من یک مطالبی بگم در مورد پست قبل، البته خیلی هم مهم نیست ولی میگم. من دو سال قبل یکبار بلیط کنسل کردم برای کانادا. یکبار هم 4 ماه انداختم عقب تا فکر کنم و تصمیم بگیرم، نهایتا هم با فکر تجربه کردن اومدم نه مهاجرت. پست‌های دو سال قبلم گواه هستن. من یک آدمی بودم با یکسری علایق و یک سری فعالیت‌های پراکنده، حالا فرصتی شده بود که دو سال هم برم در یک کشور دیگه‌ای روی یک موضوعی کار کنم و "تجربه" کنم. اساسا زندگی به نظرم همین تجربه‌ست، عمیق کردن "تجربه‌ی زیسته". شنیدین میگن تا میتونی زندگی کن؟ همون. کارهای مختلف بکن، با آدمهای مختلف آشنا شو، دوست داشته باش، سفر کن و جاهای مختلف رو ببین، تلاش کن پیدا کنی تو چه چیزی خوبی و شکوفاش کن، حالا نشد هم نشد، مهم اون نگاه به مسیره، اصلا انسان به مسیر زنده‌ست و نه هدف. اصطلاحا از وقتت استفاده کن. داوود رشیدی یک چیزی برای سنگ مزارش نوشته بود: آمدم، دیدم، رفتم. تا میتونی ببین. همه‌ی اینا برا چی؟ برای تعالی. برای انسان شدن. کسی که نگاه دینی یا معنوی داره ممکنه این رو ترجمه کنه برای به خدا رسیدن. میگن خودشناسی مقدمه‌ی خداشناسیه؟ همون. ما همه یک ظرفیت وجودی‌ای داریم اول راه این دنیا، اینجا همه‌ی داستان اینه که چقدر تعالی کنیم. خلاصه اینکه سعی کنیم آدم بهتری باشیم، از خدا هم بخواهیم کمکون کنه که بتونیم آدم بهتری باشیم، متعالی‌ترین دعا همینه به نظر من.

خلاصه. من اومدم کانادا با انتظارات حداقلی و پیش‌بینی بدترین سناریوها. چند نفر در کامنت‌ها به یکسری مسائل شخصی اشاره کردن که معمولا راهکار کسیه که مطلقا توانایی فکر و تحلیل برای نقد کردن یا سوال پرسیدن نداره و سعی می‌کنه با ترور شخصیت کلیت مطلب رو بی‌اعتبار کنه، یا صرفا میاد فحش میده. مرگ مغزی متحرک. حرفایی مثل اینکه تو داری "خایه‌مالی" میکنی چون اونجا گهی نشدی یا جنم نداری به جایی برسی و در خونه‌ی شِرد زندگی میکنی و از این قبیل. ببینید در برخی موارد، یکسری تجارب شخصی منفی زندگی غرب برای شمای مهاجر خاورمیانه‌ای واقعا ممکنه روی قضاوتتون تاثیر بگذاره، خوداآگاه یا ناخودآگاه. یا سندروم استکهلم اصطلاحا. شخص من، دسامبر داره میشه دو سال که اینجام، این دو سال واقعا برای من خیلی بهتر پیش رفته از انتظارم. خونه‌ی خوب و همخونه‌های خوب (من یک نفرم، مشکلی با خونه‌ی شِرد ندارم تا وقتی که استیبل بشم)، ماه چهارم تونستم کار پراپرتی منیجمنت بگیرم، تابستونش دستیار ریسرچ گرفتم، آخر تابستون برای تزم فاند گرفتیم، دو تا اسکالرشیپ با مبلغ خوب بردم، یک سال کار مسئول فروش لوازم کوهنوردی گرفتم که ایران هم شاید کار مشابه رو به من نمیدادن به خاطر تجربه‌م از اون کار، همین ترم هم رسما یه دستیاری استاد استودیوی برنامه‌ریزی شهری رو زدن زیر بغلم، منی که اصلا پلنینگ نبوده رشته‌م و بیشتر برام شده فرصت یادگیری. الان هم اونقدری پول جمع کردم توی همین این 1 سال که میتونم سه سال اینجا باهاش پام رو بندازم رو پام. پس به من نگو جنم نداری، اونم تویی که شبیه سایه‌ میای وبلاگ یه آدم رندوم فحش مینویسی، به خودت تو آینه نگاه کن. اگر هم فرض، من دیدگاهم تحت تاثیر مسائل زندگی شخصیم تغییر کرده باشه، شما باز حرف رو نقد میکنی نه شخصیت رو. مخصوصا اگر دنبال چیزی یاد گرفتن باشی، اگر میخوای تا آخر عمرت همچنان خر بمونی که هیچ.

