خواب پاییزی

یه عصری گفت با هم از دانشگاه بریم کوله لپ‌تاپ بگیره. منم فکر کنم یه چیزی میخواستم بگیرم. رفتیم پیاده از دانشگاه به چهارراه ولیعصر و به بالا. یه کوله گرفت عین مال من. روی پله‌برقی وایساده بودیم گفت فلان چیز رو برات میفرستم، گفتم شماره من رو که نداری؟ گفت نه. گفتم خوب اینه.

چهار پنچ نفری قرار بود بریم سینما سپیده غروب از دانشگاه، دو سه ساعتی وقت داشتیم. من یه وقتی داشتم از کلینیک 16 آذر، یادم نمیاد چی بود دقیقا. گفتم من وقت کلینیک دارم، میرم و برمیگردم تا شما اینجایین. بعد چند لحظه مکث یکدفعه گفت من هم باهاش میرم، احساس میکنم همه جا خوردن. با هم رفتیم کلینیک، نشست منتظر تا من برم داخل و برگردم. کارم که تموم شد از راهرو پیچیدم سمت ورودی و با دیدنش قلبم گرم شد، مشکی پوشیده بود یادمه که بهش خیلی می‌اومد، بوت‌های بلند و شال مشکی که موهای روشنش رو ریخته بود بیرون از زیرش. روی صندلی نشستیم تو حیاط رودکی و کلینیک که یادم نمیاد چی شد حرف به این کشید که من بهش گفتم من خوب نیستم، گفت تو خیلی خوبی.

اون آخرین بارهایی که دانشگاه بودیم، فکر کنم بزرگداشت یکی از استادامون بود تو سالن هنرهای زیبا. تموم که شد شب شده بود دیگه، با دو تا از پسرا نشسته بودیم روی نیمکتای وسط حیاط اصلی. دیدمش که تنها داره میره، گمونم یه مکثی کرد که بیاد سمت ما، ولی منصرف شد و رفت. یه کم شب دلگیری بود کلا. اومدم سمت مترو که بیام خونه، دیدم پیام داده "من دلم نمیخواد برم خونه، کجایی؟" اومدم حین از پله‌برقی پایین رفتن جواب بدم که دیدم پایین پله‌ها وایساده. رفتیم تو حیاط رودکی نشستیم و سیگار کشیدیم. یکسری از بچه‌ها رفته بودن یه کافه‌ای، نمیدونم چی شد که رفتیم اونجا. من که حوصله‌ی جمع نداشتم، اومدیم بیرون. گفت تا متروی هفت‌تیر باهام میای؟ گفتم بریم.

اون زندگی و شور بود و من سکوت و خستگی. من از یک دنیا بودم و اون از دنیای دیگه‌ای.

نظرات 4 + ارسال نظر
سمیرا چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:06

معلومه هر دو همدیگه رو دوسداشتین با عشق هم تعریف کردی یا شاید با حسرت

آتشی برنگ آسمان پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 18:45 https://atashibrangaseman.blogsky.com

دلم گرفت
کاش یکم بیشتر براش وقت میزاشتی شاید...

طلوع پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 15:29

رابطه به کجا رسید؟ چی شد؟؟

رابطه‌ای نبود.

آویشن چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 02:38 http://Dittany.blogsky.com

حس میکنم یه علاقه ای میتونست این وسط شکل بگیره منتهی هر دو طرف از ترس اینکنه نکنه جواب منفی بشنوید به همون دوستی دانشگاهی بسنده کردید حداقل از متنی که نوشتی همچین حس و حالی داشت‌ .
امیدوارم هر جا هست شاد باشه و یهو خدا رو چه دیدی شاید یه جای دیگه دوباره هم و دیدین ..

دیگه زیباییش به این بود که در همون مرحله موند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد