که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی

بچه که بودم آدم جالبی بودم.ببین یعنی در این حد که خودم با خودم حال می کردم.هر چی بزرگ تر شدم چرت تر شدم.یعنی چی این؟یعنی که دیگه خودم با خودم حال نمی کردم.مدرسه که می رفتم خودم با خودم حال می کردم.بچه که بودم مشق می نوشتم.چاله می کندم توش آب می ریختم.بعدشم روش خرده چوب می گذاشتم و نهایتا روشو با برگ خشک نماسازی می کردم.سیستم در حد عالی.چاله ای به عمق حداقل 7 متر.اونم با بیل و کلنگ.کلاس کار در این حد.کلی کرمای جالب دراز از خاک در میومد که با بیل نصفشون می کردم.جالب اینجا بود که بازم وول می خوردن.حتی اگه 700 تیکشونم می کردی 700 تیکه وول وولی داشتی.می شد یه گردنبند متحرک تهوع آور باهاش درست کرد.حالا این چاله ها رو واس چی می کندم؟ملتو می کشوندم میانداختم توش.یه چی تو این مایه ها.دیگه چی کار می کردم؟حوضو با آب یخ پر می کردم کلمو می کردم توش نفسو نیگه می داشتم.البته چون آدم متواضعی بودم حاضر بودم یه دستی بدم کله ی بقیه رو براشون تو آب نگه دارم تا رکورد منو بشکونن.دیگه چی؟کلاس فوتبال می رفتم در حد تیم ملی.یه لباس داشتم عکس سوباسا روش داشت.اینش خیلی اهمیتی نداره.مهم اینه که یه دفاع وسط کلاسیک بودم.اینم اصلا به خاطر این نبود که منو به خاطر اینکه 6 سالم بود (و اونجا چند تا بچه راهنمایی هم داشت) مینداختن دفاع دلم خوش باشه و سرم مشغول شه.نه آقا.به خاطر توانایی هام در پست دفاع وسط کلاسیک بود.اینطوریاس.هر چند بعد چند جلسه تصمیم گرفتم عرصه رو برای جوانترها باز کنم و با دوستم که اسمش خشایار بود می رفتیم چوب می کردیم تو جوب آب.یه بارم فکر کردیم گم شدیم و مثل شتر زدیم زیر گریه.در حالی که تنها دو متر با زمین فوتبال فاصله داشتیم.ولی خوب از گریه تلف نشدیم چون معلم فوتباله صدای عرمون رو شنید و پیدامون کرد.آه خشایار!امیدوارم نمرده باشی پسر.چشت کور اگه خارجی جایی باشی و من اینجام هنوز.ولی جای باحالی بود این زمین فوتباله،پارک گیشا که الان ریدن بهش برج میلادو ساختن جاش.بذا اینم بگم.آدمی بودم که شادمهر عقیلی گوش می دادم.از سوپرمارکت تی تاپ می دزدیدم می انداختم بالا.آره آقا دزدی بودم من.اینو الکی گفتم.هیچ وقت دزدی نکردم و به خاطرش شرمسارم.
یه دوره ای از طفولیت گوشه خیابون کتاب می فروختم.دونه ای 20 30 تا تک تومن.سال 45 نبودا که با این قیمت بفروشما.همین 10 سال پیش.کلا آدم شادی بودم.بینم بچه میشه مگه دپرس باشه؟من که برخورد نکردم.بگذریم.توی مدرسه 3 بار به طور فیزیکی دعوا کردم.دو بارش به صورت یک طرفه کتک خوردم.یک بارش 50 50 بود.یارو هیکل میکلش مث خودم بود یکی من می زدم یکی اون.من دماغشو شیکوندم اون یه مشت زد تو دهنم تا یه هفته دهنم باز نمی شد.(تو خیابون یه بار به طور جدی دعوا کردم که رسما له شدم.)یاد یه چیزی افتادم.سابقه ی شرکت در مسابقه ی فوق ماراتن رو هم در کارنامه ی ورزشی ام دارم.دبستان که بودیم از وسطای ولیعصر(بالای پارک وی) تا چمران و از اونجا تا پمپ بنزین ولنجک و از اون جا تا دبستانون مثل اسب دویدیم.خیابونو بند اورده بودن برای ما.کلی پلیس ام بودن.ملتم با نیش باز نیگامون می کردن.مثل یه گله گوسفند بادپا می دویدیم.لحظات بسیار غرورآفرینی بود.من یه مسافت قابل توجهی رو تقلب زدم و انداختم از لای بوته موته ها و پیاده رو دویدم.تا نفر هفتم جایزه می گرفتن که من با وجود تقلب هشتم شدم.ولی خوب خدایی من تنها نفری نبودم که تقلب زدم.بچه ها یه سری با ماشین ننه باباهاشون مسیرو اومده بودن.بگذریم از چند نفر مفقودالاثری که داشتیم.اینا دو دسته بودن.یه دسته رو که چند ساعت بعد از سوپرمارکت کنار مدرسه جمع کردن،دسته ی دوم هم شامل چند نفری بود که خبری ازشون نشد.فکر کنم هنوز بعد 12 سال دارن تو ولیعصر با لباس پاره پوره دنبال خط پایان می گردن.بگذریم.کلا یه خورده دلقک بودم.(حالا شاید یه خورده بیشتر از یه خورده.)ولی طبیعت سنین طفولیته.قابل درکه.ولی برا بعضی معلما گویا خیلی قابل درک نبود.یه دفعه دبستان که بودیم سر کلاس زبان انقدر دلقک بازی دراوردم که معلممون که یه خانم محترم جوانی بود فکر کرد دیوانه ام.جدی فکر کرده بود رسما از مخ آزادم.بعد کلاس خفتم کرد با دلسوزی پرسید مشکلت چیه بچه جون؟منم چون مشکل خاصی نداشتم گفتم حالا یه چیزی بگم این دافه ناراحت نشه.الکی گفتم پدربزگم مرده.یارو کلی دپرس شد.خانم اگه الان صدای منو میشنوی خالی بستم اونموقع.خوتو ناراحت نکن دیگه.ولی یه معلم زبان دیگم داشتیم که اینم یه خانم محترم جوانتری بود.عجب چیزی بود.(البته از چشم یه بچه 9 ساله به معلمش ها.)فقط یه خورده قاطی داشت.یه چیزی تو مایه های فراموشی عارفانه و اینا.هر جلسه اسم همه بچه ها و درسایی که جلسه پیشش داده بود رو یادش می رفت.فک کن چقدر فان بود این کلاسش.ولی جدا دوسش داشتم اینو.والا.اونم منو دوست داشت.خدا وکیلی دوست داشت.خانم عزیز،اگه الان گوشت با منه،من الان دیگه به سن ازدواج رسیدم.از نظر من که همون موقعش هم مشکلی وجود نداشت ولی الان دیگه خانواده ام مشکلی ندارن.بهش فکر کن.
تمومی نداره کلا.