کار و اقامت خوب نگرانی داره و سنگ بزرگه اگر میخوای اینجا بمونی، کار هم همه‌جا سخته و مخصوصا توی رشته‌ی ما ایران و کانادا نداره. کم‌کم دارم فکر میکنم که شاید بلندمدت دلم بخواد کانادا بمونم اگر شرایط جور بود، ولی گفتم، از قبل اومدن هم فکرم این بود که اگر شرایط جور نشد بیام ایران و دفتر خودم رو راه بندازم. چون اینجا نمیتونم همچین کاری بکنم. ولی خوب قبلش بسیار سفر باید کرد. ولی هیچ‌کدوم اینا اساسا ارتباطی با دیدگاه سیاسی من نداره و تناقضات و نگرانی‌ها و بالا و پایین‌های شخصیمه که همه داریم در زندگی.

من جمهوری اسلامی رو صفر و یک نمیبینم. هیچ‌ آدمی رو هم صفر و یک نمیبینم. مثلا شخصیت و کاریزمای خمینی رو تحسین میکنم، از گوشه‌ی یک اتاق در تبعید طومار یک سلطنت رو در هم پیچید. ولی با ایده‌ی حکومت اسلامی مخالفم. جنبه‌هایی از انقلاب اسلامی رو تحسین میکنم، تلاش برای استقلال و آزادی و جستجوی معنویت. ولی در مجموع با ایده‌ی انقلاب مخالفم، ایده‌آل این بود که شاه اصلاحات می‌کرد و کار رو کامل میسپارد دست امثال امینی و بختیار و بازرگان و کنار میرفت.

خطرناک اینه که نفرت از جمهوری اسلامی آدم رو کور کنه. اونموقع نگاهش صفر و یک میشه، از اسلام بگیر تا انقلاب و افراد. من هم شاید در مقاطعی اینطور بودم، ولی یک سال اخیر چشمم رو باز کرد. آدم‌ها انگار از آرزوهاشون صحبت می‌کردن، یا وقتی می‌دیدن واقعیت رو نمی‌تونن تغییر بدن لغات رو تغییر می‌دادن. به اعتراضات و شورش کور می‌گفتن "انقلاب"، به 57 می‌گفتن "شورش". انگار برای کسی سوال هم ایجاد نمی‌شد آقا این "تنها راه خیابان" جز هزینه برای شما چی داشته و داره؟ "براندازی" دقیقا یعنی چی؟ فکر کنم توی ذهنشون اینه که می‌ریزیم بیت رهبری رو تسخیر می‌کنیم بعد جمهوری اسلامی دود میشه میره هوا و در لحظه ابرهای تیره کنار میرن و آفتاب دموکراسی و آزادی تابیدن می‌گیره. چطور فکر می‌کردین چهار تا دلقک بی‌مایه‌ از اونور دنیا میتونن تغییری داخل کشور ایجاد کنن که براشون یقه جر می‌دادین؟ چرا فکر می‌کنید "پهلوی تنها راه نجات"؟ اینکه تنها ویژگی مهمش تخم پدرش بودنه که اون رو شما هم دارین، چرا شما نه؟ بعد اینکه این سیرک انقلاب بازی و اینا توی توییتر تموم شد، افتادن به گدایی "تحریم سپاه" از دولت‌های خارجی تا بلکه بدون دستاورد نمونه این همه های و هوی. بعدش هم اون خبیث‌ترهاشون تعارف رو کنار گذاشتن و رسما افتادن به گدایی حمله‌ی نظامی به ایران از اسرائیل آدم‌کش و بقیه. یعنی ببینید دیگه نهایت اون چاه بی‌وطنی، خباثت و کثافتی که آدم میتونه توش فرو بره. مجاهدین خلق میدونید برای چی اینقدر منفورن و همین براندازها هم اصطلاحا گردنشون نمیگیرن؟ چون همدست دشمن خارجی شدن در تجاوز به ایران. توجیه‌شون هم عینا توجیه کسانی که گدایی زدن سر مار رو می‌کنن.

