طنز طور هم مینوشتم که بعضی هاشو یادمه و دارم و همچی یه نیمچه قریحه ای هم داشتم از حق نگذریم.


رفته بودیم شمال خوزستان با گروه دو سه روزی که طبیعتش خیلی خوبه، جنگلای زاگرس.یه مینی بوسی تو کار بود که خیلی کاراکتر خوبی داشت، سه تا عکس میذارم از مینی بوسه در سه فریم.آخرای خطه دیگه.





پی نوشت اول:این پست به نظر خودم خیلی جذابه چرا هیچ کی کامنت نمیده.فکر کنم باز باید از اون پروژه ها کلید بزنم.
پی نوشت دوم:Watching "House of Cards",Such an intense drama

پی نوشت سوم:به نتیجه ای رسیدم، این که یک قدرت مهم پنهان نکردن ضعف ها و نترسیدن از بیان اونهاست.


و همچنان پی نوشت ها در پی می آیند...


پی نوشت چهارم:هفته ی پیش حکمی جدید دریافت کردم.من بازرس علی البدل شرکت مهندسین مشاور آران هستم.تا اطلاع ثانوی هیچ گونه حقوق و شرح وظایفی وجود ندارد.احتمالا وجود هم نخواهد داشت.یک موقعیت کاری به شدت کافکایی.

پی نوشت پنجم:The fact that you don't like some people,has nothing to do with the more important fact that you might need them.(جمله رو خودم سرودم و حق مولفش متعلق به خودمه)

پی نوشت ششم:گویا همه سرویس های وبلاگ به جز بلاگ اسکای به فاک عظمی رفته اند.تسلیت می گم.حوصلتون سر رفت همینجوری هی بیاین وبلاگ من آمار بازدیدم زیاد شه.

پی نوشت هفتم:یه مصاحبه بی بی سی با محمدعلی سپانلو داشت نشون میداد، نقل به مضمون می گفت "دو تا نسل بعد از ما یعنی جوانهای امروز، خیلی مطلعند و اینا،اما آرمان ندارند.نسل ما آرمان داشت، درست یا غلط."راست میگه، ما نسلی هستیم که هیچ چیز ازمون نمی مونه، جز استخوانهای به درد نخوری زیر خاک.


انسان تقریبا کامل

حسین علیزاده فکر می کنم در اون مراحل انتهایی کمال و فرزانگی قرار داره، و میتونه به عنوان الگوی انسان تقریبا کامل در جامعه ترویج بشه.اصلا لب به سخن که می گشاید آدم شرمندش میشه اینقدر خوبه، دست به ساز می بره که دیگه هیچی.


عرض دیگری نیست.


پی نوشت:مهتاب از آلبوم سلانه.

جست و خیز پسرک، دخترک کوچ نشین.

عید یک هفته رفتم سیستان و بلوچستان.از تهران به زاهدان،میرجاوه،خاش،ایرانشهر،گواتر،چابهار،کنارک و باز تهران.
خیلی طولانی میشه بخوام کلش رو تعریف کنم،فعلا به دو تا عکس بسنده می کنم.اولی ساحل گواتره،جنوب شرقی ترین نقطه ایران.جست و خیز پسرک.


یک شب یه آشنایی پیدا شد،که ما تونستیم شب رو بریم سیاه چادر عشایر بلوچ بگذرانیم.برای قشلاق می آیند دشت های اطراف خاش.من بیرون چادر تو فضای باز خوابیده بودم،صبح با صدای زنگوله بره ها و بزغاله ها که برای چرا می رفتن پا شدم.اون دو سه روزه ها رو چوپان بغل کرده بود مبادا که گم شن.طلوع خورشید اون صبح رو که از پشت سیاه چادر عشایر آرام آرام بالا میومد هیچ وقت فراموش نمی کنم.

عکس دوم رو وقتی داشتیم برمی گشتیم گرفتم.دخترک کوچ نشین.




گم و گور

- میگم مامان.

