من موهای خود را ۲ هفته و یک روز پیش تراشیدم.و متاسفانه هنوز هم یک کچل به شمار می آیم.اما شاید بی دلیل مساله را بغرنج می کنم و کچلی مشکلی ندارد.خوب کچلی به خودی خود پدیده ی مثبت یا منفی ای نیست.اما من دیوانه ام که کچل کردم.چون اصلا به من نمی آید.آدمهای زیادی بودند که گفتند اوه چقدر بهت می آد.من عاشق این آدمها هستم.آدمهای زیادی هم هستند که می گویند تر زدی رفت پی کارش.از اینها بدم می آد.با این که میدونم دسته ی دوم حق دارند و دسته ی اول مزخرف می گویند.اعتقادات تلخی که من در زمینه ی ظاهر آدمها دارم.الان که من موهامو از ته زدم کاراکتر پیدا کردم.کاراکتر من با ریخت و قیافم مدام عوض میشه.در حالیکه اصلا منصفانه نیست.کلی داف تو خیابون تو این چند وقته منو چپ چپ نیگا کردن.دلیل نمیشه چون من کچلم و شما دافین به من چپ چپ نیگا کنین.این ظاهر کلی رو حال و روز آدم هم تاثیر میذاره.متاسفانه.نباید این جوری باشه ولی اینجوری هست.الان هیچکی منو با این ریخت و قیافه جدی نمی گیره.هر کی میبینه میگه این کچله.نمی گه شاید این یارو داستایفسکی خونده باشه.جامعه بشری در حال ترمال شدنه.کره زمین تا ۱۰ سال دیگه اساسا می پاشه.آدما بیخود شدن.فکر می کنن خبریه.میرن عضو فیسبوک میشن.تمدن انسان در حال مزمحل شدنه.زمین داره به خورشید نزدیک میشه.ماه داره از زمین دور میشه.مشتری داره مشتری یه کهکشان دیگه میشه.(هر هر هر)
اصلا بحث به قهقرا کشیده شد.من امیدوارم تا پنجشنبه موهام در بیاد چون باید برم عروسی و مامانم تهدیدم کرده اگه موهات تا اون موقع لا انگشت نیاد تو میدونی و من.شنیدم پشگل بمالی مو زود در می آد.ولی گیر اوردنش سخته.محوطه های اکباتان مدام پشگل ریزی میشه.ولی شوخی کردم.این کار رو نمی کنم.روی کلم پشگل نمی مالم.
در شرایطی که مثل ان کار و زندگی دارم می گیرم مثل ان می خوابم.روزی ۱ ساعت و نیم.بعلاوه شبها ۹ ساعت حداقل.بیشتر از سه صفحه پشت سر هم نمی تونم کتاب بخونم.یه خورده میخونم چشو و چالم قیلی ویلی میره.کتابو شوت می کنم میگیرم میخوابم.زندگی نکبت واری است.البته بعضی روزها است که زندگی بسیار پرباری دارم و وقتی سر روی بالش میذارم یک لبخند شیرین روی صورتم نقش می بندد چون به خوبی از روزم استفاده کرده ام و کلی اعمال مفید انجام داده ام.بله پس چی.الکی که نیست.
یک شعر کوتاه که امروز سرودم:
ای عزیزم تو روزهای من را رنگی رنگی می کردی.
الان که نیستی روزام دیگه رنگی رنگی نیس.
چون این تو بودی که روزهای من را رنگی رنگی می کردی.
و چون حالا تو دیگر این دور و برها نیستی روزهای من هم دیگر رنگی رنگی نیس.
چون دیگر کسی نمانده که روزهای من را رنگی رنگی کند.
تنها تو بودی که روزهای من را رنگی رنگی می کردی.
و علت اینکه دیگر روزهای من رنگی رنگی نیست این است که تو این دور و برها نیستی.
حالا اینکه من نیز روزهای تو را رنگی رنگی میکردم یا خیر هم بحثی است.
