من یه کانال تلگرام درست کردم که گاهی نوشتههای کوتاه، موسیقی، لینک یا همچه چیزهایی درش میگذارم. شاید بعضی پستهای وبلاگم رو هم گذاشتم. آدرسش این هست: https://t.me/DomesticatedStrawberries
تراویس اگر اینجا رو میخونی جواب بده، هرکسی ارزش ادبی و هنری وبلاگ تو رو متوجه نمیشه و من معتقدم که تو مارسل پروست یا همینگویای هستی برای خودت. امیدوارم نمرده باشی و به نوشتن برگردی.
یه عصری گفت با هم از دانشگاه بریم کوله لپتاپ بگیره. منم فکر کنم یه چیزی میخواستم بگیرم. رفتیم پیاده از دانشگاه به چهارراه ولیعصر و به بالا. یه کوله گرفت عین مال من. روی پلهبرقی وایساده بودیم گفت فلان چیز رو برات میفرستم، گفتم شماره من رو که نداری؟ گفت نه. گفتم خوب اینه.
چهار پنچ نفری قرار بود بریم سینما سپیده غروب از دانشگاه، دو سه ساعتی وقت داشتیم. من یه وقتی داشتم از کلینیک 16 آذر، یادم نمیاد چی بود دقیقا. گفتم من وقت کلینیک دارم، میرم و برمیگردم تا شما اینجایین. بعد چند لحظه مکث یکدفعه گفت من هم باهاش میرم، احساس میکنم همه جا خوردن. با هم رفتیم کلینیک، نشست منتظر تا من برم داخل و برگردم. کارم که تموم شد از راهرو پیچیدم سمت ورودی و با دیدنش قلبم گرم شد، مشکی پوشیده بود یادمه که بهش خیلی میاومد، بوتهای بلند و شال مشکی که موهای روشنش رو ریخته بود بیرون از زیرش. روی صندلی نشستیم تو حیاط رودکی و کلینیک که یادم نمیاد چی شد حرف به این کشید که من بهش گفتم من خوب نیستم، گفت تو خیلی خوبی.
اون آخرین بارهایی که دانشگاه بودیم، فکر کنم بزرگداشت یکی از استادامون بود تو سالن هنرهای زیبا. تموم که شد شب شده بود دیگه، با دو تا از پسرا نشسته بودیم روی نیمکتای وسط حیاط اصلی. دیدمش که تنها داره میره، گمونم یه مکثی کرد که بیاد سمت ما، ولی منصرف شد و رفت. یه کم شب دلگیری بود کلا. اومدم سمت مترو که بیام خونه، دیدم پیام داده "من دلم نمیخواد برم خونه، کجایی؟" اومدم حین از پلهبرقی پایین رفتن جواب بدم که دیدم پایین پلهها وایساده. رفتیم تو حیاط رودکی نشستیم و سیگار کشیدیم. یکسری از بچهها رفته بودن یه کافهای، نمیدونم چی شد که رفتیم اونجا. من که حوصلهی جمع نداشتم، اومدیم بیرون. گفت تا متروی هفتتیر باهام میای؟ گفتم بریم.
اون زندگی و شور بود و من سکوت و خستگی. من از یک دنیا بودم و اون از دنیای دیگهای.
من به قصد مهاجرت دائمی تا آخر عمر نیومدم کانادا، هنوزم نظرم همونه. چند روز پیشم یه صحبتی با مامانم میکردم که فلان آپارتمان رو بفروشین یه زمینی بگیریم من اگه برگشتم باهاش کار کنم. نمیدونم با مدرک ریسرچ طراحی اینجا کار درست و حسابی میتونم پیدا کنم یا نه. برای اقامت فکر کنم مجبورم پیدا کنم. دیروز پریروز با مامان بابام صحبت میکردم بابام اینجوری بود که حتما اقامت رو بگیر. فکر کنم ایران برگشتن کنسله تا قبل اینکه اینجا (اگر بشه) اقامت بگیرم، حداقل 2 3 سال دیگه. توی ذهنم بود شاید سفری برم توی این یکی دو سال، که خوب منتفیه. کاری ندارم. اگرم اینجا اقامتی نتونستم دربیارم جدی دارم فکر میکنم برم خودم رو بندازم توی خلیج مکزیک که دیگه ایران برگشتن به شکل ابدی منتفی میشه. گیری افتادیم توی این زندگی انصافا.
من مامانم رو خیلی دوست دارم. به نظرم خیلی آدم خوبیه و ندیدم تا حالا کسی رو ناراحت کنه و قطعا جاش در بهشت هست. اینقدر آدم خوبیه و بهش سمپاتی دارم که بچه بودم توی مدرسه وقتی اتفاق بدی برای خودم میفتاد به جای اینکه دلم برای خودم بسوزه برای مامانم میسوخت، منطق عجیبیه ولی احساسم این بود. مثلا دبستان بیشتر بچهها از مدرسه غذا میگرفتن من از خونه غذا میبردم، از این ظرف غذا آهنی مستطیلی زشتا بود میبردم میدادم آشپزخونه گرم کنن یارو یادمه صاف مینداخت رو شعله زیاد آتیش این غذای منم میسوخت. یبار زیاد سوخت معلممون که یک خانمی بود اومد دید گفت غذای این بچه رو چرا اینجوری کردین. اونجا یادمه دلم خیلی برا مامانم سوخت، گفتم بیچاره غذا درست کرده داده من آوردم اینا سوزوندن. اون روز خانم معلممون از غذای مدرسه بهم داد یادمه، الویه و نوشابه زرد بود.