افسوس رفته‌اند روزها

من نام یک یک آنها را می‌خوانم

آنها همه فرزند تعبیرهای من از خوابهایشان،

ورد زبان من از مردم دنیاست

در باغها بعضی سالهاست که می‌گریند

من گفته‌ام که نام درختهای میانسال را، نام تمام چلچله‌ها را، برای تو در اینجا نوشته‌ام

از راه قبرستانها برمیگشتند نور چراغهای آینده

انگار هرگز نبوده بودند،

انگار مرده بودند.

من دوست داشتم اما چنین نشد،

هستی را بنگر که چگونه زیستنش نسبیست.

حالا از راهها که میگذری من از آنها پایین خزیده‌ام

از آسمان که بنگری هر دایره سوراخ شده است

اما پشت جداره‌ی این دف‌ها هم به رویت خورشید رفته‌ام

دنیا برای من معنی ندارد.

من دوست داشتم بمیرم، اما نشد.

گرچه روح تبلور است اما ذهنم غریب‌ترین حافظ تمام ایام است.

عمری گذشت و نخواهد آمد

من در دایره در باغ کاشتم.

هر میوه‌ای میفتد در دایره، تکرار می‌شود در فاصله، محصول حس زندگانی من بود.

من برای تو در اینجا نوشته‌ام.

من سالهاست که مرده‌ام، و میروم که بخوابم

من پرده را کنار زدم، حالا تو با خیال راحت در باغ گردش کن، من بالهای پروانه را هم برای تو در اینجا نشسته‌ام.