اینارم بگم لال از دنیا نرم

+ با فرانسوا (معلم فلسفه هه) بحث فکر کردن، کتاب خوندن و اینها شد. گفتم که به نظر من فلسفه مخصوصا هرچقدر تئوریک تر، مزخرف تر و کسشره. کلا آدمی که یه گوشه ای بشینه و اسم خودش رو بذاره فیلسوف و رسالتش تفکر و صادر کردن نظریات باشه خیلی ابله و بی مصرف تشریف داره.

من تینیجر بودم خیلی کتاب میخوندم، ذهنم خالی بود و عطش یادگیری داشتم. بعد احساس کردم بهتره داستان خودمو بنویسم، نه داستان کاغذی ها. خیلی ساده اینکه Go live your fucking life. البته یه مدت از اونور افتادم دیگه، ولی بعدش تعدیل شدم. اینارو بهش گفتم. موافق بود تقریبا. گفت آره، باید بری شنا کنی، فقط هر از چندی سرتو بیاری بالا تا یه نفس بگیری. باز بری زیر آب.

این حرفش تو ذهنم خواهد موند. بعضیا کلا کله شون زیر آبه. بعضیام نشستن لب آب پارو انداختن رو پا فکر کردن هنره.


+ راستی 7 فروردین وبلاگم 5 ساله شد. به خودم تبریک میگم.

چه ابرتیره ای گرفته سینه تو را

نیمه شب به دهلی رسیدم. از فرودگاه یه تاکسی طوری گرفتم تا جام و خوابیدم، در حالی که صدای سگ، پرنده و یکسری جانور دیگر تمام شب به گوش می رسید.

صبح چهارشنبه با آرین قرار گذاشتم، دوست نادیده ام از سایت کاوچ سرفینگ. آرین آدم نادری بود، چون باباش از پارسیان بمبئی بود و مادرش اهل شیراز، که هر دو آمریکا بودند و خودش تنها هند زندگی می کرد. زرتشتی بود. رفتیم معبد لوتوس، که معبد بهائیاست و به شکل گل نیلوفر. با دختر سیه چرده هندی بهائی آشنا شدم و صحبت کردیم. گفت حتما تو که ایرانی هستی از بهائیت بیشتر میدونی. گفتم نه قاعدتا تو که بهائی هستی از بهائیت بیشتر میدونی. آرین در خانه اش برام نهار خوبی درست کرد با برنج، گوجه فرنگی و پیاز (به گونه ای ساده مخلوطشان کرد). دی وی دی کنسرت حسین علیزاده و هم آوایان تقدیمش کردم. عصر با دوست نادیده دیگری اینبار هندی اوریجینال (کاوچ سوفینگ) رفتیم یه جا تفریحی فرهنگی توریستی طور. گفت تو زیاد نمی خندی کلا درست؟ گفتم نه اینطور نیست و خندیدم.


صبح پنجشنبه شخصا و راسا رفتم منطقه قدیم دهلی. بازار قدیمی و شلوغ و کثیف (چندی چوک) معبد سیک ها و جین ها و مسجد جامع دهلی. معبد هندوها رو دیدم، که دینی دارند پر از آیکون، مجسمه، زلم زیمبو، تعداد متنباهی خدا به اشکال گوناگون، و آداب به نظر من مسخره و مضحک. معبد سیک ها هم عجیب بود. آب پخش می کردند، آواز عجیب میخوندند و تعظیم می کردند و سر تکان می دادند. دم در معبد جین ها، چن تا هندی بودند. به من گفتند کجایی هستی؟ گفتم ایران. گفتن بهت نمیخوره، استرالیا بهت میخوره. یکیشونم از ریشم خوشش اومده بود.

تو معبد جین یه اتاق کوچیکی بود که شمع و عود توش روشن بود و نوشته بود سرش اتاق مدیتیشن. روی دیوارش درخت و پرنده و رودخونه کشیده بودند. بیشتر شبیه اتاق نقاشی و خلاقیت هنری کانون پرورش فکری کودکان بود تا مدیتیشن.
مسجد جامع حس خوبی بهم داد. دوربینمو دادم چن تا پسر ازم عکس بگیرن. بعد گفتن بیا با هم بگیریم. بعد یکیشون با ژست فشردن دست باهام عکس گرفت. خیلی مضحک بود.
شب با آرین خانه عمران مهمان بودیم، پسری مسلمان که خیلی تو سایت کاوچ سرفینگ ابراز علاقه و محبت کرده بود به من، کشورم و دینم. یه فوبیام کلا این بود که این آدمها گی باشند، ولی خوشبختانه هیچ کدوم نبودند و حداقل بروز ندادند، ولو مثلا محبت عمران یه کم بیش از اندازه بود دیگه به نظرم. خودش کاوچ سرفر بود و کل اروپارو گشته بود، به من هم می گفت تو برادر من هستی.


