Phonambria

زنگ زدم به یه نفر،جواب نداد.5 دقیقه بعد مسیج زد سلام فلانی جان،کاری داشتی زنگ زدی؟
واقعا این یه قلم رو نمیدونم چجوری هضم کنم.سوای اینکه رسما فحش حساب میشه،هرچند احتمال زیاد طرف حالیش نیست،جدا طرف چی توی مغزش میگذره اینو می پرسه.


آدم میمونه در پاسخ به سوال معصومانه "کاری داشتی زنگ زدی؟" چی بگه.مثلا نه کاری نداشتم،چه خوب شد پرسیدی،من از یه نوع بیماری روانی نادر به نام فون نامبریا رنج می برم،هر از چندگاهی همین جوری گوشیمو ور میدارم رندوم شماره می گیرم.کاری هم ندارما،نه،حتی احوال پرسی هم نمیخوام بکنم.فقط همین جوری شماره می گیرم.


پروردگارا تحویل بگیر.

ما که نرفتیم،ولی گویا روز حساب و کتاب و دفتر و مشق،سگ صاحبشو نمی شناسه.مردم تو صف همدیگه رو هل میدن،از هم جلو میزنن،همدیگه رو که ببینن روشونو می کنن اونور،می خواد برادر باشه،همسر باشه،مادر باشه.چه رسد به دوست و آشنا. خلاصه اینکه یکی بیفته هیچ کی نمیاد دستشو بگیره بلندش کنه.


یک فرض بی رحمانه:اینکه انسان ابژه است و کلا "غیر" سوژه.حالا اگه رادیکال بخوایم بهش نگاه کنیم،گمانم میشه یه چیزی تو مایه پاراگراف اول،فقط اینکه این بیگانگی صرفا منحصر به آخر عاقبت نمیشه،هر صبح که از خواب پا میشی فقط خودتی و خودت.


اما مگه جانمایه همه ما یک چیز نیست؟اگه این باشه شاید اونقدرا هم با هم بیگانه نباشیم.همین میشه یه موقع یک هم زبان پیدا می کنی،حالا هر کی،میبینی چه حس خوبیه وقتی می بینی تو این دنیای هر کی هر کی یکی هست که مثل تو فکر می کنه،یا حس می کنه.

این جوری به ذهنت میاد یعنی بد می شد جا اینکه مادر بچه شو نشناسه و نمیدونم کی فلان کسشو،اونجام اگه یکی میفتاد،چند نفر بودن که دستشو بگیرن و بلندش کنن،ولو جو خیلی دلچسب نباشه.


روحم را از بدنم دریغ کن

این هفته تهران یک همایش بود برای بزرگداشت اریک هرملین.حقیقتا جا داره یه فیلم از زندگیش ساخته بشه،من که شیفته ی مرامش شدم(ویکی پدیای انگلسیش پربارتره).یک جمله از ویکی پدیاش میارم شما خودتان تا ته قضیه بروید:
<اریک هرملین را دیوانهٔ اسکاندیناوی نیز خوانده‌اند، او به مدت ۳۵ سال در تیمارستان بستری بود و در این مدت بیش از ۱۰۰۰۰ صفحه اشعار پارسی را در ۳۶ جلد به زبان سوئدی ترجمه کرد.>


برای این همایش چند نفر از سوئد آمده بودند ایران،یکشان کارل اکروالد بود.به قول ویکی پدیا:رمان نویس،منتقد ادبی،معلم و نگه دار جنگل((Forest Worker!
کارل اکروالد ترجمه های هرملین از ادبیات فارسی رو جمع کرده و دو کتاب با عنوان "گلچین فارسی" و "مرهم فارسی" منتشر کرده.خودش می گفت من میتونم یه مقدار فارسی بخونم،ولی نمی تونم صحبت کنم،باید بیام 6 ماه ایران بمانم تا فارسی یاد بگیرم!