به نظرم وظیفه‌ی ما برای بهتر کردن زندگی و کشورمون مبارزه‌ی روزمره و شخصیه، همین که نظرها رو بشنویم و مستقل قضاوت کنیم، پای خودمون رو بگذاریم تو کفش کسی که 180 درجه مخالف ما فکر میکنه برای اینکه بهتر بفهمیم چرا اینطور فکر میکنه، و توی زندگی شخصیمون جوری باشیم که اعتقاد داریم، همین مبارزه‌ی مدنی حجاب مثلا. بقیه کمدی-تراژدی بود که البته چشم خیلی از آدمها رو به خیلی از مسائل باز کرد فکر می‌کنم، من تنها نیستم. در کل، با قبول کردن مسئولیت شخصی جامعه تغییر میکنه و در بلندمدت سیستم هم شروع به تغییر میکنه.

من راستش به بهشت و دوزخ اون جوری که توی قرآن توصیف شده اعتقاد ندارم، فکر میکنم تمثیله، بهشت و دوزخ در درون ماست، خود ما هستیم. اینکه چقدر میفهمیم، و سعی میکنیم بفهمیم، و سعی میکنیم بهتر باشیم، و آکبند نیایم بریم که این میشه:

«وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِّنَ الْجِنِّ وَالاْنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بِهَا أُوْلَئِکَ کَالاَْنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ»؛ (به یقین گروه بسیارى از جنّ و انس را براى دوزخ آفریدیم؛ آنها دلها [عقلها] یى دارند که با آن [اندیشه نمى کنند، و] نمى فهمند؛ و چشمانى که با آن نمى بینند؛ و گوشهایى که با آن نمى شنوند؛ آنها همچون چهارپایانند؛ بلکه گمراهتر! اینان همان غافلانند [چون امکان هدایت دارند و بهره نمى گیرد]).

من از لحاظ فکری و مشخصا دیدگاه سیاسی طی یکسال اخیر دچار اصطلاحا "شیفت پارادایم" شدم، جوری که گاهی ترس برم می‌داره. انقلاب 57 دیگه به نظرم "نکبت‌بار" نمیاد، از جمهوری اسلامی و حتی شخص خامنه‌ای اونقدر که پیشتر بدم میومد بدم نمیاد، از اینکه از کشته شدن قاسم سلیمانی خوشحال بودم شرمگینم، سیاست‌های منطقه‌ای ایران و نگه داشتن عراق و سوریه و لبنان زیر نفوذ به نظرم برای امنیت ملی کشور ایران کار عاقلانه‌ای میاد، و ازینکه ایران تنها کشوریه که بدون ترس از قدرت‌های غربی و بدون لکنت از فلسطین حمایت میکنه حس خوبی دارم. همین استقلال رای و جلوی زورگو ایستادن به نظرم از ارزش‌های انقلاب 57 بود که نسبتا محقق هم شد. فکر می‌کردم تقابل "ما" به عنوان مردم عادی مخالف حکومت و جمهوری اسلامی تقابل خیر و شره، تا بعد دیدم نه خیر، اصطلاحا سرکوب‌شده خودش داره حداقل در فکر  به سرکوبگر تبدیل میشه. در تقابل کسی که به زور میخواد سر اون یکی حجاب کنه و اون یکی هم عمامه‌ی اینو میپرونه من بی‌طرفم، از خوشبینانه جهالت و بدبینانه خباثت کسانی که برای باخت تیم ملی فوتبال و ضربه‌ی فنی شدن کشتی‌گیر کشورشون جشن میگیرن یا از اینکه ورزشکار اوکراینی دست ورزشکار ایرانی رو پس میزنه خوشحال میشن من دچار حالت تهوع میشم، مچ بند مشکی بستن، سرود ملی نخوندن، کنفرانس خبری یارو اومد گفت خداوند رنگین کمان، بازم بعد باختشون ریختم خوشحالی کردن. بخت اونا که نه، باخت تیم ملی کشورشون. تو چیکار کردی جز توی توییتر مزخرف نوشتن و هشتگ زدن؟کسی که مدام کاسه‌ی گدایی جلوی همین کشورهای خارجی‌ای میگیره که خودشون مدام استانداردهای دوگانه دارن حال من رو به هم میزنه. فقط امیدوارم که جمهوری اسلامی سر عقل بیاد و برای بقای این مملکت هم که شده یک سری اصلاحات سیستماتیک اجتماعی و سیاسی ایجاد کنه و در عین این که استقلال خودش رو هم در سیاست خارجی حفظ میکنه رابطه‌ش رو با غرب بر مبنای منافع ملی و نه ایدئولوژی لجوجانه تنظیم کنه. به نظرم در آینده‌ی شاید میان مدت همه‌ی این اتفاقات هم خواهد افتاد.

