رویا

چند شب پیش خواب دیدم به عنوان حیوان خانگی،دو تا "بچه مورچه" دارم.مدام نگران بودم مبادا گمشان کنم،چون خیلی مورچه های کوچکی بودند.حالا دقیقا نمیدانم اصلا این بچه مورچه چه صیغه ای هست که به خواب من آمد،مثلا مورچه 1 ماهه کودک حساب میشه یا بالغ،اما اینها هر چه بودند تازه متولد شده بودند و هنوز اول راه بودند.

چیزی که مایه دلگرمیم بود این بود،به خودم می گفتم چند ماه دیگه که از اینها مراقبت کنی،بزرگتر می شن و بیشتر دیده می شن،حداقل راحت تر به چشم میان و مدام مجبور نیستی نگران گم کردنشون باشی.


اما آخر گمشون کردم،وقتی روی صندلی عقب ماشین گذاشته بودمشان.هرچقدر گشتم نتونستم پیداشان کنم.بچه مورچه هام گم شده بودند،چیزی که مدام ازش هراس داشتم.

در باب کار و بار

یه دوماهی یه شرکتی کار می کردم،الان تقریبا یه ماهه اومدم بیرون و بیشتر وقت شریفم رو به استراحت و تفکر در باب هستی و چیستی آن می گذرانم.البته دانشجو بودن اگه کار و زندگی محسوب میشه دانشجو هم هستم.

مارکس هیچ وقت شغل ثابتی نداشت و یک بختک تمام عیار بوده.یه رفیق داشته به نام فردریش انگلس که باباش مایه دار بوده و این انگلس از کاسه باباش کش می رفته می داده مارکس و مارکس اینگونه ارتزاق می کرده است.اما یه جمله از مارکس در توجیه بی کار و بی عار بودنش خوندم که سخت تکانم داد."من باید با وجود همه ی مشکلات هدفم را دنبال کنم و نگذارم جامعه بورژوازی به ماشینی پول ساز مبدلم کند."
از این به بعد کسی ازم پرسید چرا دنبال کار نمیری میگم من باید هدفم را دنبال کنم و نمی خواهم جامعه بورژوازی به ماشینی پول ساز مبدلم کند.(هرچند من فعلا دقیقا نمیدونم این هدفی که قراره دنبالش کنم چیه.)بدم نمیاد برم دنبال دزدی و سرقت مسلحانه و از این دست کارها.چون سر و ته کار خودم خواهم بود و نوکر جامعه ی بورژوازی نخواهم شد،مضافا هیجان هم داره.


تو قسمت آخر برکینگ بد بحثی میشه بین والتر وایت(معلم شیمی ای که افتاده دنبال تولید متامفتامین یا شیشه) و زنش در مورد همین شغلی که والتر اختیار کرده.زنش میگه دیگه نمی خوام بشنوم که بگی من به خاطر شما اینکار رو کردم.والتر میگه:

I did it for me.I liked it.I was good at it.And I was really…I was alive.


پ.ن:بازی دورتموند و بایرن مونیخ صرفا یک فوتبال ساده نیست،نبرد میان خیر(دورتموند-پرولتاریای مظلوم) و شر(بایرن مونیخ-بورژوازی حریص) است.آرین روبن یک چاقال است و میختاریان یک نجیب زاده.

دو عریضه

اخیرا غالبا اوقات فراغتم در اتاقم رو به صورت افقی و یا در حال لمباندن و فیلم و سری دیدن سپری می کنم،بعضا سنت شکنی کرده مثل امروز که اندیشه پویا رو ورداشتم یه نیگاهی انداختم.یه بخش داشت راجع به شبکه های اجتماعی و فیس بوک و اینا که جالب بود.یه نقل قول بود از یه کتاب به اسم "تنها در جمع" نوشته یارویی به نام "شری ترکل" از روان شناسان سایبری(وات د هل) که بسیار به جا گفته طرف انصافا:
 
<باید "تنها" باشیم تا بتوانیم بدون مزاحمت بر صفحه ی کامپیوتر و یا موبایل خود متمرکز شویم.در این شرایط جدید،فضاهای عمومی مانند پارک ها و کافه ها و فرودگاهها دیگر فضاهایی برای مراودات اجتماعی نیستند بلکه یک مکان گردآوری اجتماعی هستند،مردم کنار هم می نشینند،اما با هم گفت و گو نمی کنند،افسار هریک از آنها به موبایل و یا تبلتی متصل است که آنها را به افراد و مکان های دیگر مرتبط می کند.>

توضیح بیشتری لازم نیست.فقط اگر به هر دلیلی از مزخرفاتی مثل وایبر و اینستاگرام و فیسبوک استفاده می کنید،مراقب باشید یکی بغل دستتون نشست حس کنه کنارش یک آدمیزاد نشسته نه ای تی یا همچو چیزی.


