خواهر زاده ی جادوگر

وایسا ببینم...مگه شهریور نیست؟پس چرا بارون نمیاد؟باد میاد.جای شکرش باقیه.ولی هنوز خورشید رو تمام روز میشه دید و این مناسب نیست.الان باید چند تا ابر بزرگ خاکستری تو آسمون باشن و هی بکشن جلو خورشید و و ببارن و بعد خورشید بیاد بیرون و باد خنک بیاد.عجبا.

من الان یک پای شکسته دارم که دیروز موفق شدم در حین فوتبال یک نقطه ی بسیار خوبیشو نصف کنم.نکته ی مثبت این که این پارچه ی روش آبیه پررنگه.نکته ی منفی این که پام شکسته و نمی تونم سوار وسایل حمل و نقل عمومی شم.ولی دیروز خودمو تو آینه دیدم از قیافه ی خودم خوشم اومد.از صورتم معلوم بود پام شکسته.چقدر چرندیات.

حیف که دیگه مدرسه نمیرم وگرنه فردا میتونستم قیافه ی بدبختارو بگیرم و لنگان لنگان وارد حیاط مدرسه شم.بچه هام میدویدن می گفتن چت شده منم می گفتم توی فوتبال پام نصف شده و تا آخر عمرم دیگه نمی تونم حرفه ای فوتبال بازی کنم.زنگ تفریحام می نشستم تو کلاس و بچه هارو مجبور می کردم نارنگی هامو برام پوست بکنن.معلم ها هم کلی تحویلم می گرفتن و من برا همشون توضیح می دادم که حین فوتبال پام دو نیم شده و دیگه تا آخر عمرم نمی تونم به طور حرفه ای فوتبال بازی کنم.عکس پامم می ذاشتم تو کیفم تو کلاس رد میکردم همه بچه ها دست به دست ببینن.

البته احتمالا بعد یه هفته همه بچه ها از من با پای شکسته م خسته می شدن و دیگه براشون مهم نبود که این بابا پاش شکسته.در این مقطع حساس بچه باید یه کار خلاقانه انجام بده مثلا صورتشو تیغ بندازه یا با عینک آفتابی بیاد مدرسه تا همچنان در معرض توجه باشه.قاچاق حیوان خانگی هم به مدرسه خیلی کار هیجان انگیزیه.یادمه این بچه ی بهروز افخمی که اسمش آیدین بود (که هرجا هست خداوند سلام من را بهش برساند) یه لاک پشت می کرد تو یقش و زنگ تفریحا تو حیاط جولان می داد و کلی بچه ها دورش جمع می شدن.عجب آدم دیوانه ای بود این پسر.اما یه چند باری که بچه ها دور من جمع شدن میخواستن ببینن غذام چقدر سوخته.

البته من یه دوره ای دو تا جانور خیلی نادر (فنچ گلی) داشتم.البته اون قدر هام نادر نیست ها اما کمتر کسی میدونه این فنچ ها گونه ی خاصی از سهره هستند به نام فنچ گلی.ولی از رفتارشون راضی نبودم اولا تخماشونو نوک میزدن و هیچ وقت جوجه نیووردن.(جوجه فنچ گلی عجب اسمی)

چند بار خواستم بکنمشون تو جیبم برم مدرسه ولی خیلی جونورایی نبودن که یه جا بند شن.آخرشم مامانم کشتشون.(نه به اون حدت در قفسو باز گذاشت گذاشتشون رو بالکن از هوا استفاده کنن ولی اونا از باز بودن در قفس استفاده کردن.)

یه خورده ناراحتم پام شکسته چون کلی برنامه ی ورزشی تفریحی داشتم ولی الان مجبورم تو خونه درس بخونم.البته یه رفیقم دارم طبقه پایینمون که یه هفتس چشمشو عمل کرده و نه میتونه بره بیرون نه میتونه تلویزیون ببینه و نه میتونه چیزی بخونه.رسما یه زامبی شده که تخته نرد بازی می کنه و آهنگ گوش می ده.وقتی پام ردیف بود گاهی میرفتم تخته نرد بازی می کردیم ولی الان که منم مشکل دار شدم میتونیم وقت بیشتریو با هم بگذرونیم.مثلا اون میتونه راه بره من میتونم تلویزیون ببینم.

دیشب خواب دیدم تو پارالمپیک شرکت کردم ولی مدال نیاوردم متاسفانه و شرمنده ی مردم شدم.