پروردگار لعنت
کند این فیسبوک را و گودر را تا حدی.چه وضعشه.البته میدونی،یه خوبی بزرگ داره،اینه
که دیگه کمتر کسی پیدا میشه وبلاگ بخونه.اینجوری خیلی حس جالبی بهت دست میده.این
که هیچ کی این مزخرفی که می نویسی رو نمی خونه.صفحه وبلاگو از بالا تا پایین میای
کامنتای همه پستا صفر.اینجام تقریبا همینه.خیلی عالیه.خوشحالم.زندگی بدون استرس
یعنی همین.نمی دونم چه وضعش شده تو این فیس بوک.اورانگوتانم مینیمالیست می کنه.یه
چیز مزخرف می نویسی خوشحالی.این گودرم همین طوره خداوکیلی.آخه آدم مگه چقدر میتونه
چندش آور بنویسه.بذا یه چیزی بهت بگم.گاهی اوقات فکر می کنم آدما نسبت به قبل باحال
تر شدن.همین دیگه.خداییش اینایی که آدم می بینه ملت مینویسن خیلی جالبه.ته
ظریفیه.یعنی باحال تر نمیشه آدم باشه.حالا اینا رو ول کن.به من چه.من برا چی باید
برا بقیه تعیین تکلیف کنم.البته نکردما.ولی خوب به من چه.اصلا کی گفته با یه مشت
سبک مغز که تو این شبکه های اجتماعی می پلکن طرفیم.خیلیم عالی.من اعصابم خورده.ولی
اعصابم راحته خداوکیلی.ببین قبلا وضعیت اینجوری نبود.آدما وبلاگ می نوشتن طرف اسم
یارو رو هم نمی فهمید.الان خوب به من چه تو با کدوم خری می پلکی.قبلا آدما این قدر
جالب نبودن.من مشکلی ندارم ولی کلا ها.کاریش نمیشه کرد بالاخره.آقا این مینیمالیسم
چیه خوب.چیز گهیه.ولی از یه طرف بدم نیس.طولانی بنویس جونت درآد.بشین دو هزار صفحه
بنویس فوقش آتیش می زنی بعدش.بعد وقتی مردی میگن این یارو آدم بزرگی بود.مثلا در
مجموع 12000 صفحه کتاب نوشت ولی همرو سوزوند.چرا؟چون یارو خرش می رفت.طرف 10 سال جون
کند کلی نوشت آخر همرو سوزوند.واس خاطر اینکه حال نکرد.ولی خوب یه مشکلی پیش میاد
احیانا.بیا و ثابت کن.من الان برم بگم آقا من چهل هزار صفحه رمان عالی و اصلا کلی
خنده دار نوشتم ولی همرو سوزوندم.از دست دادین خدا وکیلی.خوب نمیشه که.نه؟میشه؟چند
تا کار میتونی بکنی.یکی اینکه همرو چاپ کنی بعد که همه خوندن همرو جمع کنی بسوزونی.بعدش
معروف میشی.یا اینکه دویست هزار صفحه خاکستر ببری بکوبی رو میز ناشر.بگی لا مصب
بیا اینا رو چاپ کن.اینا کتابای منم بعد از سوخته شدن.اینجوری یه جورایی یه تیر دو
نشونه.یعنی هم یه حجم صحافی شده داری که میگی آقا این کتاب منه،هم اینکه هم زمان
خاکسترشم به عنوان مدرک داری.یه کار دیگم اینه که همون آشغالایی که مینویسی رو چاپ
کن.دیدی معروف شدی راستی راستی.دیدی اسمت جاودانه شد جدی جدی.به قول معروف شد شد
نشد نشد.نشد اون موقع همرو بسوزون.دیگه فرقی نداره که.این مورد آخری یه فرق های
ظزیفی با اولی داره که ببینم کی متوجه میشه.حالا از اینا که بگذریم کی گفته باس
اسمتو همه بشنون.من گفتم؟عجبا.شما مگه نگفتین میخوایم کسی بشیم؟چیزی بشیم؟عجب
وضعیت بغرنجی است.
