Epic

من از بچگی آدم مسئولیت پذیر و جدی ای بار اومدم.مثلا در دوران دبستان یکی از بچه هایی بودم که مورد اعتماد معلم هام بودم و بعضا مسئولیت هایی که خودشون از عهده ی انجام دادنش بر نمی اومدن رو به عهده ی من می گذاشتن.مثلا یه بار مامور شدم به بغل دستیم که اسمش وحید صفری بود و غالبا دستش تو دماغش بود جغرافی یاد بدم.ولی بچه ی جالبی بود این وحید صفری بعضی خلقیاتش با من جور در می اومد.مثلا جفتمون از پرورش کرم ابریشم توی جامیز تا این که یه پروانه ازش در بیاد خوشمون میومد.و همین طور از آزار دادن زنبور.حیوانات معدودی هست که من اصلا ازشون خوشم نمیاد و یکیشون زنبوره چون خیلی حالت تهاجمی داره و وزوز می کنه.زنگ های تفریح روی زنبورها اعدام های قرون وسطی ای اجرا می کردیم که خوب الان یه نمه پشیمونم چون عقل درست حسابی نداشتم اون زنبوره دست خودش نبوده که این موجود نفرت انگیزی بشه.از مار و خزندگان هم حالم به هم می خوره ولی ترجیح میدم ازشون فرار کنم تا اینکه به خاطر فلسفه ی وجودیشون تنبیهشون کنم.داشتم راجع به مسئولیت های مهمم می گفتم.یک مسئولیت دیگم این بود که یک دوره مبصر کلاس بودم و به خاطر عملکرد درخشان به کلاس های دیگه هم فرستاده شدم تا نظام تربیتی مطلوبم رو روی بچه ها اجرا کنم.یک پست خیلی مهم دیگه ای هم که داشتم این بود که اول گروه سرود این یارویی بودم که میگه گروه سرود چی چی تقدیم می کند.یک تور هم در منطقه برگزار کردیم که چون مضمون سرودمون(یک شب تاب در یک شب مهتابی) به موضوع جشنواره(ورود امام به میهن)نمی خورد در همان دور اول ناباورانه کنار رفتیم.ولی یادمه موقعی که داشتیم اجرا می کردیم همه حضار داشتن می خندیدن(جز مسئولان منطقه و مدیر مدرسمون) که این نشان از موفقیت تجاری اجرامون داشت.در دوران راهنمایی یه بار اردو بردنمون تیزاب(یک وایلد لایف در اطراف دماوند پر از جانوران درنده نادر)و من مامور مراقبت از آتیش کنار چادر شدم تا یه موقع جانوران درنده غول پیکر به چادر حمله نکنن و بچه موچه ها رو تیکه پاره نکنن.برخی دیگه از ماموریت هام که حاکی از حس مسئولیت پذیری و کاریزمای بالامه اینا بودند:
مسئول حفر چاله برای احداث توالت صحرایی در اردوی مذکور
گزارش فوتبال های مدرسه با بلندگو دستی(هرچند خیلی زود بلندگو رو از دستم کشیدند)
کاپیتان تیم ب فوتبال کلاس دوم راهنمایی(به خاطر اینکه تو یکی از بازی ها 5 دقیقه تیم با سه بازیکن اضافه بازی کرد عنوان ازم گرفته شد.)
مسئول بازبینی مشق های شیمی بچه ها در سوم دبیرستان(به علت تماس های مشکوک و تهدید جانی مجبور به انصراف شدم)
مسئول نظافت کلاس در روزهای دوشنبه سال پیش دانشگاهی.
و مسئولیت های بیشمار در دانشگاه.
همون اردویی که رفته بودم تیزاب و من مسئول آتیش بودم یکی از لذت بخش ترین لحظه های زندگیم بود.من با یکی از دوستام نشسته بودیم کنار آتیش و آتیش تلق تولوق می کرد.ماه هم کامل بود و کلی ستاره تو آسمون بود و داشتیم راجع به گرگینه ها مزخرفات می بافتیم.هیچ وقت عضو گنگ بچه خفن مفنا نبودم و اصلا هم علاقه ای به ارتباط برقرار کردن با این افراد نداشتم از دبستان بگیر بیا تا همین دانشگاه.خوشحالم که دانشگام تقریبا تموم شد.مدرسه خیلی بهتر بود.هرچند نرکده بود ولی خیلی بیشتر حال می داد.
خیلی علاقه و اشتیاقی برای ورود به مراحل بعدی زندگی ندارم.ترجیح میدم یه کتاب راجع به اشباح بنویسم تا هرچی.
چند روز پیش این شبکه NHK ژاپن داشت یه زنه رو نشون میداد که داشت باغچه ماغچه شو درست می کرد و گل و بوته این ور اون ور می کرد.این ژاپنیا خیلی دیوانن.مغزشون درست کار نمی کنه.آنقدر مثبتن آدم میخواد بالا بیاره.این شبکه ان اچ کی هم حال آدمو به هم میزنه.همش داره گل و بلبل و موسیقی ملایم نشون میده.انگار حواریون مسیح شبکه زدن.
این برنامه شب شیشه ای هم برنامه خوبی بود 5 6 سال پیش نشون میداد.کاش دوباره نشون بده.الان دارم آهنگ آخرشو گوش می کنم که یه یارو زجه می زنه.گند زدن تو این مملکت این 5 6 سالا.دلم میخواد برم قطب زندگی کنم خسته شدم از اینا.پایین رستوران جام جم که قبلنا رستوران اینترنشنال بود و چند وقت بعدش شد بوف و رستوران ایتالیایی و بعدش شد فقط بوف بیخود یه جا هس که قهوه و دونات خوبی میده من یه بار با یه دوستم رفتم خاطره خوبی دارم.از این کافه تاریک عوضی ها نیستا فقط یه جا قشنگیه.