نیمه شب جمعه با قطار به جیپور، شهر صورتی و شهر میمون ها. صبح رسیدم و سراغ مغازه گانش رو گرفتم که قرار بود شب برم خونش. پارچه فروشی و جواهرآلات فروشی داشت. شهرو رفتم گشتم، قصر هوامحل، کاخ های مهاراجه های راجستان، بازار، جال محل (قصری وسط دریاچه). سوار رکشا (تو مایه موتور سه چرخ) شدم برا یه مسیر، راننده هه برگشت گفت آب داری؟ گفتم چی چی؟ یهو دهنشو باز کرد که فقط دو تا دندون داشت و دهنش کامل قرمز بود و لثه هاش خراب. گفتم نه برو راهتو جان من. زد بغل گفتم کجا؟ گفت یه دقیقه. دیدم بدون اینکه حتی کامل بکشه پایین شروع کرد شاشیدن، جوری که از شلوارش آب میریخت. حال خوبی نداشتم تو رکشاش اصلا.
شب ترک موتور گانش نشستم رفتیم خونش که خیلی دور بود و تو مسیر بوی گه میومد. هر پهنه ی آبی در هند یک فاضلاب بالقوه و 90 درصد بالفعله. خونش رسیدیم، رفتیم تو یه اتاق که یه مرد 50 60 ساله با شرت خوابیده بود رو تخت. سلام کردیم، اسمش فرانسوا بود از فرانسه، و معلم فلسفه بود. یه کم صحبت کردیم، فاز همو گرفتیم و شام رفتیم بیرون با هم خوردیم و حرف زدیم، گفتیم از دنیای سوفی، آلبر کامو، سارتر، داستایفسکی، همینگوی، نیچه، ایران و مذهب و ... گفتم فردا اول صبح میرم آگرا. گفت مرد شجاعی هستی.


شنبه اول صبح زدم بیرون در حالی که فرانسوا خواب بود، رفتم ایستگاه قطار. آگرا که رسیدم رفتم دنبال بلیط بنارس که یارو گفت همه قطارا به بنارس پرن برا امروز، مگه بلیط اوپن بگیری (که ته قطاره و صندلی و تخت نداره و ازیناس که آدم از در و پنجره آویزونه). رفتم ایستگاه اتوبوس، که یک خرابه ای بود با چند تا اتوبوس و یک سالن نیمه تاریک نیمه باز که چن تا آدم و میمون توش چرت می زدند. برگشتم ایستگاه قطار و اوپن تیکت گرفتم.
تاج محل رفتم، تو راه تاج محل یه پسر گیر داد وسایلتو بیار تو مغازه من. گفتم نه. گفت اسرائیلی هستی؟ شالوم. گفتم شالوم. تاج محل از بیرون خیلی جذابیت داره، ولی توش تاریک و گهه. یه گله میمون بود دور و ور. از تاج محل رفتم کی اف سی. یه زوج ایتالیایی فرانسوی بودن اومدن میز من نشستن. گفتم ایرانیم گفتن جتما میخوایم بیایم ایران. راجع به بلیطم، گفتن نرو تو واگن اوپن، بپیچ برو تو واگن اسلیپر. زیاد موندم تو کی اف سی. کارکناش باهام عکس گرفتن. نمیدونم با اون عکس میخواد چیکار کنه طرف. مثلا رفیقاش بگن این یارو لاغره کیه؟ بگه نمیدونم یه خارجیه بود اومد 4 ساعت نشست تو رستوران برا خودش.
طبق فرمایش اون دو تا و از ترس جان، پیچیدم دنبال یه دختر استرالیایی تپل و جهانگرد رفتم تو واگن اسلیپر. یه کم چپیدم یه گوشه تختش اون بالا که لنگام افتاد بیرون و هرکی رد میشد پام میخورد تو سرش. مامور قطار اومد بلیطارو چک کنه. به من گفت نباید اینجا باشی. منم زدم به خریت. آخر حدود 20 هزار تومن جریمه دادم که نندازنم بیرون. کل واگن داشت نیگام می کرد. گرم بود تی شرتمو در اوردم، رفتم نشستم جلو توالت و کوله مو بغل کردم ندزدنش، ولو امنیت خوبی حاکم بود. یه پسری اومد گفت میلاد چرا اینجا نشستی؟ بیا بین تختا دراز بکش. رفتم. بعد یکی دیگه اومد گفت تو خارجیه هستی تنها میخوای بری بنارس؟ گفتم آره. گفت بیا یه تخت برات پیدا کردیم. تختم کنار پنجره بود که باد خنک میومد. پسره اومد نشست تو تخت من دو سه ساعت حرف زدیم. عکس دوستامو تهرانو نشونش دادم. گفت نمیدونستم ایرانیا اینقد خوشگلن.