مواظب باشید ای بنی آدم.
آه همسر عزیزتر از جانم.چه بگویم برایت از آنچه بر من رفته است؟و چه توانم
گفت؟موضوع این نیست،مرا سوال پیچ نکن،موضوع این است که در تک تک لحظاتی که از تو
به دور بوده ام،خدا را گواه می گیرم حتی در آن هنگام که آشفتگی روحم حتی فرصت درست
و بهنگام نفس کشیدن را نیز به من نمی داد،به یاد تو بودم و هرگز...هرگز؟من در مقام
توجیه بر نیامده ام.در مقام دفاع بر نیامده ام.باور کن پشیزی برایم ارزش ندارد.تنها
می خواهمت بدانی.من به اختیار نرفتم،ولی باور کن خواست خودم بود که توانستم
برگردم.در تمام مدت غیبتم به دنبال راهی برای بازگشت بودم.ولی افسوس که هر راهی که می رفتم مرا به ناکجاآبادی دورتر از تو
رهنمون می کرد.خلاصه اینکه اینجوری.
معمولا گوشیم روزی 2 یا 3 بار بیشتر زنگ نمی خوره
خیلی روزام هست که کلا زنگ نمی خوره
شاید گوشیمو بندازم دور.
بچه که بودم آدم جالبی بودم.ببین یعنی در این حد که خودم با خودم حال می کردم.هر چی بزرگ تر شدم چرت تر شدم.یعنی چی این؟یعنی که دیگه خودم با خودم حال نمی کردم.مدرسه که می رفتم خودم با خودم حال می کردم.بچه که بودم مشق می نوشتم.چاله می کندم توش آب می ریختم.بعدشم روش خرده چوب می گذاشتم و نهایتا روشو با برگ خشک نماسازی می کردم.سیستم در حد عالی.چاله ای به عمق حداقل 7 متر.اونم با بیل و کلنگ.کلاس کار در این حد.کلی کرمای جالب دراز از خاک در میومد که با بیل نصفشون می کردم.جالب اینجا بود که بازم وول می خوردن.حتی اگه 700 تیکشونم می کردی 700 تیکه وول وولی داشتی.می شد یه گردنبند متحرک تهوع آور باهاش درست کرد.حالا این چاله ها رو واس چی می کندم؟ملتو می کشوندم میانداختم توش.یه چی تو این مایه ها.دیگه چی کار می کردم؟حوضو با آب یخ پر می کردم کلمو می کردم توش نفسو نیگه می داشتم.البته چون آدم متواضعی بودم حاضر بودم یه دستی بدم کله ی بقیه رو براشون تو آب نگه دارم تا رکورد منو بشکونن.دیگه چی؟کلاس فوتبال می رفتم در حد تیم ملی.یه لباس داشتم عکس سوباسا روش داشت.اینش خیلی اهمیتی نداره.مهم اینه که یه دفاع وسط کلاسیک بودم.اینم اصلا به خاطر این نبود که منو به خاطر اینکه 6 سالم بود (و اونجا چند تا بچه راهنمایی هم داشت) مینداختن دفاع دلم خوش باشه و سرم مشغول شه.نه آقا.به خاطر توانایی هام در پست دفاع وسط کلاسیک بود.اینطوریاس.هر چند بعد چند جلسه تصمیم گرفتم عرصه رو برای جوانترها باز کنم و با دوستم که اسمش خشایار بود می رفتیم چوب می کردیم تو جوب آب.یه بارم فکر کردیم گم شدیم و مثل شتر زدیم زیر گریه.در حالی که تنها دو متر با زمین فوتبال فاصله داشتیم.ولی خوب از گریه تلف نشدیم چون معلم فوتباله صدای عرمون رو شنید و پیدامون کرد.آه خشایار!امیدوارم نمرده باشی پسر.چشت کور اگه خارجی جایی باشی و من اینجام هنوز.ولی جای باحالی بود این زمین فوتباله،پارک گیشا که الان ریدن بهش برج میلادو ساختن جاش.بذا اینم بگم.آدمی بودم که شادمهر عقیلی گوش می دادم.از سوپرمارکت تی تاپ می دزدیدم می انداختم بالا.آره آقا دزدی بودم من.اینو الکی گفتم.هیچ وقت دزدی نکردم و به خاطرش شرمسارم.
