تناسب

اتاق من رو به جنوب شرقیه و اتاق خواهرم رو به غرب.از اونجایی که خواهرم سال گذشته از خانه ما رفت و اتاقش خالی مونده، به نظرم رسید میشه روزهای تعطیل تا عصر رو در اتاق خواهرم سپری کنم که سایه داره و خنک، عصرها هم به اتاق خودم بازگردم که آفتاب ازش رخ بر می بنده.


یه جمله ای خوندم نوشته بود دو گوش دارید، دو چشم و یک زبان، به تناسب از آنها استفاده کنید.پست های دو سال به قبلم رو که میخونم میبینم کاملا مثال نقض این جمله بوده ام.نمی دونم چی رو میخواستم ثابت کنم با اون آسمان ریسمان بافتن ها.خوبی طولانی وبلاگ نوشتن اینه که آدم با چند کاراکتر نویسنده متفاوت در طول زمان مواجه میشه.البته شاید اگه مثلا 50 سالم می بود این تفاوت رو نمیدیدم.


life is but a dream

"شیدا" یکسال بالایی ما تو دانشکده بود.من معاشرت خیلی زیادی باهاش نداشتم، یکبار سر یک کلاسی شارژر لپ تاپشو با پام توی برق براش نگه داشتم، بعد از اون سلام و علیک داشتیم.


خبر: Woman who died after leap from waterfall was a UNC Charlotte grad


انتها

در خواب دیدم به آخر زمین رفته ام.منتهی الیه جنوبی کره زمین.جنوبی ترین نقطه ی آمریکای جنوبی.

با اشتیاق و کنجکاوی پیاده به سمت جنوب می رفتم.باید به اقیانوس می رسیدم.اقیانوس نشانه ی پایان خشکی بود، و پایان زمین.

محیط به شدت سوررئال بود، شبیه نقاشی های سالوادور دالی.


زمین خشکی بود با چند بلوک مسکونی قدیمی و خاک گرفته به سبک ساختمان های کمونیستی.انگار محله ای جنگ زده و خالی از سکنه بود.این گویا آخرین آثار انسان پیش از رسیدن به انتهای زمین بود.بعد از آن دیوارچه ای کشیده شده بود و تابلویی که اخطار می داد این راه که می روید به انتهای زمین ختم می شود.

از دیوارچه که گذشتم دیگر زمینی بایر پیش رویم بود.آبی اقیانوس پیدا بود.در زمین بایر که می رفتم،جانورهای عجیبی دیدم که زوزه کشان از کنارم، روی دو دست و دوپا به سمت اقیانوس می دویدند.سیاه بودند و موهای بلندی سراسر بدنشان را پوشانده بود.


به آخر زمین رسیدم.اقیانوس وحشی بود و ناآرام.ساحل پر بود از جانورهای سیاهی که روی دو دست و دو پا می دویدند و جیغ می کشیدند، جانورهای انتهای خشکی.



همبستر با پاراگوئه

1.خواب دیدم با 10 میلیون تومان دارم میرم پاراگوئه.خوشحال بودم از این که دارم میرم پاراگوئه.فقط داشتم سرچ می کردم ببینم چی داره دقیقا این پاراگوئه که من دارم میرم.
از خواب که برخاستم دیدم واقعا دلم میخواد برم پاراگوئه.یه سفرنامه خوندم گویا کباب ها و استیک های خوبی داره.یک و نیم برابر جمعیتش هم گاو داره.به نظرم همین مسئله پاراگوئه رو تبدیل به جایی ایده آل و امن برای زندگی می کنه.


2. چند وقت پیش خواستم یک کتاب تازه چاپ شده از موراکامی بخونم، فکر کردم بهتره بجای خوندن تراوشات ذهن بیمار موراکامی کتاب زنان بدون مردان از شهرنوش پارسی پور رو بخونم که حداقل تو مباحث فرهنگی با نویسنده هم بستر هستیم.خوب بود واقعا.اگرچه فکر می کنم اگه زن بودم برام ملموس تر می بود و لذت دو چندان می بردم.


آوازشان چرا چنین غم انگیز است؟

پنجشنبه و جمعه با یه تیم 14 نفره رفته بودیم صعود دماوند از جبهه غربی.روز اول رو تا پناهگاه سیمرغ که حدود 4000 متری هست رفتیم.غروب زیبا بود.

یک نفر گویا تنها تا قله رفته بود و برگشتنه به خاطر خستگی افتاده بود.به خاطر همین تمام شب همه کمپ برو و بیا بود و عملا کسی نخوابید.


4 صبح 10 نفر از تیم ما رفتیم به سمت قله.ماه کامل بود و من مدام برمی گشتم تماشاش کنم.آفتاب که زد دشت معلوم شد.علم کوه معلوم بود در منتهی الیه غرب.

سرد بود.جبهه غربی تا 10 11 آفتاب نمی خوره.چادر سبزی که برای مصدوم روز پیش زده بودن رو دیدیم.چون دنده هاش شکسته بود نمی شد همینجوری بیارنش پایین.من اگه جای اون بودم شب رو دوام نمی آوردم احتمالا.

تیم ما خسته بود.5 نفر از بچه ها حدود 5000 متری به خاطر ارتفاع زدگی برگشتن پایین.من هنوز میتونستم برم.


آفتاب افتاده بود رو دامنه.من فقط پاهای نفر جلویی رو میدیدم و می رفتم.تقریبا یک ساعتی مانده تا قله دیگه نمی تونستم.به خاطر ارتفاع بالا سرگیجه داشتم.با یکی از بچه ها برگشتیم و سه نفر دیگه تا قله رفتند.

برای من بیشتر از رسیدن به خود قله، بالا رفتن تا جایی که خودم رو به فاک ندهم مهم بود.مهمتر از همه برای من توی کوهنوردی این برگشتن و نگاه کردن هست.ماه، خورشید، دشت، کوههای دوردست.


پی وست:موقعی که داشتیم جمع می کردیم که برگردیم تقریبا 20 نفری مصدوم روز قبل رو با برانکار آوردن پایین.هلی کوپتر هلال احمر مدام توی هوا می چرخید ولی نمی شست.نمیدونم چرا.

پی وست دوم:این منظره غروب از پناهگاه سیمرغ هست که گرفتم.



True Detective

Maggie: You drop Jen at home?

Rust: Yeah, I walked her to the door.

MaggieYou didn’t go in? You don’t have to fall in love in first sight, you know.

RustYeah. I know. Look, she’s nice, pretty.

MaggieThere’s comfort there Rust. I think you guys would be good together. If you gave it a chance. You guys don’t give things chances I donno why that is.

RustThat’s because we know what we want. And we don’t mind being alone.