جدیدا گاهی به این فکر می‌کنم که از یک جایی به بعد چقدر سریع خاطراتت ازت دور میشن، خاطرات کودکی، نوجوانی، دانشگاه... بچه که بودم فکر نمی‌کردم یه روزی الانم ممکنه اونقدری ازم دور بشه که کودکی پدربزرگم ازش، فکر می‌کردم گذشته همیشه نزدیکه. واقعا هم نزدیک بود. اما 5 سال میشه 10، 10 میشه 15، 15 میشه 20 و 30 و 50 و 100... تا اینکه مثل برق و باد نه اثری از تو میمونه و نه هیچ‌کدوم از آدم‌هایی که در لحظاتت حضور داشتن، فقط شاید مکان‌ها خاطره‌ی حضور تو و کلی آدم دیگه رو خاموش توی سینه‌شون نگه دارن، کسی چه میدونه. مکان‌ها هم اگر ساختمان باشن و به خاک بیفتن، مثل خونه‌ی نارمک پدربزرگ مادربزرگ زمان کودکی من، با رفتن آدم‌ها خاطرات دیگه کامل محو میشن، جز شاید ارتعاشی در فضا.

این هفته رفتم دندونپزشکی، پیش یه دکتر ایرانی‌ای. فکر نمیکردم خیلی مساله‌ی بغرنجی باشه، بیشتر به خاطر جرم‌گیری و ورم لثه‌م رفتم و این که از این 800 دلار بیمه‌ی دانشگاهم یه استفاده‌ای کرده باشم سوخت نشه. اما وقتی دکتر با ایکس‌‌ری‌ها نشست جلوم و شروع به توضیح کرد متوجه شدم فکرم اشتباه بوده. اون ورمی که من فکر میکردم لابد به خاطر ریفلاکس معده‌ست به خاطر مردن عصب دندان و سرایت عفونت به لثه‌م بوده. گفت دو تا راه داری، یا عصب‌کشی و پرکردن که قطعی هم نیست جواب بده (90 درصد)، ولی خوب 1300 دلار هزینه داره. راه دیگه هم اینکه بکشی بره. دندون فک بالا اون انتها. دیده نمیشه. گویا تو جویدن هم تاثیری نداره. یه پرکردن و روکش و دو تا پرکردگی دیگه هم دارم. همه‌ی اینا 3000 دلاری میشه. اول برای اون مورد اول وقت عصب‌کشی و پرکردن گرفتم، یعنی اول اولش که از مطب اومدم بیرون گفتم وقت رو کنسل کن و سریع دو هفته برو ایران. بعد فکر کردم دیدم کون لقش، بکش بره. یکی از دوستامم تحریکم کرد. خودمم دیدم بابا ما که 10 15 سال بیشترم  از عمر مفیدمون نمونده، برین توش. نهایتش میام ایران ایمپلنت میکنم.

امروز این کلاسی که دستیار استادم دانشجوها روز ارائه‌شون بود. استادا که یک آقایی به نام جمال و یک خانمی به نام لیزا هستن و من باید در مورد کار هرکدوم نظر میدادیم بعد ارائه‌شون. برخلاف جلسه‌های کلاس که در سکوت سهمگینی فرو رفته بودم طی چند جلسه‌ای که تا الان داشتیم، امروز خوب بود و احساس رضایت و به درد بخور بودن بهم دست داد، زبانم میچرخید اصطلاحا.