یکشنبه ظهر بنارس. وسایل نقلیه تا یه جایی نزدیک قسمت قدیمی شهر و گات ها (پله پله ها لب رود گنگ) بیشتر نمیرن بستن جلوشو. رفتم باشگاه یوگارو پیدا کردم. یه هندی درو باز کرد گفتم با آدام کار دارم. آدام یه پسر استرالیایی بود که تو کاوچ سرفینگ دیدمش و اونجا معلم یوگا بود. آدام رو بیدار کردند اومد گفت تو ایرانیه هستی؟ گفتم آره. گفت پس بالاخره اومدی. تختمو نشونم داد تو یه اتاق که خوابگاه اونجا بود و شش تا تخت داشت. یه پسره از خواب بیدار شد اومد معاشرت. ر رو غ می گفت گفتم فرانسوی هستی؟ گفت نه اسراییل (اسمش آمیت بود). راجع به تاریخ و زبان آرامی و سیاست حرف زدیم. عصر با یه پسر استرالیایی دیگه که فرداش می رفت و دو تا دختر آمریکایی چینی الاصل (ماری) و ولزی ساکن نیوزلند (مارتا) با یه پسر هندی که آشنای آدام بود رفتیم گاتها و قسمت قدیمی.
بنارس شوک آور بود. گنگ خیلی وسیع، بزرگ و آرام بود. قایق های چوبی پارویی زیادی روی رودخانه آهسته حرکت می کردند. نزدیک برنینگ گات یا گات مرده سوزی، کپه های چوب بود. پر معبدهای رنگارنگ دود گرفته هندو، که نجوا و زنگ ازشون می اومد. گروه های آدمی که جنازه ها رو روی برانکارد حمل می کردند سمت گنگ و برنینگ گات می رفتند پیوسته. جنازه ها توی پارچه سفید بودند و رویشان گل بود. یه گوشه ای، آدمهای مغمومی که صاحب عزا بودند (پسر بزرگ یا همسر معمولا) نشسته بودند و دو نفر ریش و موهایشان رو تیغ می انداختند تا مراسم رو انجام بدند. گوشه کنار مرتاض ها نشسته بودند و با چشم های از حدقه در اومده به آدم زل می زدند، بعضا کاسبی هم می کردند. در گوشه کنار انواع مخدر فروخته می شد. مرده هارو که می اوردند کنار گنگ اول با آب گنگ تطهیرشون می کردند چند قطره ای، بعد دور جنازه می چرخیدند و بعد می ذاشتنش رو هیزم و روش هم یسری چوب می ذاشتند. دو سه ساعت طول می کشید تا جسد بسوزد. از زنان فقط استخوان لگن باقی میمونه و از مردا استخوان سینه، چون محکم ترن. باقی بقا رو میریزن تو رودخونه بره. یه خونه ای بود، خونه ی غمگینی بود. چون آدمهایی که توش بودند منتظر بودند بمیرن، و با خیریه غذا و اینها براشون می بردند. دوست دارن تو بنارس بمیرن. خونه ی غمگینی بود.