پل رایشتاگ

آه خداوندا من یک پست مدرنیست هستم.بعد از مدت ها کلنجار رفتن و بررسی شرایط اجتماعی دوران های مختلف ترجیحم برای زندگی رو قرن نوزدهم میلادی اعلام می کنم.اول نظرم بیشتر روی قرون تاریک بود ولی جدا از تفتیش عقاید که خیلی برام مسئله ی تعیین کننده ای نیست به خاطر شرایط بهداشتی نامطلوب و طول عمر کوتاه علاقمو به زندگی در اون عصر از دست دادم.به دوران روشنگری و رنسانس هم فکر کردم اما اون موقع هم مشکلات دست کمی از قرون وسطی نداشته.یه جایی خوندم کلمه ی منظره تا قرن 16 17 اختراع نشده بوده.و این که مردم اینقدر بدبختی داشتن که لذت بردن از مناظر طبیعی توی اولویت هاشون نبوده و اتفاقا همین مسئله از اولویت های اصلی منه و اینجاست که به مشکل بر می خوریم.البته من اصلا با چوب جمع کردن یا کار توی مزرعه یا شیر گاو دوشیدن مشکلی ندارم ولی بالاخره گناه نکردم که.

اما قرن نوزدهم همه ی مردم از یک امکانات پزشکی حداقلی برخوردار بودند و اگه بلایی سر خودشون نمی اوردن یه 70 80 سالی شیرین می تونستن زندگی کنن.ضمنا هر چند تکنولوژی به شدت در حال رشد بوده و جهان به سرعت بسوی مدرنیسم پیش می رفته اما تکنولوژی هنوز مثل امروز زندگی ها رو تسخیر نکرده بوده و تا اندازه ی معقولی در زندگی روزمره ی مردم وجود داشته.با این اوصاف دهه ی اول قرن نوزدهم رو برای تولد و دهه ی 80 قرن رو برای مرگ خودم بر می گزینم.باشد که رستگار شوم.با این حساب می تونستم از اختراعات بعضا مفید بشریت مثل تلفن و تلگراف در نیمه ی قرن استفاده کنم.با نویسنده ها و موزیسین ها و فلاسفه ی مهمی هم میتونستم آشنا بشم مثل داستایفسکی و نیچه و فروید و همین طور میتونستم در مراسم خاکسپاری بتهوون هم شرکت کنم.

لازمه اضافه کنم اصلا مایل نبودم در ایران زندگی کنم هرچند این قاجاریه فک و فامیل من هستند و شاید به من یه پستی تلگرافی چیزی می رسید اما ننگ بر آنها باد.انگلستان دوره ی ویکتوریا نمی بایست انتخاب بدی باشه هرچند شمال انگلستان و در یک کلبه ی زیبا نه تو لندن.

روسیه و فرانسه هم مدنظرم هستند ولی به ریسکش نمی ارزه.هرچند عاشق جنگهای کلاسیک هستم اما علاقم صرفا به عنوان یک نظاره گره نه به عنوان یک سرباز بخت برگشته که احتمالا در خط مقدم جبهه ی جنگ فرانسه و روسیه در ارتش ناپلئون یا تزار کشته می شده است.یه چیزی تو مایه های وودی آلن توی فیلم عشق و مرگ.

لازمه ادای دینی بکنم به دهه های ابتدایی و میانی قرن بیستم.بدم نمیاد میتونستم جنگ جهانی اول یا دوم رو تجربه کنم.یه حس عجیب و تراژیکی نسبت به دهه های 30 و 40 دارم مخصوصا وقتی عکسهای مردم رو نیگا می کنم.فیلم دزد دوچرخه رو که می بینم به خودم می گم من باید اینجا باشم.البته سوءتفاهم نشود نه اینکه دزدی چیزی باشم صرفا دلم میخواست توی ایتالیای فاشیستی به دنیا میومدم و موقع آزادی ایتالیا از دست فاشیست ها توی خیابان شادی می کردم.یا دلم میخواست جای اون آقاهه باشم که تو اون عکس معروف به خاطر اشغال پاریس توسط نازی ها بغض کرده.به نظرم دیر به قافله رسیدم.

اینکه باید سربازی برم یک واقعیته اما از اونجایی که کلا آدم خوش شانسی نیستم احتمالا تا برم سربازی جنگ خواهد شد.اما اگه فکر می کنید من بیکار نشستم اشتباه می کنید.در این مدت تمامی راههای فرار از مرزهای شمالی کشور رو بررسی کرده ام و به نتایج قابل توجهی هم رسیده ام.

اصلا علاقه ای ندارم جونم در جنگ از دست بدم.دوست دارم جونم رو در قحطی یا در یک معامله ی کالا به کالا از دست بدم.

