پدربزرگ، پریشب خوابت را دیدم، با پیژامه از اتاق خواب بیرون آمدی و رفتی سمت توالت...

بنده یک موضوعی هست که تا حالا با کسی در میان نگذاشتم طی این دو سه سال، و اون صحنه ای هست که ضبط شده در ذهنم. اینکه در آی سی یو بودم و پدربزرگم در حالت احتضار به نوعی. طی یکی دو روز اوضاعش به شدت وخیم شده بود، طوری که رفتم اونجا بسیار ترسان شدم از وخامت اوضاعش. دادهای نامفهومی می کشید، مشخصا درد می کشید از سرطان  و نگاهش ملتمسانه بود. تنها حرفیش که مفهوم بود یک چیزی شبیه "بگذارید برم" بود. من کنار تختش ایستاده بودم، گرخیده بودم، دستش رو گرفتم، سفت دستم رو چسبید. تو چشمام زل زده بود و نامفهوم فغان می کرد. آروم و با یک لحن بسیار نچرالی سکسی ای چیزی شبیه این جملات بهش گفتم، اینکه "دکترا گفتن امروز میبریمتون بخش، دیگه تو آی سی یو نیازی نیست باشید، نگران نباشید، میریم بخش، اونجا یه اتاق هست برای خودتون،ما هم میمونیم کنارتون، عزیزم." اینها رو که گفتم آروم شد یکدفعه، در حالی که دستم رو محکم چسبیده بود و ول نمی کرد. بسیار لحظه عجیبی بود.آخرین ملاقات ما بود طبعا و فردا عصرش از دنیا رفت.

یک اپیزودی گوش کردم امروز از پادکست "stuff u should know" که یاد این قضیه افتادم.اپیزود در مورد مرگ بود و جالب این که حواسی که تا لحظه آخر برجا هستند، لامسه و شنوایی هستند. و آخرینشون شنوایی. so...

در رد نظریه وسترن و ایضا ایسترن مدیسین

آره دیگه، وقتی داری فیکشنت را کش می دهی و می تابانی، در حالی که نمیدانی کجا میروی، تو مشغول خیانتت بودی، تو مشغول مردنت بودی. این وقتی اتفاق می افتد که قبل از نگارش، طرح داستان را از ابتدا تا انتها در ذهن نداری، احمقانه ست، نیست؟ اما احمق تو نیستی، چون تا می توانی چیزها را گره میزنی، میکشی، متحیر میکنی، صرفا نمیدانی به کجا میروی. چیزی که مهم است این است مخاطب دنبالت می آید، و توجه، کنجکاوی، تحلیل پشت تحلیل، و مهم تر از همه، پول. احمق منم که چشم به تو دوخته ام،برایت صف میکشم، هورا میکشم! شاید بفهمم، اما دیر میفهمم. هری پاتر، داستان، درجه یک. بالا، پایین، چپ، راست.آن فاحشه می دانست آخر سر چه کار می خواهد بکند با این گره ها که در هم تنیده است؟ خیر، آن فاحشه نمی دانست، آن فاحشه هرگز نمی دانست. در آخر، نیاز بود داستان بالاخره خاتمه یابد یا به قولی سر و تهش هم آید، پس هری به ولدمور گفت، تو واقعا آدم بدی هستی، و باید بمیری، بوم! (نویسنده دمش را روی کولش می گذارد و سراسیمه و خجل می گریزد.)

گیم آف ترونز، همان گه. دو خر نابکار، تنها به فکر توجه خریدن، و شوکه کردن مخاطبند، اما خرهای نابکار، پایانی باید، نیست؟ خوشحالم که اواسط سریال، بایکوت کرده و طی نامه ای رسمی، مراتب اعتراض و نگرانی خودم رو به نویسندگان اعلام داشتم، فکر می کردم، "این ابلهان مخاطب، چهره شان در پایان کار دیدنی خواهد بود، هنگامی که نویسندگان گیج و مضطرب، با این حقیقت تلخ روبرو می شوند که "لحظه موعود فرا رسید، لحظه ای که باید ...س و ...ون سریال را هم آوریم.آه!"

بله، غول و اینا الکیه، دراما آقا، دراما باید. البته از آنطرف هستند دیوثان خبیثی چون آلفونسو کوارون که پشت نقاب روشنفکری با تولید خزعبلاتی چون "روما" کتلت تفت و تحویل خران آوانگارد پفیوز می دهند. داستان فیلم دو ساعت و ده دقیقه روما، برنده چه میدونم نخل طلای برلین و کلی جایزه قلابی دیگر:" یک کلفت مکزیکی به یک نره خر ولگردی میدهد و از او باردار می شود، نره خر ولگرد وی را میپیچاند، کلفت میرود دنبالش تا پیدایش کند." دو فاکینگ ساعت و ده دقیقه خزعبل چرت آور.

وست ورلد هم کسشره ضمنا، سوپر دوپر کسشر.

برم پیکی بلایندرز، و بعد سه بار پشت هم سه گانه ارباب حلقه ها رو ببینم تا روحم پاک شود مجدد، پر شده از خباثت.

درود.

Stoned Henge

آنتخوان.

من چه را می جستم؟

من فهم را می جستم.

تو فضیلت داری، به برادرخواندگی.

باشد که حکومتمان، بر هزاره دوم میلاد سیطره فکند.

ناگهان، چیزی پدیدار شد، در تاریکی.

نکته ای، فکری، حسی.

من زبان دوختم، ولی یک نکته ای را آموختم:

هرگز، به روس ها اعتماد نکن.

من احساس کردم رفته ام بر باد.

کلام، دیگر هیچ است.

اما، تو.

تو که نیستی، او.

و من.

جواب من است، دور خودت بچرخ، اما در پایان، تویی بر کرانه زمان.

نه، من کوچه های سنگ فرش باران زده را به ریگ نفروشم، ای بی وطن.

آه، تسلسل.

رهایی.

در ابد.

برای ابد.

ابددبا.

براابددباارب.

براابباارب ابددبا در ابد.

تو نخواهی دانست.

و خواهی نخواهی.