دوشنبه. صبح دو ساعت یوگا نمودم. بعد تپیدم تو تختم و ورق بازی با بچه ها. من به فارسیم دو زاریم نمیفته چه برسه انگلیسی بخوان یه بازی جدیدو برام توضیح بدن. احمق بازی بودم رسما، هرچند یه بار دوم شدم.
عصر تنها رفتم چرخش در کوچه پس کوچه ها. فقط نگاه می کردم. سیگار برگ خریدم، گردنبند کریشنا خریدم. راس میگفت، در بنارس انگار 1000 سال به عقب رفته ای.
شب رفتم باشگاه، فقط آمیت بود. بقیه بیرون بودند. اندی بعد آدام تکست داد تو فیس بوک بیا برنینگ گات! گفتم آمیت پاش بریم. همه بچه ها بودند. بودیم به کم، بعد همون رفیق هندی قایق دار آدام گفت بپرین تو قایق بریم اونور رودخونه. اونور گنگ برهوته. ساحل شنیه و هیچ چیز دیگه نیست. البته که آدم های عجیب و غریبی اونجا زندگی می کنند، که ما نمیدونستیم داریم میریم اونور که با اونا آشنا شیم.
به ساحل رسیدیم و از قایق پریدیم بیرون، یه جنازه تو پارچه و روش گل گذاشته بودند همون نزدیکای آب که یه شمع بالاش روشن بود. رفتیم پیش یه جماعت مرتاض طوری که اون نزدیکیا یه چادری داشتند. 5 6 نفری بودند که همشون فقط شرت پاشون بود. تفهیم شدیم که اینها آگوری ها هستند، و مرشد یا گنده شون که رو یه نیمکت طوری نشسته بود اسمش پاپاگورو بود. اینها می رفتند از گنگ مرده می گرفتند و طی مراسمی می خوردند. ما دیدیم نزدیکای شبه و ما هم وقتمون به نسبه آزاد گفتیم واسیم تماشا. ساعت 12 شب اینطورا بود. 5 تاشون سوار قایق شدن رفتن تو گنگ، بیس دقیقه نیم ساعت بعد یا یه جنازه ای تو پارچه برگشتند و انداختنش لب ساحل (زنای حامله، آدمایی که به مرگ غیرطبیعی مردن و بچه ها رو نمیسوزونن و همینجوری میندازن تو آب). بعد اجازه دادن آقایان جمع بیان تماشا. اولش واسادن و یکیشون کل بدناشون رو با یه ماده ی چسبناکی (خاکستر چوب) پوشوند. بعد یکیشون یه پارچه کشید جلوی دهانش و یه ساطور برداشت. من و آمیت و آدام بودیم. چند بار محکم ضربه زد به گردن جنازه تا سرشو از بدنش جدا کنه. بعد ما رفتیم تا بقیه مراسم تشریح رو به جا بیاره. رفتیم نشستیم چادر پاپاگورو. خودشم یک گردنبند که شامل 10 تایی جمجمه انسان بود انداخت گردنش، یه آتیش  و عودی روشن کرد و یه چیزایی زیر لب می گفت مدام و یه چیزایی می ریخت تو آتیش. یه تیکه از گوشت اون جنازه رو اوردن که انداخت تو آتیش که کلی دود کرد. من یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه مارو بخورن. ولی کاری نداشتن. از چادر اومدم بیرون یه کم چرخیدم. نهایتا پاپاگورو یه پرخاشی به یکی از نوچه هاش کرد و مراسم تعطیل شد. قرار شد جنازه هرو بعدا بخوره چون جلو ما تمرکز نداشت گویا و همچی چیزی. رفتیم بیرون آمیت گفت بیا لباسامونو در بیاریم با شورت با پاپاگورو عکس بگیریم که من علاقمند نبودم. نشستیم به معاشرت و اینها و عکس گرفتیم. از بنارس صدای دعوای سگ ها، نعره و جیغ جونوری میومد که آدام می گفت انگار تایرکسه (دایناسور). دو تا نکته این که تمام مدت همشون حشیش و ماریجوانا می کشیدند، و دیگری اینکه پاپاگورو اسمارت فون داشت.
برگشتیم. عکس گرفتیم با هم. چای خوردیم. رفتیم باشگاه و خوابیدیم.