یه دوره ای از طفولیت گوشه خیابون کتاب می فروختم.دونه ای 20 30 تا تک تومن.سال 45 نبودا که با این قیمت بفروشما.همین 10 سال پیش.کلا آدم شادی بودم.بینم بچه میشه مگه دپرس باشه؟من که برخورد نکردم.بگذریم.توی مدرسه 3 بار به طور فیزیکی دعوا کردم.دو بارش به صورت یک طرفه کتک خوردم.یک بارش 50 50 بود.یارو هیکل میکلش مث خودم بود یکی من می زدم یکی اون.من دماغشو شیکوندم اون یه مشت زد تو دهنم تا یه هفته دهنم باز نمی شد.(تو خیابون یه بار به طور جدی دعوا کردم که رسما له شدم.)یاد یه چیزی افتادم.سابقه ی شرکت در مسابقه ی فوق ماراتن رو هم در کارنامه ی ورزشی ام دارم.دبستان که بودیم از وسطای ولیعصر(بالای پارک وی) تا چمران و از اونجا تا پمپ بنزین ولنجک و از اون جا تا دبستانون مثل اسب دویدیم.خیابونو بند اورده بودن برای ما.کلی پلیس ام بودن.ملتم با نیش باز نیگامون می کردن.مثل یه گله گوسفند بادپا می دویدیم.لحظات بسیار غرورآفرینی بود.من یه مسافت قابل توجهی رو تقلب زدم و انداختم از لای بوته موته ها و پیاده رو دویدم.تا نفر هفتم جایزه می گرفتن که من با وجود تقلب هشتم شدم.ولی خوب خدایی من تنها نفری نبودم که تقلب زدم.بچه ها یه سری با ماشین ننه باباهاشون مسیرو اومده بودن.بگذریم از چند نفر مفقودالاثری که داشتیم.اینا دو دسته بودن.یه دسته رو که چند ساعت بعد از سوپرمارکت کنار مدرسه جمع کردن،دسته ی دوم هم شامل چند نفری بود که خبری ازشون نشد.فکر کنم هنوز بعد 12 سال دارن تو ولیعصر با لباس پاره پوره دنبال خط پایان می گردن.بگذریم.کلا یه خورده دلقک بودم.(حالا شاید یه خورده بیشتر از یه خورده.)ولی طبیعت سنین طفولیته.قابل درکه.ولی برا بعضی معلما گویا خیلی قابل درک نبود.یه دفعه دبستان که بودیم سر کلاس زبان انقدر دلقک بازی دراوردم که معلممون که یه خانم محترم جوانی بود فکر کرد دیوانه ام.جدی فکر کرده بود رسما از مخ آزادم.بعد کلاس خفتم کرد با دلسوزی پرسید مشکلت چیه بچه جون؟منم چون مشکل خاصی نداشتم گفتم حالا یه چیزی بگم این دافه ناراحت نشه.الکی گفتم پدربزگم مرده.یارو کلی دپرس شد.خانم اگه الان صدای منو میشنوی خالی بستم اونموقع.خوتو ناراحت نکن دیگه.ولی یه معلم زبان دیگم داشتیم که اینم یه خانم محترم جوانتری بود.عجب چیزی بود.(البته از چشم یه بچه 9 ساله به معلمش ها.)فقط یه خورده قاطی داشت.یه چیزی تو مایه های فراموشی عارفانه و اینا.هر جلسه اسم همه بچه ها و درسایی که جلسه پیشش داده بود رو یادش می رفت.فک کن چقدر فان بود این کلاسش.ولی جدا دوسش داشتم اینو.والا.اونم منو دوست داشت.خدا وکیلی دوست داشت.خانم عزیز،اگه الان گوشت با منه،من الان دیگه به سن ازدواج رسیدم.از نظر من که همون موقعش هم مشکلی وجود نداشت ولی الان دیگه خانواده ام مشکلی ندارن.بهش فکر کن.