21

دشت نیم سوخته.

آفتاب نیمه شب.

فردا به صفر(sefr) ابدی می روم.(شمال)


------------------------------------

پیوست:یک نمونه پست چرند.برای خالی نبودن عریضه.گفتم شاید روشنفکرها خوششان بیاید.چون غالبا روشنفکرها از مزخرفات بی سر و ته سر و تهی در می آورند.(راجع به این مسئله بعدا بیشتر توضیح خواهم داد.)لطفا کامنت ندهید.خواستید هم بدهید.ولی فحش ندهید.

چهارشنبه بعد از این یک عدد پروژه تحویل خواهم داد و بعد از آن با یکسری پست های بسیار جالب و هیجان انگیز خواهم برگشتن.

پیوست دیگر:الان دارم می روم بخوابم و این در حالی است که خیلی از زمانی که آخرین بار بیدار شدم نمی گذرد.این دفعه ی آخری خواب های چرت و پرتی دیدم که امیدوارم الان که دارم میرم بخوابم خواب خوب ببینم.ترجیح میدم یه سفر خارجی برم.آلاسکا اگه بشه خیلی خوبه چون خیلی جاها رفتم آخرین بار همین چند شب پیش تل آویو بودم که اصلا خوشم نیومد.دوبلین هم خوبه تا حالا نرفتم.

یک پیوست دیگر:گزارش خواب دیشب:متاسفانه سفر خارجی نرفتم ولی خوشبختانه سفر داخلی رفتم.جایی طرفای شرق ایران وسط یک منطقه ی خشک یک جای سرسبز بزرگ وجود دارد که چند دریاچه ی نیلگون دارد و فک ها توش شنا می کنند(120 سال است که در این دریاچه پیدا شده اند)و مردم هم توش شنا می کنند.از بالای تپه که ببینی کلی مه و ابر دریاچه ها را گرفته و روی تپه ها هم کلی درخت هست.یک مغازه هم دارد که با نئون قرمز خیلی شیک نوشته:Pizza.Cafe

یک دانه از این پیوست دیگر:یک شب دیگر هم گذشت و من دوباره می خواهم برم بخوابم با اینکه خیلی وقت نیست که از خواب بیدار شده ام.عجب.