این بازی سپاهان و الاتحاد رو که دیدم کنسل شد خیلی ناراحت شدم. به خاطر اون مردمی که با اون شور و شوق رفته بودن استادیوم و به خاطر کنسل شدن بازی غمگین برگشتن خونه. کاش دوباره برگزار بشه و مردم بتونن برن ببینن و خوشحال بشن.

بازی ایران و استرالیا رو من یادمه که مردم ریختن بیرون برای خوشحالی، سوم دبستان بودم. ما هم رفتیم گیشا، تصویر مبهمی از آدمهایی توی ذهنم مونده که وسط خیابون میرقصیدن، و ماشین‌هایی که بوق میزدن. خوشحالی اصیلی بود اصطلاحا، وقتی همه به عنوان جزئی از یک کل به نام "ملت" خوشحال بودن. مامانم میگفت یک بار دیگه هم همچین حسی توی مردم و خیابون دیده بود، وقتی که خرمشهر آزاد شد. چی شد که کار به اینجا کشید، مردمی که دیگه ملت نیستن، چند پاره، عصبانی، خسته، ناامید.

این دو هفته پیش بود مسابقات کشتی قهرمانی جهان؟ یک بازی‌ای بود که 6 ثانیه آخر کشتی‌گیر ایرانی بازی رو برگردوند و قهرمان شد. خلاصه‌ی اون بازی رو داشتم توی زمان نیم ساعت استراحتم تو دکاتلون میدیدم. نشسته بودم روی کاناپه، هدفون هم نداشتم. دست خودم نبود، اون آخرش که کشتی‌گیر ایرانی بازی رو برگردوند و برنده شد گریه‌م گرفت، فک کنم به خاطر همون مردمی که دیگه ملت نیستن.

پایان دکاتلون

دلیل خیلی روشنی از اسپنسر نگرفتم که چرا قراردادم تمدید نشد. احتمالا حین کار فهمید که خیلی تجربه‌ی کار ریتیل ندارم و در تعاملات زبانی هم با چالش مواجهم. یک چیزی هم که در جلسات ماهانه میگفت این بود که تو رو دعوت میکنم یک مقدار بیشتر در دپارتمان تصمیم بگیری. مثلا یک گاندولایی (دیواری) روش کفش کوهنوردی بود، این رو هل بدی یه کم فضا بگیری فلان چیز رو بگذاری. توی فروشگاه قرارگیری همه‌ی اجناس طبق یکسری کاتالوگ بود که از طرف کمپانی طراحی میشد، ولی در همون زمین بازی محدود هم میشد کلی تصمیم گرفت. من مساله‌م این بود که ظرفیت ذهنی نداشتم بیشتر از حدی که مایه گذاشتم مایه بگذارم. 4 روز سر این کار بودم، 3 روز هم باید کارهای دانشگاهم رو می‌کردم که باید کار اصلیم می‌بود. روز استراحت هم که ناموجود. مضاف بر اینکه روزهای کار من بیشتر آخر هفته‌ها بود، که معمولا به کاستومر سرویس و اصطلاحا فیسینگ (مرتب کردن) میگذره. مثلا شلوارها تای قشنگ داشته باشن. یا لباس‌ها به ترتیب سایز مرتب باشن. خلاصه، فکر میکنم مساله‌ی اصلی همون منفعل بودن بود. من کلا خیلی پرواکتیوی نیستم، روحیه‌م بیشتر شبیه این کارمندهای رمان‌های کافکاست. باید بهم میگفت چکاری ازم میخواد تا انجامش بدم. مضاف بر همه‌ی اینها، هیچ‌وقت خیلی با اسپنسر نزدیک نشدم، برعکس رابطه‌م با بقیه‌ی اعضای تیم. تنها که می‌شدیم سکوت می‌شد غالبا.