 داستان غم انگیز یاروئی که فکر می کرد نابغه ای است که کلی ایده های جالب در سر دارد و بنا به دلایلی این استعداد تا   اطلاع ثانوی امکان بروز نیافته است ولی در حقیقت خرفتی بیش نبود.

 فصل اول

مستعد بودن واقعا لذت بخش است.مهم این نیست که این استعداد تا چه حد امکان بروز می یابد.مهم این است که آدم بالقوه مستعد باشد.
یک شعر کوتاه از شخص مذکور
بله بنده یک گوی بزرگ دارم که باهاش می تونم هرجایی رو ببینم
اگه بخوام می تونم اون سر کره ی زمین رو ببینم
وقتی یه مرغ دریایی یه ماهی از تو آب می گیره
اگه بخوام میتونم ببینمش
وقتی یه یارو انگشت شستشو توی دماغش فرو می کنه و فکر می کنه کسی نیگاش نمی کنه
اگه بخوام میتونم ببینمش
اگه بخوام ممکنه یه خرسو ببینم که داره به بچه اش شیر میده
آره جانم اگه بخوام میتونم ببینمش.
نمیدونم این گوی رو از کجا و چجوری بدست آورده ام
مهم اینه که دارمش.

 فصل دوم


نکته اینجاست که تعداد کمی از آدمهای احمق به حماقت خودشون معترفند.تعداد کمی از آدمای بیخود به بیخودی بودن خودشون معترفند.تعداد کمی از آدمای خنک به مسخره بودن خودشون معترفند.کمتر کسی هست که بگه من آدم انی هستم.نکته ی دوم این جاست که آیا این صفاتی که به این آدما نسبت می دهیم نسبی است یا خیر.نه خیر نسبی نیست.

 فصل سوم


در برخی کشورها به وفور آدم مزخرف پیدا می شود.به گونه ای که بالای 87 درصد آدمهای ساکن کشور آدمهای بیخودی هستند.اگر در کشوری زندگی می کنید که معتقدید در این مجموعه کشورها
جای می گیرد فقط 13 درصد شانس دارید که آدم مزخرفی نباشید.واقع بینانه یعنی رسما هیچی.