تمومی نداره کلا.
داستان غم انگیز یاروئی که فکر می کرد نابغه ای است که کلی ایده های جالب در سر دارد و بنا به دلایلی این استعداد تا اطلاع ثانوی امکان بروز نیافته است ولی در حقیقت خرفتی بیش نبود.
فصل اول
مستعد بودن واقعا لذت بخش است.مهم این نیست که این استعداد تا چه حد امکان بروز می یابد.مهم این است که آدم بالقوه مستعد باشد.
یک شعر کوتاه از شخص مذکور
بله بنده یک گوی بزرگ دارم که باهاش می تونم هرجایی رو ببینم
اگه بخوام می تونم اون سر کره ی زمین رو ببینم
وقتی یه مرغ دریایی یه ماهی از تو آب می گیره
اگه بخوام میتونم ببینمش
وقتی یه یارو انگشت شستشو توی دماغش فرو می کنه و فکر می کنه کسی نیگاش نمی کنه
اگه بخوام میتونم ببینمش
اگه بخوام ممکنه یه خرسو ببینم که داره به بچه اش شیر میده
آره جانم اگه بخوام میتونم ببینمش.
نمیدونم این گوی رو از کجا و چجوری بدست آورده ام
مهم اینه که دارمش.
فصل دوم
نکته اینجاست که تعداد کمی از آدمهای احمق به حماقت خودشون معترفند.تعداد کمی از آدمای بیخود به بیخودی بودن خودشون معترفند.تعداد کمی از آدمای خنک به مسخره بودن خودشون معترفند.کمتر کسی هست که بگه من آدم انی هستم.نکته ی دوم این جاست که آیا این صفاتی که به این آدما نسبت می دهیم نسبی است یا خیر.نه خیر نسبی نیست.
فصل سوم
در برخی کشورها به وفور آدم مزخرف پیدا می شود.به گونه ای که بالای 87 درصد آدمهای ساکن کشور آدمهای بیخودی هستند.اگر در کشوری زندگی می کنید که معتقدید در این مجموعه کشورها
جای می گیرد فقط 13 درصد شانس دارید که آدم مزخرفی نباشید.واقع بینانه یعنی رسما هیچی.
فصل پایانی
به تازگی نوشتن کتابی را آغاز کرده ام.یک داستان غم انگیز است در مورد یاروئی که فکر می کرد نابغه ای است که کلی ایده های جالب در سر دارد و بنا به دلایلی این استعداد تا اطلاع ثانوی امکان بروز نیافته است ولی در حقیقت خرفتی بیش نبود.