بی ارتباط به مطالب بالا یک مطلبی رو در مورد ملاله یوسف زی عرض کنم،این که این اروپاییا اومدن این رو اینقدر بزرگ کردن تنها نشان از یک واقعیت سهمگین دارد و اون بیکاری مفرط این جماعته که باعث شده کاملا مغز از کله شون عروج کنه.الان توی کشورهای در حال توسعه کلی کار برای انجام دادن هست.میتونن برن توی خاورمیانه،آفریقا یا آمریکای لاتین مشغول شن.مثلا میتونن  نفری یه بطری آب معدنی وردارند از دریای شمال یا دریای بالتیک پرش کنند بیارن توی دریاچه ارومیه یا هامون خالی کنند.کلیم هیجان داره.چه چالشی بزرگ تر از این که یه دریاچه خشک رو پر کنی؟
ببنید من هم الان سوار اتوبوس شم برم توی کوهستان های پاکستان بچرخم شبه نظامیا میان اول خودم رو پیاده می کنند بعد مغزم رو.فرضا همچین اتفاقی افتاد.باید جایزه ساخاروف بگیرم؟باید صلح نوبل بگیرم؟باید توی مجمع عمومی سازمان ملل سخنرانی کنم؟باید برم بشینم با رئیس جمهور آمریکا و زن و بچه ش گل بگم گل بشنفم؟مگه من چی کار کردم؟صرفا مورد حمله قرار گرفتم.
تازه من کلی سنمه.اون 17 سالشه.اصولا یک آدم 17 ساله نباید مورد تقدیر قرار بگیره.چون حالیش نیست چی کار می کنه.دختر هم باشه دیگه بدتر چون دخترا کلا از 12 تا 18 سالگی به پریود مغزی دچارند.بله نتیجه می گیریم کسی که اینجا باید مورد تقدیر قرار بگیره منم نه اون ملاله یوسف زی.توی 17 سالگی کتاب خاطراتم نوشته.من با این همه سال سن بخوام کتاب خاطرات بنویسم با رو جلد و فهرست و تقدیم نامه و موخره جمعا 5 صفحه م نمیشه اونوقت ببینید این ابله با 17 سال سن چه نشر اکاذیبی کرده.


کیتارو

دیشب کنسرت کیتارو بودم.هرچند از لحاظ بودجه صدمات جبران ناپذیری بهم وارد شد ولی 15 سال پیش اینا که کودکی بیش نبودم و کیتارو گوش می کردم فکر نمی کردم یک روزی اجراش تو تهران رو ببینم.


کیتارو نغمه ی کسلی های بعد مدرسه بود به یمن شبکه یک و اینا به تعبیری سورئالیستی.(اگر فهمیدید این که گفتم یعنی چی عدد 1 رو به یک شماره دلخواه اس ام اس کنید و برنده یک سال اشتراک رایگان وبلاگ و دسترسی سریع به پیوندهای روزانه وبلاگ شوید.)

 

Goodbye Breaking Bad


دیشب و امشب 4 اپیزود آخر برکینگ بد رو دیدم و والسلام.بیشتر از سرگرم کننده برای من تفکر برانگیز بود،اینکه آدمها علی رغم پیوندهای اسمی و رسمی چقدر میتونند از هم دور باشند و دور بشند،اینکه حصار دور آدمها و دنیای هر انسانی گنگ و نفوذناپذیره و ناخوانا،اونقدر که پیوندهای انسانی مثل روابط زناشویی،پدر و فرزندی،خانوادگی و دوستی میتونند تا حد صرفا کلماتی بی معنی و پوچ تنزل کنند.


Tehran's Darling


چند وقته دورت که میچرخم نای سربلند کردن نداری انگار؟تو خودتی همچی.میدونم خسته شدی.از ما خسته شدی؟شاید بست بوده انقدر از ما دیدی تو این چهل سال.از سرتم زیادی بوده.ولی وقار تو رو هیچکی نداره ها.سخاوت تو رو هیچ جا نداره ها.چرا خوبی اینقدر؟من دورت بگردم.


میدونی غروبا خیلی بیشتر دوست دارم.خیلی خوشرنگ میشی.انگار به زور خودتو میون اون دود و هیاهو سرپا نگا میداری،تا شب تو خلوتی شهر یه خستگی در کنی،یه نفسی چاق کنی،آماده شی واسه روز بعد که تو آغوش بگیری اونا که رد میشن رو.


میخواستند چشم تهران باشی نه؟بودی؟فکر نمی کردند اینقدر ببینی تو این مدت شاید.گمونم چشمات خسته شده.میخوای ببندی شون؟ولی نه نبند.وایسا و مارو تماشا کن.وایسا و هوا مارو داشته باش.آخه ما جز تو کی رو داریم تو این شهر بلازده غریب.