سه شنبه. صبح با ماری و جورجیا (استرالیایی یونانی الاصل مقداری کسخل) رفتیم سارنات، که 10 کیلومتری بنارسه، درخت داره، نسیم میوزه، بناهای باستانی داره، استوپا داره. نقطه ای هست اونجا که بودا مراقبه می کرده. جای استوپا جایی بوده که بودا اول بار موعظه کرده. درختی وجود داره که بودا زیرش گرد پیروانش می نشسته و مجسمه های بزرگی ازشون وجود داره. یه معبد بودایی هم هست.
عصرش بلیط قطار برای دهلی داشتم و باید می رفتم. آمیت داشت میرفت بیرون و باهام خداحافظی کرد. مارتا مسموم شده بود و خوابیده بود. با جورجیا و آدام غذا خوردیم. کوله مو جمع و جور کردم. با آدام خداحافظی کردم که گفت انتهای سال میخواد بیاد ایران. جورجیا در آغوش گرفتم. جورجیا هم میخواست بیاد ایران، گفت ساحل داره؟ گفتم آره، ولی باید حجاب کنی. گفت نمیام پس. ماری پیداش نبود. ازم پرسیده بود ایران برای یه دختره تنهای آمریکایی امنیت داره؟ گفتم آره گمونم. مارتا هیپی بود. متوجهش کردم که ایران کشوره، تهران پایتخت. گفت کوه و برف داره؟ گفتم آره. گفت پس میام اسنوبورد. گفتم جاهای تاریخی هم میتونی بری. گفت نه فقط اسنوبورد. دوستش داشتم مارتا رو. مدام ماریجوانا می کشید. نکته ی همه ی این آدما این بود که همشون حداقل 6 ماه بود که سولو تو سفر بودن...
زدم بیرون.


شبش تو قطار حالم بد بود. فقط بالا اوردم تا رسیدم دهلی. سرم سنگین بود، آب معدنی تلخ حالمو بدتر می کرد. 19 ساعتی طول کشید تا دهلی، ضلع آفتاب، میخواستم راننده های رکشا که میریختن رو سرم رو بزنم له کنم. تشنه م بود. رفتم جام (رایزنی فرهنگی ایران تونسته بودم با ارتباطاتی یه واحد خوبی جور کنم). رفتم پیش مامور مالی و اداری کلید اتاقمو بگیرم. رنگم پریده بود، موهام آشفته بود، نای زر زدن نداشتم. سفرمو تعریف کردم. با تعجب گوش می داد. حال کرد. گفتم ایران خوبه، حتی اسلام هم اونقدر که فکر می کردم بد نیست. همچی اوضا روحی جسمیم قاطی پاتی بود، موقع مقایسه مسجد شیخ لطف الله و معابد هندویی که دیده بودم یه بغض ملویی داشتم.
کپیدم تا شب. رفتم کی اف سی شام گرفتم که فقط نوشابه شو خوردم بقیشو برگردوندم و دوباره کپیدم.


پنجشنبه فقط غروبش با عمران که سراغمو گرفته بود رفتیم قطب منار و بعد یه کافه بار طور تو منطقه حال و حول دهلی که من با حال ناخوش لیموناد میخوردم و با زحمت سعی می کردم با عمران معاشرت کنم. جمعه هم همین منوال بود، دوست داشتم زود شب شه برگردم شهرم، خونم، پیش خونواده م. عصرش باز با عمران که اینبار یکسری شال و اینا اورد گفت برا مامانت و خودت و اینا (گی نبود به مولا) رفتیم قبر همایون که معماری ایرانی بود کاملا.


رفتم فرودگاه. از دهلی پریدیم، 5 صبح اینا تهران. از فرودگاه که اومدم بیرون بارون میومد و نسیم می وزید. بعد ده روز گرمای 40 درجه هوارو بغل کردم. خونه که رسیدم 6:30 اینا بود. همه چی به نظرم فوق العاده قشنگ بود. آسمون، ابرا، کوهای برفی شمال تهران، خونه های اکباتان، درختای سبز. رفتم خونه، خونه به نظرم تمیز و قشنگ بود، بابام چای گذاشته بود، مامانم اومد. اتاقم معرکه بود. ویوی بیرون، درختا، نسیم، گنجشکا.
به رفیقامم گفتم. آرامش ایناست، نه چیز دیگه.


چیز مهمی که از این سفرم یادم میمونه و دلم براش تنگ خواهد شد آدمهایی هستن که دیدم و دوستایی هستن که پیدا کردم. وگرنه دیدن بناها و شهرها و ...، هرچقدر هم که اعجاب انگیز، ارزش نزدیک شدن دو یا چند آدم به همدیگرو نداره ولو تنها نقطه اشتراک این آدمها صرفا آدم بودن باشه و بس. زیر عکسیه که با رفقا اون شب کنار گنگ گرفتیم. از راست: مارتا، ماری، من، آمیت، آدام، جورجیا، و رفیقای هندی قایق سواری.


Back

امروز سر صبح رسیدم تهران. اولین فعالیت جدی که کردم مراجعه به دکتر و زدن سرم بود.

در موقعیت مقتضی مشاهدات و تجاربم رو می نویسم.