آیا تاکنون چیزی از تیم های لولویاب شنیده اید؟خوب من هم نشنیده بودم،تا وقتی که....البته چنین چیزی وجود خارجی نداره.اما قراره در آینده وجود خارجی پیدا کنه.می خوام یک تیم حرفه ای لولویابی تشکیل بدم.فعالیتهای این تیم شامل کشف و ضبط لولوهای بی خطر،لولوهای کم خطر و لولوهای خطرناک می شود.اینکه دقیقا این لولوها وجود دارند یا نه،خوب نمی توان به قطعیت اعلام نظر کرد.برای اینکه فهمید اصولا چنین مسئله ای مطرحه یا نه،باید اقدام به لولویابی کرد.در مرحله ی بعد اگه لولویی در کار بود،این مسئله مطرح میشه که اصولا از جون این لولوها چی میخوایم.مثلا میخوایم توی قفسی چیزی نگهشون داریم،یا اینکه رامشون کنیم.البته به نوع لولو هم بستگی داره.لولوهای کم خطر و خطرناک رو میشه رام کرد ولی لولوهای بی خطر فطرتا رام هستند.از این تیره لولو میشه برای دکور خونه یا نورپردازی استخر استفاده کرد.شاید بشه اینها رو برای خوردن مورچه تربیت کرد.ولی در صورتی اینکار رو می کنیم که به وجود مورچه ها به چشم یک معضل نگاه کنیم.(یادم باشه ماجرای آخرین باری که به چشم یه معضل نیگا کردم رو براتون تعریف کنم)اصولا وقتی با دسته ای مورچه مواجه میشیم میتونیم به کل قضیه به چشم یه فرصت نیگا کنیم.مثلا میشه یه مزرعه مورچه راه انداخت.پشت هر مورچه یه شماره عضویت مزرعه چسباند و براشون امکانات بیمه خدمات درمانی در نظر گرفت.ولی فایده ش چیه؟خوب یه جورایی میشه گفت هیچی...ولی به هر حال شما یه مزرعه مورچه دارید و کم تر کسی مزرعه مورچه داره نه؟بدین وسیله یه نوع آوری توی زندگیتون کردین.سعی کنید این عینک بدبینی رو در مواجهه با بعضی موجودات ار چشمتون بردارید.برای مثال برای چی ما از مگس فراری هستیم؟البته در واقع مگس از ما فراریه،ما در مقابله با مگس مهاجمیم.خوب؟صرفا چون چشماش گنده تر از ماتحتشه باید بهش حمله کنیم؟چرا بین پروانه و مگس تبعیض قائل میشیم؟چرا از روی ظاهر قضاوت می کنیم؟خوب خدا رو چه دیدید شاید یه مگسی باشه که موجود فرهیخته ای باشه و داستایفسکی بخونه و ساز بزنه.اون وقت یه پروانه ای باشه که کاملا بی شعور باشه و مثلا یه قاتل زنجیره ای یا یه متجاوز جنسی پروانه ای باشه.درست نیست صرفا از روی ظاهر راجع به موجودات قضاوت کنیم.مثلا یه بار که یه مگس اومده بود توی اتاقم من هیچ برخورد قهرآمیزی باهاش نکردم.البته این یکی اگرم مگس فرهیخته ای چیزی بود چون حرف نمی زد نمی شد باهاش ارتباط برقرار کرد.(ندرتا پیش می آید که برخی از مگس ها حرف نمی زنند.)
اما در مورد آخرین باری که به چشم یه معضل نیگا کردم،اصلا منظره ی جالبی نبود.نمی دونم چجوری این اتفاق افتاد،یا چرا نیگام به چشمش افتاد،خوب شاید دلیل نمیشه چون به چشمش نیگا کردم لزوما اونم چشمش به چشم من افتاده باشه،شاید داشته دافی چیزی دید می زده.ولی خوب عواقب خوبی برام نداشت.بعدا بیشتر توضیح میدم.الان نمیتونم چون معضله اومده در خونمون میگه میخواد ببینه کی بوده به چشمش نیگا کرده.(معضلا خیلی به چشمشون حساسن.)
در مورد یک مسئله ی دیگر هم میخواستم بنویسم.در مورد کسانی که دستشان از این دنیا کوتاه است.چه بیچاره مردمانی هستند اینها.بعد ما چی هستیم این وسط.