 فصل پایانی


به تازگی نوشتن کتابی را آغاز کرده ام.یک داستان غم انگیز است در مورد یاروئی که
فکر می کرد نابغه ای است که کلی ایده های جالب در سر دارد و بنا به دلایلی این استعداد تا اطلاع ثانوی امکان بروز نیافته است ولی در حقیقت خرفتی بیش نبود.


Dont Be Cool

آیا تاکنون چیزی از تیم های لولویاب شنیده اید؟خوب من هم نشنیده بودم،تا وقتی که....البته چنین چیزی وجود خارجی نداره.اما قراره در آینده وجود خارجی پیدا کنه.می خوام یک تیم حرفه ای لولویابی تشکیل بدم.فعالیتهای این تیم شامل کشف و ضبط لولوهای بی خطر،لولوهای کم خطر و لولوهای خطرناک می شود.اینکه دقیقا این لولوها وجود دارند یا نه،خوب نمی توان به قطعیت اعلام نظر کرد.برای اینکه فهمید اصولا چنین مسئله ای مطرحه یا نه،باید اقدام به لولویابی کرد.در مرحله ی بعد اگه لولویی در کار بود،این مسئله مطرح میشه که اصولا از جون این لولوها چی میخوایم.مثلا میخوایم توی قفسی چیزی نگهشون داریم،یا اینکه رامشون کنیم.البته به نوع لولو هم بستگی داره.لولوهای کم خطر و خطرناک رو میشه رام کرد ولی لولوهای بی خطر فطرتا رام هستند.از این تیره لولو میشه برای دکور خونه یا نورپردازی استخر استفاده کرد.شاید بشه اینها رو برای خوردن مورچه تربیت کرد.ولی در صورتی اینکار رو می کنیم که به وجود مورچه ها به چشم یک معضل نگاه کنیم.(یادم باشه ماجرای آخرین باری که به چشم یه معضل نیگا کردم رو براتون تعریف کنم)اصولا وقتی با دسته ای مورچه مواجه میشیم میتونیم به کل قضیه به چشم یه فرصت نیگا کنیم.مثلا میشه یه مزرعه مورچه راه انداخت.پشت هر مورچه یه شماره عضویت مزرعه چسباند و براشون امکانات بیمه خدمات درمانی در نظر گرفت.ولی فایده ش چیه؟خوب یه جورایی میشه گفت هیچی...ولی به هر حال شما یه مزرعه مورچه دارید و کم تر کسی مزرعه مورچه داره نه؟بدین وسیله یه نوع آوری توی زندگیتون کردین.سعی کنید این عینک بدبینی رو در مواجهه با بعضی موجودات ار چشمتون بردارید.برای مثال برای چی ما از مگس فراری هستیم؟البته در واقع مگس از ما فراریه،ما در مقابله با مگس مهاجمیم.خوب؟صرفا چون چشماش گنده تر از ماتحتشه باید بهش حمله کنیم؟چرا بین پروانه و مگس تبعیض قائل میشیم؟چرا از روی ظاهر قضاوت می کنیم؟خوب خدا رو چه دیدید شاید یه مگسی باشه که موجود فرهیخته ای باشه و داستایفسکی بخونه و ساز بزنه.اون وقت یه پروانه ای باشه که کاملا بی شعور باشه و مثلا یه قاتل زنجیره ای یا یه متجاوز جنسی پروانه ای باشه.درست نیست صرفا از روی ظاهر راجع به موجودات قضاوت کنیم.مثلا یه بار که یه مگس اومده بود توی اتاقم من هیچ برخورد قهرآمیزی باهاش نکردم.البته این یکی اگرم مگس فرهیخته ای چیزی بود چون حرف نمی زد نمی شد باهاش ارتباط برقرار کرد.(ندرتا پیش می آید که برخی از مگس ها حرف نمی زنند.)
اما در مورد آخرین باری که به چشم یه معضل نیگا کردم،اصلا منظره ی جالبی نبود.نمی دونم چجوری این اتفاق افتاد،یا چرا نیگام به چشمش افتاد،خوب شاید دلیل نمیشه چون به چشمش نیگا کردم لزوما اونم چشمش به چشم من افتاده باشه،شاید داشته دافی چیزی دید می زده.ولی خوب عواقب خوبی برام نداشت.بعدا بیشتر توضیح میدم.الان نمیتونم چون معضله اومده در خونمون میگه میخواد ببینه کی بوده به چشمش نیگا کرده.(معضلا خیلی به چشمشون حساسن.)
در مورد یک مسئله ی دیگر هم میخواستم بنویسم.در مورد کسانی که دستشان از این دنیا کوتاه است.چه بیچاره مردمانی هستند اینها.بعد ما چی هستیم این وسط.