- چی شده یزدگرد.


- چیزی نشده،یه کم سردرگمم.
این دختره که میگفتم بهت راجع بهش،اصلا نفهمیدیم چی شد که اومد طرف من.آخه خیلی خوبه در کل،من اگه خودم دختر بودم و میخواستم پسری رو برای هر نوع معاشرتی انتخاب کنم،جدا خودِ(پسرم) جزو گزینه های آخرم بود.

یه بار برگشت بهم گفت فلانی،امید و آرزوهات چیان تو این دنیا.نخواستم بهش بگم امید و آرزوی خاصی ندارم،نه که ترسیده باشم ها،این همه آدم هستن امید و آرزوی خاصی ندارن،منم یکیشون.گفتم شاید ناراحت بشه بفهمه من امید و آرزویی ندارم.الکی چند تا چیز دوزاری سرهم کردم تحویلش دادم.اونم گفت چه جالببب.
اولا خیلی ذوق داشت انگار.منم به خودم گفتم ببین،بیا یه بار خودت نباش.سعی کن خودت نباشی.ببین چی میشه.امتحان کن،احساسات خرج کن.نشسته بود جلوم،بعد دو دقیقه سکوت بهش گفتم انگشترت قشنگه.گفت مرسیی.یه دقیقه سکوت شد.بهش گفتم گوشواره ت هم قشنگه.گفت مرسیی.بعد بهش گفتم لباست هم من حیث المجموع قشنگه.دو دقیقه سکوت شد بعدش.

نمیدونم منتظر حرکتی از من بود یا نه.اگه نبود که فبها، اما اگه بود من چیزی نگفتم.فقط بودم.دلم نمی خواست چیزی بگم.فکر کنم خوب کاری هم کردم.اونم احتمالا راحت تر بود چیزی از من نشنوه.فقط باشم.
قرار گذاشته بودم خودم نباشم ها،ولی مگه میشه آدم خودش نباشه؟یه بار یه دو هفته ای رفت،بماند که من به نوعی تقصیرکار بودم،بعد که برگشت منو دید،گفت چقدر لاغر شدی.گفتم من لاغر بودم.همیشه لاغر بودم.اون موقع هایی که تو فکر می کردی لاغر نیستم هم لاغر بودم.فقط زمستونا چون لباس بیشتر میپوشم چاقتر به نظر میام،یا درستش لاغریم به نظر نمیاد،اما هوا که گرم میشه و لباس کم تر میپوشم،لاغریم معلوم میشه.پس هی نگو چقدر لاغر شدی.

نمیدونم از کجا رفته بود تو مغزش که من ویلون میزنم.وقتی بهش گفتم نه من جز سه تار و یک مورد دیگه چیز دیگه ای نمی زنم کلی ناراحت شد.خواستم فضا رو تلطیف کنم،یه بچه هرو نشونش دادم که خیلی کوچیک بود و تاتی تاتی می کرد.بهش گفتم ببین به نظرت من این بچه هرو با کفش کوهم بشوتم چند متر میره.ناراحت تر شد.نمیدونم این دخترا چه مرگشونه.اصلا شوخی جدی سرشون نمیشه.حالا بماند من خیلی هم شوخی نکردم واقعا برام سوال ایجاد شده بود من این بچه رو با کفش کوهم بشوتم چند متر میره.


- یزدگرد یه چیزی بهش بگو خوب.نمیشه هیچی نگی کلا که.


- نه مامان.همون بهتر که هیچی نگفتم.این از منم مشکل دارتره.منو فقط برا خالی نبودن عریضه میخواد.همین.من حرفی ندارم البته ها.عریضه پرکن هم باشی خوبه باز.برای تو هم عریضه پرکن خوبی هستم، نیستم؟یه پسر داری برای خالی نبودن عریضه.میشینه برات تعریف می کنه، فارغ از اینکه تو گوش میدی یا نه.اصلا مردم بچه دار میشن برا خالی نبودن عریضه.تنازع بقا برای خالی نبودن عریضه ست.پوچی محضه.گوش می کنی چی میگم مامان؟


- هوم.