اون هفته‌های آخر احساسات متناقض داشتم. از طرفی بعضی روزها واقعا کند میگذشت، مخصوصا الان که به پاییز نزدیک میشدیم مشتری‌ هم به وضوح کمتر شده بود و مدام باید شلوار تا میکردی و نگاه به ساعت که کی شیفتت تموم میشه. مثلا شلوارهای شکار رو تا میکردم، بعد میگفتم خوب حالا برم ژاکت‌های کوهنوردی رو تا کنم، یکساعتم اونجا بره. شانس میوردی این وسط یه مشتری‌ای به تورت میخورد که راهنمایی حسابی بخواد، حالا اگر آدم جالبی هم بود که بتونید معاشرت کنید نور علی نور. اینجا نمیفهمیدی زمان چجوری گذشته. برای همین بین ما توی دپارتمان یه رقابت ریز و پنهانی‌ای هم بود که کی اول مشتری‌ای که به وجنتاش میخوره کمک میخواد رو تور کنه. خلاصه احساسات متناقض. از طرفی هم حس خوبی نداشتم که اونا هستن که دارن باهام قطع همکاری میکنن (میندازنم بیرون به عبارتی) و نه من با اونا، که خوب در آخر اونقدر مهم هم نبود چون دیر یا زود باید میرفتم دنبال کار تخصصی. 11 ماه زمان مناسب و کافی‌ای بود برای یک کار جنرال فروشندگی در یک کشور غریب، اونقدری که بتونی اون کار و محیطش رو به اندازه‌ی کافی تجربه کنی و آدمهاش رو بشناسی. اضافه بر اون احتمالا همه چیز مثل فصل‌ها به تسلسل میفتاد، و احتمالا به اون شکل غنایی به اون تجربه‌ی 11 ماه افزوده نمی‌شد.

به جز دوستای نزدیکم توی دپارتمان خودمون، به چند تا از دوستام تو دپارتمانای دیگه گفتم که آخر سپتامبر میرم. یکیشون یه پسر فرانسوی‌ای بود به نام گیوم (معادل فرانسوی ویلیام) در دوچرخه‌سواری، 42 سالش بود و 20 سال بود از فرانسه اومده بود بیرون. کارشناسی ارشد بیوشیمی یا همچه چیزی داشت. یه چند سالی برای کار رفته بود ایرلند، میگفت یه کال سنتر یا همچه چیزی بود. یه 10 سالی هم میشد که اومده بود کانادا. بهش گفتم برام جالبه یکی دو سال برم آفریقا زندگی کنم، گفت که خواهرش "چاد" کارمند سفارت فرانسه است. تعریف کرد یبار مامانم رفت چاد راه افتاد رفت بازار محلی خرید، دید همه یجوری دارن نگاهش میکنن. فرداش از سفارت اومدن بهش گفتن تنها راه نیفت تو این بازارهای محلی. خلاصه. بهش گفتم من دیگه تمومم اینجا، یه ژست متفکرانه‌ای گرفت گفت من رو هم فکر کنم به زودی بندازن بیرون، رومکه (رئیس فروشگاه) ازم خوشش نمیاد. شیفتام رو کم کردن، این هفته فقط 8 ساعت برام گذاشتن. معمولا هم تاخیر دارم. این رو راست میگفت. من میدیدم که هر روز با دوچرخه میاد و میره، ولی نمیدونستم خونش کجاست و اینکه هر سری حدود 1 ساعت از اون سر شهر رکاب میزنه، حتی تو زمستون کلگری. میگفت تو کار پیدا کردن خوب نیستم. گفتم نمیخوای برگردی فرانسه؟ گفت مامانم زیاد میگه، ولی من وقتی اومدم کانادا بیشتر پول داشتم تا الان. بعد 10سال با پول کمتر برگردم یعنی شکست. مضاف اینکه تو این سن باید برم خونه‌ی مامانم. این هم یعنی شکست مضاعف.

با شارلین یک گپی شد در مورد داستان گیوم، گفت توی این سایتای کاریابی براش دنبال موقعیت می‌گردم، این گیوم از همه‌ی آدمای اینجا باهوش‌تره. صحبت من شد، گفتم باید برم دنبال کار تخصصی اگه بخوام کانادا بمونم، این رفتن هم جز ملال دوری شما خیلی مهم نیست چون 10 سال که نمیخواستم اینجا کار کنم. گفت آره، وگرنه میشدی شبیه گیوم. گفتم بیچاره گیوم.