اکروالد که همراه پسرش به ایران اومده بود،روز اول می خواست موزه ایران باستان و اطراف بازار رو ببینه،روز دوم برج شبلی دماوند رو.من مامور شدم راهنمایشان شوم،حالا چگونگی و چطوریش بماند.
برخورد اول که خیلی گرم بودند،گفتم بیاید با مترو برویم،گفت عالیه پیاده بریم تا مترو.لازم به توضیح است اکروالد 91 سالشه.پسرش هم مردی بود 40 50 ساله که تو استکهلم،معلم موسیقی دبیرستان بود.توی راه مترو یک بند صحبت کردیم،اکروالد گفت که زمان جنگ جهانی دوم،هرچند سوئد بی طرف بوده،ولی برای متفقین جنگیده.من به یکی از آرزوهای دیرینه ام،یعنی هم صحبتی با یکی از بازمانده های جنگ جهانی دوم رسیدم.
از مترو خوششون اومد،گفتند مردم مهربانن،مخصوصا اینکه مردی جاشو به اکروالد داد تا بشینه.فقط پرسید چرا همه مرد بودند،که گفتم چون خانم ها واگن جداگانه دارند.
باغ ملی رو نشانشان دادم و ساختمان وزات خارجه و موزه پست و ملک.میدان مشق تهران قشنگه جدا.اون روز هم هوا تمیز بود و کوه های برفی توچال پیدا.خوششان اومد.نظر شخصی من در مورد موزه ایران باستان،نمای بیرونیش فوق العاده ست،اما داخلش اصلا در شان موزه ملی ایران نیست.دو تا راهروئه.اکروالد هم بیشتر دنبال مطالب مرتبط با صوفی گری و اینا بود،بهش گفته بودم ایران باستان و احتمالا هیچ موزه دیگه ای چیز مرتبط با صوفیسم پیدا نمی کنی.یه مجسمه گاو رو نیگا کردیم و اومدیم بیرون.
از اونجا راه افتادیم طرف بازار و کاخ گلستان،گفتم از وسط پارک شهر ببرمشان و پیاده راهی نیست.وسط راه دیدم همچی رنگ از رخسارش پریده،ولی بهش می گفتم بشین دو دقیقه استراحت کن،نفس نفس زنان می گفت نه من خوبم بریم.گوستاو(پسرش) گفت پاپا هروقت اینجوری می گه یعنی اصلا خوب نیست.خواستم دلش رو بدست بیارم،دو تا رنگارنگ تو جیبم داشتم گفتم جناب بیا،کالری کالر(
(Colory Color بخور،خوب چیزیه.گفت نمی خوام.دوتاشو خودم خوردم.بازار که رسیدیم صرفا به نهار خوردن بسنده کردیم.ولی از رستوران بازار خوششون اومد،از در و دیوار آدم می ریخت.فکر کنم تا حالا رستورانی به این شلوغی هیچ جای دنیا ندیده بودند.


روز دوم صبح راه افتادیم سمت دماوند.البته می دانست این صرفا یه بنای یادبوده و قبر شبلی نیست،ولی گفت دوست دارم برم اونجا.عاشق شبلی بود.توی راه کلی حرف زدیم،جاده خشک بود و فقط ارتفاع کوه ها برف داشت،ولی یه ماه دیگه جاده خیلی قشنگه.وقتی همه جا سفیده.
گفت ماهی گیری یا شکار میری؟گفتم نه جناب،خجالت کشیدم بگم تفریح ما با ماشین دور زدن و قهوه خانه رفتنه،گفتم کوه نوردی میرم،این کوه های بلند توچال رو می بینی؟من رو بلند ترین نقطه ش بوده م.پرسیدم
Forest Worker یعنی چه که شما هستی؟با علاقه توضیح داد اطراف شهر من پر جنگل و درخته،پدر من و پدربزرگ من همین کار رو می کردند،میدونستند چه درختی باید قطع بشه یا چه درختی باید نگه داری بشه.یا کجا چه درختی باید کاشته بشه.نگهبان جنگل بودند.گفتم چه شغل جالبی،کاش منم فارست ورکر بودم.
خواستم یه کم موسیقی ایرانی براشون بذارم،شهر خاموش کیهان کلهر رو گذاشتم.ولی چون اکروالد گوشش سنگین بود و نمی شنید مجبور شدم صدا رو کلی زیاد کنم،تا خوب با موسیقی ایرانی آشنا بشه.ولی سراسیمه گفت خاموشش کن لطفا!حیف شد خوب آهنگی بود.
دماوند هوا عالی بود،خورشید درخشان،ابرهای سفید و آسمان آبی.برج شبلی که رسیدیم یه 10 دقیقه ای منتظر یک نفر که باهاش هماهنگ کرده بودیم ایستادیم که بیاد و در رو باز کنه.وقتی اومد دیدم یک نفر نیست پنج شش نفر بودند.کلی سلام احوالپرسی کردیم.نقش یک تعدادیشون رو متوجه نشدم چی بود.ولی اکروالد بعدش گفت خیلی خوب و بامحبت بودند.برج رو دیدیم،چیز خاصی نیست،شبیه برج طغرل ری میمونه.از اونجا منظره شهر دماوند پیدا بود،سه چهار تا گنبد قدیمی که یکیشون مشخصا قبلا خانقاه بوده.این عکس رو کارمند میراث ازمان گرفت،هرچند توصیه های اکید من مبنی بر کادربندی و اینکه لطفا شبیه سه تا مداد توی عکس نیفتیم رو نادیده گرفت:


 

گفت دماوند شخصیت داره،اینجا هتل داره؟دوست دارم بیام و چند ماهی بمونم،بخوانم و بنویسم.گفتم بله بیایید،بهار بیایید!با خنده گفت وقتی پیر شدم میام.
دوست داشتند دماوند نهار بخوریم،با پرس و جو رستوران خوبی پیدا کردیم،نهار خوردیم و راه افتادیم سمت تهران.(مشخصا از پارک دوبل من خیلی کیف کردند،گفتم سوئد شاید نه خیلی،ولی تهران خیلی احتیاجتون میشه.)
راه برگشت خود تهران خیلی ترافیک بود.فوق لیسانس اکروالد فلسفه و مطالعات انسانیه،ازش پرسیدم متفکر مورد علاقه ت کیه؟گفت نیچه و ویتگنشتاین.راجع به نیچه گفت که جوانیش تحت تاثیر امرسون فیلسوف آمریکایی بوده،امرسون تاکید داره رو اعتماد به نفس و اینکه توی فکر و عمل تحت تاثیر کسی یا جامعه نباشیم.
به من گفت تو از کی خوشت میاد؟گفتم اسپینوزا.(کاراکتر فوق العاده ای داشته،هوش سرشاری هم داشته و مشخصا خیلی فلسفه معنوی و غیر خشکی داره).گفت اوهووم اسپینوزا.اسپینوزا که می شنوم یاد صلح میفتم.
گفت من هر سفری که میرم خاطرات سفرم رو می نویسم،در خاطرات سفر تهرانم راجع به تو زیاد خواهم نوشت،و این که از اسپینوزا خوشت میاد.


تهران که رسیدیم،خداحافظی کردیم.پشت چراغ قرمز بودم به سمت خانه،یه پسر فالفروش اومد دم پنجره.گفت فال بخر.گفتم فال نمی خوام تازه گل خریدم پولام تموم شده.یه بسته بادام خشک داشتم تو ماشین،برای مهمانانم اورده بودم تو راه بخورند.پاکتو گرفتم لب پنجره گفتم بیا بادام.پشت چراغ قرمز،یه سی ثانیه ایه در سکوت بادام خوردیم.چراغ که سبز شد یه فال پرت کرد تو ماشین و دوید رفت.عارف مسلکی بود واسه خودش.


پی نوشت:این عکس از اکروالد و همسرش خیلی خوبه.یه جا اشاره ای به همسرش کردم،جواب نامفهومی داد.بعد فهمیدم همسرش فوت کرده.




پی نوشت دوم(کاملا بی ربط):فکر می کردم "مردی برای تمام فصول" یک تئاتر خسته کننده و یه اجرای بی روح و شعاری از یه متن کلاسیکه ولی خیلی خوب بود.لذت بردم.


پی نوشت سوم:

Dear Amir,

I met Daddy yesterday and he told us for hours, yes hours, about the wonderful journey, the hospitality he was met by and the interesting people that he got the chance to talk to! He was so happy for everything! The visit to Shibli’s memorial place was also important and its realization made him glad.

Best,

Hedda