- ولی یه چیزی بگما.اینجوریم نیست که کلا هیچ امید و آرزویی نداشته باشم.فکر نکنی پسرت از بیخ و بن امید و آرزویی نداره ناراحت بشی از من.یه چیزایی هست،دوست دارم برم قطب جنوب پنگوئن ببینم.شایدم با کفش کوه شوتشون کردم ببینم چند متر میرن.


پی نوشت:

مامان، من افسرده نیستم، فقط یه کم زیادی جدیم.یعنی خودم نمیدونستم خیلی جدیم، یه چند نفری قانعم کردند.به نظرم خیلی نباید خندید به داستان کلا، داستان سوار آدم میشه.


یزدگرد، تو افسرده ای؟نه به جان مادرم.فقط زیاد از خندیدن خوشم نمیاد.یزدگرد، چرا همه عکسات تیره تاره ن؟خوب تیره تارن دیگه، چرا نداره.چه میدونم.

یزدگرد، مشکلت چیه؟آخه این چه سوالیه.اولا خیلی کلیه، دوما بر اساس کدوم سند و مدرکی همچین سوالی رو مطرح می کنی، سوما چه میدونم.


برای این که شبهه رو برطرف کنم چند وقتیه اینجوری پی ام میدم به آدما، مثلا:
- سلام یزدگرد.
- سلام.
:)
- رفتی فلان جا؟
-آره.
:)
- چه خبر بود؟
- خبر خاصی نبود.
:)
- به چی می خندی؟
- چه میدونم.
:)


Lonely Girl

این عکس رو دو سه هفته پیش که الوند رفته بودم،گرفتم.رو به بالا که میروید،بعد ازطی  یک شیب معمولی،که نمی دانید بعدش چی در انتظارتان است،ناگهان به دشت وسیع و چشم گیری می رسید که بهش تخت نادر می گویند.زمستان ها پوشیده از برف است،با چشمه های یخ زده،پراکنده در سرتاسر دشت.تابستانها اما پوشیده از چمن است و چشمه های آب فراوانند.


اما سوژه اصلی این دختر بود.محو فضا.
این تصویر(سایز بزرگتر) و این قطعه."Fur Alina" باز هم کار آروو پارت.دوست دارم فرض کنم اسم دخترک الوند واقعا آلینا باشد،چه می دانم،شاید واقعا باشد.



پی نوشت اول:مرسی از سیمین که قطعه را به من شناساند.

پی نوشت دوم:دوست ندارم زود به زود بنویسم،اما گاهی اوقات باید بنویسم.


لخ لخ

مادر عزیزم ،سلام.امیدوارم که خوب باشی.

از من درباره اوضاع و احوالم و کار و بارم پرسیده بودی.دوره ارشدم هم رو به پایان است و دلم میخواد با یک جمله کوتاه این یک سال و نیم گذشته رو برات تشریح کنم: تا حالا این تعداد ابله یک جا دور هم ندیده بودم.
خیلی عجیبه که همه چیز این قدر تحت تاثیر تمایلات جنسی و امیال پنهانی افراد باشه.البته تا حدی درک می کنم ،بالاخره بیست و خرده ای سالگی موعد مناسبی برای جفت یابیه ،و برای برخی افراد این امر دغدغه ای جدی به شمار می آید.ولی شاید اگه آدمها رو شصت هفتاد سالگی میفرستادند دانشگاه ،بازدهی بیشتری داشتند.خدا پدر مادر فروید رو بیامرزد.