هرکس برای نوشتن باید دغدغه ای داشته باشد.اینکه بدون وجود دغدغه می توان چیزی نوشت یا خیر موضوع مهمی است که خیلی ها روش تحقیق و مطالعه کرده اند.یه بنده خدایی اعتقاد داشت "نوشتن دغدغه می آورد."کلام بسیار یاوه و مهملی است.م.ل استاد بازنشسته زبان و ادبیات مغولی معتقد است اصولا بحث داشتن دغدغه یا نداشتن آن مطرح نیست.بحث نوشتن یا ننوشتن نیز مطرح نیست.کلا خیلی به هم گیر ندهید.به خودتان هم خیلی گیر ندهید.هرکس هر غلطی می خواهد بکند و کاری نداشته باشد دیگران چه غلطی می کنند.سعی نکنید بیخود از ذهنتان کار بکشید.اگر انسان مستعدی هستید می توانید به استعداد خود ببالید.اگر انسان بی استعدادی هستید نمی توان گفت چیز زیادی از دست داده اید.اگر استعداد نوشتن دارید می توانید بنویسید.اگر استعداد نوشتن ندارید هم باز می توانید بنویسید.پس در مجموع این استعداد خیلی عامل تاثیرگذاری نیست.اما در مورد پشتکار.مضحک ترین صحنه ای که می شود تصور کرد انسانی است که تلاش می کند با پشتکار بر بی استعدادی خود سرپوش بگذارد.سعی نکنید چهره ی متفاوتی از خود ارائه کنید.همان مزخرفی که هستید را به نمایش عموم بگذارید.گاهی اوقات پیش می آید که احساس می کنید آدم به دردنخوری هستید.این ارزشمندترین و خالص ترین احساس انسانی است.تمامی موفقیت های انسان گذرا هستند.بدبختی است که در طول زمان بر جان انسان پنجه می افکند و رفته رفته روح انسان را می تراشد.بدبختی یک حس اصیل بشری است.چیز جالبی است.باور کنید.
به خرید بروید.سعی کنید تا می توانید وقتتان را تلف کنید.زیاد بخوابید.خواب های خوب ببینید.
چند شب پیش خواب دیدم با اتوبوس رفتم افغانستان و از اون جا به چین.ولی به دریا که رسیدیم سفر متوقف شد چون استطاعت مالی برای سفر با کشتی یا هواپیما را نداشتم.همسفرهای بسیار جالبی هم داشتم.خلاصه اینکه خواب بسیار مسخره و مضحکی بود اما برای من که کم سفر می کنم همین سفر در خواب هم غنیمتی است چرا که به هر حال هر سفری به هر جایی تجربه ای است هرچند در خواب باشد.اخیرا در این فکرم که دست به دزدی بزنم چرا که اعتقادم را به خدا و این جور مسائل از دست داده ام.اما هنوز به زندان و آب خنک خوردن اعتقاد دارم پس باید در کارم احتیاط کنم.البته ابتدا باید از دزدی در ابعاد خرد شروع کنم.مثلا دزدیدن چیپس نمک دریایی از قفسه های بیرون مغازه ها یا یه همچین چیزی شروع خوبی می تواند باشد.نمی دانم دزدی در فروشگاههای زنجیره ای چقدر خطر دارد چون کلی دوربین دارند که تا فیها خالدون انسان را ثبت و ضبط می کنند.اما از آنجایی که هیچ موجودی کامل نیست می توان از غفلت این دوربین ها استفاده کرد و اقدام به دزدی نمود.تازه اگر هم عمل دزدی شما توسط دوربین ثبت شد شاید اون یارویی که این تصاویر را می پاید دچار غفلت شود.(زیرا هیچ موجودی کامل نیست.)مثلا شاید بانوی جوانی مامور پاییدن تصاویر باشد و اتفاقا در لحظه ی سرقت شما یک تماس از یک جنتلمن یا یه همچو چیزی دریافت کند و فریفته شود و ماموریت را فراموش کند.حتی شاید با یکی هماهنگ کنید در لحظه ی سرقت به اون دختره زنگ بزند.اصلا چه کاریه خودتون می توانید به اون دختره زنگ بزنید.