-Milous Philopolous-


Private Investigation

اول دبستان یه پسره بود اسمش یوسف بود که افغانی بود و کچل بود و یه پیراهن مردونه مشکی از این چهار خونه ها که یکی در میون برق میزنه می پوشید.مجموعا بچه ی بدی هم نبود و حداقلش اینه که من خاطره ی بدی ازش توی ذهنم نمونده.اما نکته ی سیاهی که من ازش یادمه(جز رنگ پیرهنش)این بود که تفریح این بچه موچه های مدرسه تو زنگ تفریح این بود که دهنشونو پر آب کنن بریزن رو این بیچاره.البته چون من مثل بقیه ی بچه های هم سن و سالم مشکل روانی نداشتم توی این عملیات کثیف هیچ وقت شرکت نجستم ولی به نظرم باید یه حرکت مثبت تری انجام می دادم مثلا اگه الان به اون موقع برگردم شاید برم یه خرده از تغذیمو بدم بهش.آخرشم دقیقا یادم نیس چی شد فقط یادمه هفته ای یه بار مامانش میومد مدرسه سر همین قضایا و نهایتا هم از مدرسه رفت.الان نمیدونم اوضاش از چه قراره ولی با توجه به کودکی نه چندان دلچسبش فکر نکنم خیلی رو به راه باشه.

یه نتیجه ای که میشه از این مباحث گرفت اینه که اینی که میگن بچه ها معصومن و فلانن و بهمانن مزخرفات و چرند محضه.من کلی از آدمای شیشه خورده دار و بیخودی که میشناسم بچه ن.غالب بچه ها عموما دارای سطح شعور و درک فوق العاده پایینی هستن.البته یه سری ویژگی ها رو نمیشه نادیده گرفت مثل این که آدم وقتی بچه س میتونه بشینه با دوستاش ساعت ها درباره ی مثلا جن و پری مزخرف ببافه و کلی لذت ببره ولی وقتی میری تو یه شرکت یا تو دانشگاه آدما عملا حرف جالبی برا زدن ندارن.

البته بچه ها هم استثنا دارند و بعضا خیلی موجودات جالبی ازشان در می آید یکیش بچگی خودم.یکی دیگم بود که خونش نزدیک ما بود طرفای گیشا اینا بود و تابستونا ساعت 3 ظهر قرار می ذاشتیم با هم توی پارک رفتگر.10 متر از بلوار وسط چمرانو بگیری بیشتر فضای سبز داره تا این پارکه.فقط یه دو تا آلاچیق داره و یه مجسمه رفتگر.فکر کنم یه حوض خالیم داره.ولی به هر حال جای جالبی بود فقط مشکلش همون طور که گفتم عدم فضای سبز و آلودگی صوتی و هوایی به خاطر مجاورت با اتوبان بود که برای یه پارک خیلی مشکل بزرگی محسوب نمیشه.چند بار که با این رفیقم تو این پارکه قرار گذاشتیم دیگه مامانامون نذاشتن بریم اونجا که نمی دونم چرا چون جای بدی نبود.چون دیگه نمی تونستیم با هم بریم پارک قرار گذاشتیم ساعت 3 نوبتی به هم زنگ بزنیم که 5 6 بار که اون زنگ نزد من هی زنگ زدم ببینم چی شده که مامانش برداشت و بهم گفت دیگه خونه ی ما زنگ نزن.عجب آدمایی پیدا میشنا.

یه بارم تولد گرفت همین رفیقم (ارسلان) که خیلی چیزی یادم نیس فقط یادمه خونشون به نظرم شیک و تاریک بود و چند تا خانوم خوشگل هم یادمه که فکر کنم خاله هاش بودن.باباشم اومد خواست سرگرممون کنه گفت پشت سر هم وایسین هو هو چی چی کنین مثلا قطارین که سر نوبت صف قطار یه خورده دعوا شد و نهایتا دو سه تا بچه با باباش خشتک همو گرفتن هو هو کردن و قضیه ختم به خیر شد.

از گیشا با این که یه نمه شلوغ پلوغه و موش داره ولی خیلی خوشم میاد و خاطره های خوبی دارم.

بحث تولد و اینا شد یه بار چهارم پنجم دبستان بودم تولد گرفتم که فقط یه نفر اومد اسمش هیربد شیشه چی بود.خونشونم درکه بود اگه کسی درکه زندگی می کنه و اون دور و ور هیربد شیشه چی میشناسه منو خبر کنه برم ازش تشکر کنم.رفیق به این میگن.