Locke



این فیلم رو چند وقتی پیش دیدم،کل فیلم گفتگوهای تلفنی داخل ماشین یه مرد میانساله با افراد مختلف که داره میره لندن بنا به دلایلی.موسیقی،بازی و تدوین عالی،برخلاف چیزی که به نظر میاد ابدا هم خسته کننده نیست.


پی نوشت:این قسمت از رادیو چهرازی که به نظر من بهترین بود رو به مناسبت آمدن پاییز بشنوید،فصلی که من رو رسما  از نو متولد میکنه و کلا شش ماه دوم سال به شدت روی فرمم،برخلاف شش ماه اول سال که دچار افسردگی فصلی و حالت تهوع ممتد میشم و کلا به زور زنده ام.


Fargo,North Dakota

این آهنگ فارگو جانم را آتش می زند.



پ.ن:اینم یه مدل وبلاگ نوشتنه.اینکه ساده بیای بک چیز،یک نظر یا یک روزمرگیو بگی و بری.فازم اینه فعلا.

پ.ن دوم:امروز توی این قطار گیر افتادم.اول واگن چند تا جرقه ملو زد که همچی فان بود و برای تنوع بد نبود.دو دقیقه بعد دو سه تا جرقه زد که اصلا فان نبود و خیلی جدی فکر کردم که اصلا جالب نیست آدم توی انفجار واگن قطار بمیره.بعد چند دقیقه هم دود قطار رو گرفت که ملت با لگد افتادند به جون این حفاظ های کپسول های آتش نشانی که منم یکیشو با لگد آوردم پایین یه کپسول زدم زیر بغلم.چند نفرم میخواستن در و پنجره رو بیارن پایین که ناکام ماندند.یکسری صلوات می فرستادند.یکسری هم با موبایل عکس و سلفی می گرفتند.آخر یه درو باز کردن ملت ریختن تو تونل.تو راه تونل یه مامور پلیس افتاده بود به جون یه پسره که گویا جیب یکی دیگرو زده بود.همچنان یکسری عکس و فیلم و سلفی می گرفتند.رسیدیم به ایستگاه صحنه ی دراماتیکی بود کلی دختر داشتن گریه می کردند و یکسری هم دودزده شده بودند افتاده بودند کف سکو.کلا باحال بود فقط خوشحالم منفجر نشدیم.


چیز چیز

یکی از تلخ ترین تجربیات زندگیم خوردن ساندویچ مغز بود.یک مقدار اسمش برام جذاب بود وگرنه درمورد محتویات توش خیلی ایده ای نداشتم.کله پاچه و اینا خوردم به طور محدود ولی مغز نخورده بودم.بیشتر تخصصم در محدوده پاچه و کفش و ایناست.توصیف خلاصه ای که میتونم ازش بکنم یه چیز نرم گه لای نون بود.در اعتراف کردن به اشتباهاتم یک مقدار محافظه کارم و چون 5 6 نفر همراه داشتم ترجیحم این بود که حداقل وانمود به خوردن کنم.متاسفانه حجم اون چیز نرم گه خیلی زیاد بود و مجبور شدم یواشکی از لای نون خالیش کنم.گمونم مغز یک گله گوسفند رو لای نون من خالی کرده بودند.اینم بگم این از معدود دفعاتی بود که نون خالی و سس اینقدر به نظرم خوشمزه و جذاب اومد.


نمیدونم چه کسی به اینا گفته میتونند مغز گوسفند رو از جمجمش بکشند بیرون بذارند لای نون و به عنوان ساندویچ به مردم بفروشند.اصلا چرا فکر می کنند انسان باید همچی چیز دهشتناکی رو بخوره.من پیشنهاد می کنم مثانه خرس رو هم تفت بدن بگذارند لای نون بدن دست ملت.با اون منطق که مغز گوسفند رو میشه خورد این یکی رو هم میشه خورد.


این پست رو تقدیم می کنم به آرمان.


Lahzeha by Comment band

میگذریم ما...از روزها و روزها از ما
میرسیم به...هرچه داشتیم از قبل ها
میسازیم ما تو فکرمون فرداها...بی خبر از رفتن لحظه ها


دیدن کوه... از راه دور
دیدن دشت ...به شرط برگشتن
میگذریم از فرصت کوتاه بودن ما...بی خبر از رفتن لحظه ها


میگذرن روزها از هم
میدوام من تا برسم
اما رد میشن از من


فاصله ها بین ما
نمیذارن تا من تورو ببینم


میگذریم ما...از روزها و روزها از ما
میرسیم به...هرچه داشتیم از قبل ها
میسازیم ما تو فکرمون فرداها...بی خبر از رفتن لحظه ها


همه چیز همینجاست نه دور و دورتر
نزدیکتر از تو به تو...از من به من نزدیکتر


باز رفت از دست تو و من لحظه ها

میگذرن لحظه ها از پس هم و من اینجااام...


این یا این.فرق نداره.