دیگر اینکه...باید کم کم آماده ی سربازی رفتن بشوم.راستش خیلی حس ویژه ای ندارم.شاید بی تفاوت...راستی یکی چند روز پیشا بهم می گفت تو خیلی بی تفاوتی نسبت به همه چیز.به نظرت من خیلی بی تفاوتم؟بده یا خوبه؟یکی از دوستام خیلی آدم بی تفاوتی بود.ببین چی بود که من دارم می گم.کارش به جاهای باریک کشید.من نمی خوام کارم به جاهای باریک بکشه.بعید میدونم بکشه.تازه من در مورد یکسری مباحث نه تنها بی تفاوت نیستم ،خیلی هم تفاوت دارم.مثلا یادت باشه آخرین باری که دیدمت داشتم بهت می گفتم دوست داشتم یه زخم روی صورتم داشتم که از پیشونیم شروع می شد ،ابروم رو می شکافت و توی ریشم گم می شد.یا اینکه بدک نمی شد اگه یه نمه می لنگیدم و یه عصا دستم می گرفتم تلک تلک.بر جذبه ام می افزود.یا اینکه دوست داشتم دویست تا حرومزاده در نقاط مختلف دنیا داشتم ،تو پیری هر جای دنیا که می رفتم یه کاغذ آدرس دستم می گرفتم ،زنگ درو می زدم ،یه دختر خوشگل در رو باز می کرد و من بهش می گفتم من باباتم.بعد درو تلک روم می بست.وقتی اینارو برات تعریف می کردم بی تفاوت بودم؟نه ،این تو بودی که بی تفاوت و با کمی نگرانی نگاهم می کردی.


الان هم خیلی حالم رو به راه نیست ،ناجور سرما خورده ام.اینجا هم که آسمان یک روز می بارد ،روز بعد بلبل ها می خوانند.به این شکل تقسیم وظایف نموده اند.من هم لخ لخ کنان پتو پیچیده دور خود و لیوان چای به دست از اینور به آنور می روم.البته این خاصیت لخ لخ کنندگی محدود به دوران سرماخوردگیم نیست ،تو که بهتر میدانی.کلا لخ لخ هستم.اصلا دارم فکر می کنم لقب "مردی لخ لخ کن در آستانه ی بی تفاوتی" لقب برازنده ای برای من است.


امضا : یگانه فرزندت ،یزدگرد.


کانتوس به یادِ بنجامین بریتن برای ارکستر زهی و ناقوس

چند وقت پیش به قطعه ای برخورد کردم که نمی شد ساده ازش رد شد.حس و تصویر،زندگی و مرگ.اثر آروو پارت تنظیم کننده و آهنگساز استونیایی:مینی مال رازآلود یا مقدس،روح موسیقی چندصدایی اروپایی دوره رنسانس و قرون وسطی.

تحلیل های زیاد بر این قطعه مشخص که به یاد بنجامین بریتن آهنگساز انگلیسی ساخته شده رفته.یک سال بعد از مرگ بریتن نوشته شد ،حس پارت از نبود او.

سرشار از شیرینی تلخ زیستن،ناخشنودی وجودی.


هیلیر بیوگرافر پارت می گوید نحوه زندگی ما بسته به ارتباط ما با مرگ است:ساختن یک قطعه بسته به تعامل با سکوت است."کانتوس به یاد بنجامین بریتن" با سکوت شروع می شود و با سکوت پایان می گیرد،این سکوت ها اهمیت معنوی دارند،ابتدا سکوت است و انتها سکوت.قبل از تولد در سکوتیم و بعد از مرگ خاضعانه در برابر کائنات در سکوت دوباره فرو می رویم.


موسیقی ها تصاویری در ذهن من ایجاد می کنند،یا بعضی تصاویر انگار برای مجسم کردن یک قطعه موسیقی کشیده شده اند.تصویر رو نگاه کنید.موسیقی رو بگذارید جلو برود.اگر تصویر یا نقاشی دیگه ای همخوان به نظرتان آمد،حتما با ما هم در میان بگذارید.این لینک ساندکلاود قطعه و این تصویر:



بخشی از متن برداشت آزاد از این و این و این است.نقاشی "سرگردان روی دریای مه" ،سبکِ رمانتیک.