بهتر هم هست.با یک تیر دو نشون می زنید.ولی لازمه اش این است که شماره طرف رو داشته باشید.این قسمت دشوار عملیات است.شما محکوم به شکستید چون اصلا بانوی جوانی در کار نیست که شماره ای در کار باشد.فوق فوقش چند تا سیبیل اون پشت نشستن که گرفتن مچ یک دزد می تواند یکی از بزرگترین دلخوشی های اینها باشد.البته خدا را چه دیدید شاید طرف منحرف جنسی باشد پس به هر صورت یک شماره از طرف داشته باشید بد نیست.می بینید که دزدی کردن از فروشگاههای زنجیره ای و بزرگ اصلا به زحمتش نمی ارزد.یک بازی باخت باخت است.در مورد فروشگاهای کوچک اگر خودتان مستقیما وارد عمل نشوید بهتر است.مثلا یک بچه ای چیزی جور کنید و هدفتان را برایش تشریح کنید.بچه ها موجودات معصوم گهی هستند که چندان به فعل اخلاقی اعتقاد ندارند.برای همین یحتمل بی بروبرگرد ماموریت را قبول خواهند کرد.تازه انتظار سهمی هم ندارند.اینش خوب است.ولی اغلب بچه ها دارای ننه بابا هستند.یک بچه ی تنها کم در خیابان گیر می آید.معمولا یک پک حداقل شامل یه بچه به انضمام ننه یا بابا در خیابان ها یافت می شود.معمولا باباها خیلی وقعی به بچه نمی نهند و ولش می کنند میروند مثلا سیگار بگیرند.یا یه پشت مشتی قایم می شوند تا بچه فکر کند گم شده است.بعد که گریه ی بچه را درآوردند مثل یک خرس قطبی می پرند جلو بچه تا هیجان زده اش کنند و به بچه ارزش پدر داشتن را بیاموزند.مامان ها دو دسته اند:مامان های بیشعور که کلا کاری به بچه ندارند و فقط به بچه بد و بیراه می گویند و اغلب بچه را از یک بازویش روی زمین می کشند مثل یک چرخ میوه.دسته ی دوم مامان هایی که به بچه می چسبند.راجع به اینها بحثی ندارم.شما باید از بچه هایی به عنوان طعمه استفاده کنید که داری بابای بیشعور یا مامان بیشعور نوع یک هستند.خلاصه اینکه مطلب زیاد است که بعدا به عرضتان خواهم رساند.
برایم اهمیتی ندارد که این آهنگ را برای اخبار انتخاب کرده اند.برای من دختر گریان ونجلیز است.
این آشغالی که گوش می کنی آهنگ اخباره رفیق.حالت خوشه؟
مضخک است که آدم آهنگ اخبار گوش کند و برای اینکه مسئله را توجیه کند الکی بگوید بابا این دختر گریان اثر ونجلیز است.
این دختر گریان ونجلیز است.حالا گناه من و ونجلیز چیست که این را گذاشته اند آهنگ اخبار.که اصلا کوچک ترین ربطی به یک دختر گریان ندارد.
این را جان به حانش کنی آهنگ اخبار است.حتی اگر ونجلیز آن را ساخته باشد و یک اسم دهان پر کن مثلا مثل دختر گریان یا چیزی شبیه این رویش بگذارد.
اولین حرف عبارت دختر گریان دال است.اولین حرف دوچرخه هم دال است.و هم چنین دوچرخه سواری.و هم چنین است برای لغت داف.حال آنکه اینها مفاهیم بسیار نزدیکی به یکدیگر می باشند و می توان با آنها جملات بسیاری درست کرد.مثلا:
یکبار یک داف دوچرخه سوار مرا را با دوچرخه اش له کرد.
یکبار یک آدم موجه آشنا را با دافش مشغول دوچرخه سواری دیدم و خود را به آن راه زدم ولی متاسفانه داف دوچرخه سوار جمله پیش اتفاقی از آن راه گذر می کرد و مرا با بی رحمی زیر گرفت.
در پارک ها یک محدوده مشخص برای داف های دوچرخه سوار تعبیه شده است.