چقدر زیبا هستی

22 بهمن برای من جز سالگرد انقلاب نکبت‌بار اسلامی سالگرد یک اتفاق شخصی هم هست. الان ساعت به وقت تهران حدود 3 نصف شب شنبه 23 بهمنه. 4 سال قبل همچین  موقعی، من از بیمارستان برگشته بودم خونه. عصرش تو جاده‌ی کن تصادف شاخ به شاخ کرده بودیم، لحظه‌ی تصادف فرمونی که دیگه کنترلی روش نداشتم رو محکم چسبیده بودم و فقط داد میزدم. تصویر ماشینی که از روبرو میومد هیچ‌وقت از ذهنم نمیره. لحظه‌ی برخورد که همه چیز سیاه و دود شد گفتم خوب دیگه مردیم. بعد چند ثانیه که غبارها فرو نشستن دیدم نه گویا هنوز زنده‌ایم. صورت مامانم خونی بود. داشبورد جمع شده توی پاش. پیشونی و پاش شکسته بود، مردم اومدن کمک. خودم هیچیم نشده بود تقریبا، یکسری کبودی که اونها رو هم بعدا متوجه شدم. مامانم رو آوردیم بیرون. ماشین جلوی چهارتا دختر و پسر جوون بودن.  راننده که پسر جوونی بود بیحرکت افتاده بود کنار ماشین. گفتم شت مرده. دختر بغلیش دستشو گرفته بود و گریه میکرد. کتفش شکسته بود. عقبیا چیزیشون نشده بود. دوستای پسره دورشو گرفته بودن و با ترس اسمشو صدا میکردن، مهدی، مهدی. کم‌کم حالش جا اومد. از شوک بیهوش طور شده بود. ماشینا اسقاط شده بودن هر دو. ماشین ما لب دره ایستاده بود. افسر راهنمایی رانندگی که داشت گزارش حادثه میگرفت یه نگاهی به دره انداخت و گفت میرفتی ته دره چیکار میکردی؟ میمردیم طبعا. دره‌ی عمیقی بود. آمبولانس اومد و مصدومارو برد بیمارستان خلیج فارس توی نمیدونم کجای تهران. فکر کنم طرفای جنوب غرب بود، تا حالا نرفته بودم. من با یکی از سرنشینای عقب سوار ماشین پلیس شدیم و رفتیم کلانتری. اسمش مهران بود. آروم بود و با احترام برخورد میکرد. 3 4 ساعتی کلانتری بودیم برای گزارش و فلان و بیسار. منم نوشتم که قبول دارم و صد در صد مقصرم. اون موقعی که توی کلانتری بودیم مدام فکر میکردم کاش میشد همه چیزمو میدادم و فقط برمیگشتیم به چهار ساعت قبل، به حرف مامانم گوش میدادم و سبقت نمیگرفتم. توی آمبولانس مامانم خودش زنگ زد به خواهرم اینا که ما تصادف کردیم و داریم میریم بیمارستان که خیلی نگران نشن. توی کلانتری یادم نمیاد با کیا صحبت کردم تلفنی. فک کنم با خواهرم یا دامادمون. با بابام فک نکنم. داییم هم فکر کنم زنگ زد و بهش گفتم که رفته بود مستقیم بیمارستان.


6 تا نوجوون گرفته بود آورده بودن کلانتری، مثل اینکه از بالای پل پیاده‌ی مسیر راهپیمایی پرچم شیر و خورشید آویزون کرده بودن.گریه میکردن، یه بسیجی گرفته بودشون آورده بودشون میگفت پرونده براشون درست نکنید میبرمشون پلیس امنیت وزرا. ما کارمون که تمام شد سوار ماشین پلیس شدیم و رفتیم بیمارستان برای اینکه از مصدوما شکایت بگیرن برا بیمه و پزشک قانونی. بیمارستانه کلا مثکه برای مجروحان تصادف و دعوا و اینا بود. توی لابیش یکسری دست به یقه مشغول دعوا بودن. خواهرم و دامادمون و داییم بودن اونجا. یادم نمیاد بابام بوده باشه. بابام مستقیم رفت ایرانمهر فک کنم. توی اورژانس مامانم رو دیدیم. زخم پیشونیش رو بسته بودن. گفتیم ما میخوایم ببریم ایرانمهر. فکر کنم بخیه رو هم ایرانمهر زدیم. مهدی رو دیدم. یک نگاهی بهم کرد که یه چیزی بگه، ولی مکث کرد. گفت داداش برا چی با اون سرعت داشتی میومدی. گفتم نمیدونم، ماشین از دستم در رفت. زخم گوشش رو بخیه زده بودن. دختره رو برده بودن کتفش رو جا انداخته بودن. مامان مهدی هم بود. میگفت مامانتو دیدم خیلی اوضاعش خراب بود. آروم بود. گفتیم شما هم بیارید ایرانمهر که نیومدن. ایرانمهر پای مامانمو جا انداختن برای عمل فرداش. پیشونیش رو هم بخیه زدن. توی اورژانس دیدمش. خاله‌م هم بود. بابام هم بود. نشسته بودیم توی لابی بابام گفت اصلا تو بیخود کردی رانندگی کردی. سکوت. فکر کنم با خاله‌م و شوهرخاله‌م برگشتم من. شبش اومدم و خوابیدم. نمیدونم خوابم برد یا نه. فک کنم برد.


 عصرش که تو کلانتری و راه بیمارستان بودیم بدجور دلگیر بود. نور مایل. دوشنبه بود فک کنم. الانم اینجا نور مایله. هوا تمیزه. عصراش دلگیری عصرای تعطیل تهران رو نداره. آدم دلش میخواد بره بدوه.

کاش می‌شد او را در آغوش گیرم

اما نشد

و دیگر مهم نیست

زیرا هیچ وقت معصومیت نوجوانی‌ام را باز نخواهم یافت

بعد از مردن را نمی‌دانم

شاید پلی به گذشته بتوان زد

شاید به همین امید زنده‌ام

شاید روزی بتوانم در آغوشش گیرم

و درکش کنم

و نیز خود را

و زندگی را.

مبل‌ها را دیدم

کوه‌ها را

اما تو را نه.