یک پسر آرژانتینی‌ایم بود به اسم سباستین اواخر دهه‌ی 20 میخورد، اون وسطا اومد، اونم دوچرخه‌سواری. میگفت اوضاع آرژانتین خرابه، بیشتر جوونا دارن در میرن. خیلیا میرن اسپانیا، ولی خوب کار پیدا کردن اونجا راحت نیست. دچار بحران اقتصادی و تورم شدید شدن چند ساله، اینم یه کورس یکساله‌ی مارکتینگ از یک دانشگاهی پذیرش گرفته بود و با دوست دخترش اومده بود اینجا. البته میگفت دوست دخترم میخواد ولم کنه، یادم نمیاد دقیقا چرا. موقع برخوردم با آدمهایی که از تورم و بحران اقتصادی و ... تو کشورشون صحبت میکنن همیشه توی دلم میگم اینا نمیدونن تو ایران بازی کلا توی یک لیگ دیگه‌ای جریان داره، دلشون خوشه. خلاصه. این بلوند و چشم‌آبی هم بود. بلوند چشم‌آبی تو آرژانتین شاخکای آدمی که یه کم تاریخ بدونه رو تیز میکنه. بعد جنگ جهانی هر چی نازی مونده بود همه فلنگ رو بستن آرژانتین. ازش پرسیدم اصالتا از کدوم کشوری؟ گفت جد و آبائم آلمان. پیش خودم گفتم بفرما، تموم شد. نوه نتیجه‌ی آدولف آیشمنی کسی کنارت وایساده. البته تاریخ رو زیاد تحریف نکنم، بعد جنگ جهانی اول هم کلی آلمانی به خاطر بحران اقتصادی رفتن آرژانتین.

این سباستین هم مشکلات رو از جایی به جای دیگر منتقل کرده بود. چندباری مسیر برگشت مترومون خورد به هم. می‌گفت دو سه ماهی وقت دارم کار تخصصی پیدا کنم، پیدا نکنم تا سال دیگه باید از کانادا برم. از هیچ کدوم از شغلایی که اپلای کرده بود هم گویا جوابی نگرفته بود. می‌گفت احتمالا برم مکزیک یا برزیل یا کلمبیا. گفتم آرژانتین گزینه نیست؟ گفت آرژانتین گزینه نیست.

دو روز آخر همه نبودن توی دپارتمان که ببینمشون. آلبا رو که یک هفته قبلش دیدم، داشت 10 روزی میرفت مرخصی. گفته بودم میخوام سفر برم آمریکای لاتین، برداشته بود کلی کتاب راهنمای سفر و اینا برام آورده بود که ازش دستم مونده بود. گفتم میگذارمشون روی میز اتاق استراحت. گفت خداحافظی نکنیم، میبینمت! منم الکی تایید کردم، معمولا وقتی از یک محیطی میری آدمهاش رو کم پیش میاد بعدش ببینی. گفت با شارلین صحبت میکنم بریم بار روز آخرت. منم باز الکی تایید کردم گفتم ببینیم حالا، و یک "هماهنگ میکنیم" معروف و کلیشه‌ای. آخرش هم گفت میلاد، من از کار کردن با تو لذت بردم. قبلا هم یبار بهم گفته بود. گفتم منم به همچنین. روز آخر از دوستام کسی نبودن، ولی روز یکی مونده به آخر شارلین بود از دپارتمان خودمون. ساعت 5 تا 7 ترینینگ داشتن. منم شیفتم 7 تموم بود. بهش گفتم فردا کار میکنی؟ گفت نه. گفتم پس روز آخره میبینمت. یه کم پروانه‌ای شد چهره‌اش. اکثر بچه‌ها ترینینگ بودن. رفتم لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون، دیدم ترینینگ تموم شده و دارن میان بیرون. رفتم با سباستین دست دادم گفتم شاید دیگه نبینمت! گفت نگو این حرفو. داشتم با سباستین حرف میزدم که دیدم شارلین اومد محکم بغلم کرد.

اومدم بیرون یه حس سبکی‌ای داشتم، و احساسات خوبی که انگار همه به محض اینکه پام رو برای همیشه ازونجا گذاشتم بیرون تبدیل به خاطرات خوب شدن.