تابستان 1400

برای من اپلای و فکر به مهاجرت در سی سالگی بیشتر به خاطر فرار از بلاتکلیفی و تراشیدن هدف جدید (و از این طریق معنا بخشیدن به زندگی)، فرار از مواجه شدن با سوال چه برنامه‌ای برای کار داری (که احتمالا هیچی، چون ترکیب تحصیل معماری، فراغت خاطر مالی خانوادگی و روحیات شخصی فرار از رقابت و گوشه‌گیری و جاه‌طلبی مایل به صفر، باعث شده تقریبا هیچ تخصص مشخصا بدربخوری برای بازار کار نداشته باشم، که برخورد درست با این مساله مهاجرت و تعمیق مشکل نیست، روبرو شدن با سوال و تلاش کردن برای حلشه)، وسیله‌ای برای استقلال از خانواده و فرار از مناسک خانوادگی و فرهنگی (هدفی قابل اعتنا)، و مورد مهم اینکه خوب بالاخره وقتش رسیده برم سراغ اپلای و مهاجرت و از ایران بروم (انگار که از موعد شروع لیسانس "رفتن" به عنوان یک مرحله از زندگی در ذهن آدم‌هایی که درس‌خوانند و دانشگاه خوب قبول شده‌اند تعریف شده است)، مخصوصا این‌که وقتی هستی مدام خودت را با رفتگان مقایسه می‌کنی، احساس جا ماندن می‌کنی، این که فلانی فارغ التحصیل دانشگاه آزاد الان آمریکاست و من فارغ التحصیل دانشگاه تهران جامانده. یک نوع ثابت کردن به خودت و بقیه که من هم می‌توانم پذیرش بگیرم و بروم، که واقعا ذهنی که قدری پخته باشد در دام این یک قلم استدلال نمی‌افتد.

البته کاملا نسبت به "مورد سوال" بودن این دلایل برای مهاجرت ناآگاه نبودم، چون 98 که شروع کردم به اپلای کردن برای دکترا. توی دفترم نوشتم مسافر باش، مهاجر نباش. مخصوصا اینکه تا حدی واقف بودم که اگر جدی برنامه مهاجرت داشتم، 31 سالگی واقعا سن مناسبی برای شروع تحصیل دوباره و ورود به یک دنیای جدید و امید به کار نیست و حداقل در این یک مقوله سن واقعا یک عدد نیست، بعد لیسانس باید تصمیم قاطع می‌گرفتم و برنامه مهاجرت می‌ریختم. برنامه‌ام این بود که اگر پذیرش گرفتم و فاند هم گرفتم، 5 سال می‌روم آمریکا "تجربه زندگی" و بعد برمی‌گردم ایران. شاید واقعا پتانسیل خیلی زیادی دارم که باید از این راه شانس شکوفا شدن بهش بدهم (و فکرم درست بود که اگر الان امتحان نکنم در زندگیم همیشه پشیمان خواهم بود که شاید می‌شد و نکردم، تصمیم و فکر عاقلانه‌ای به نظر می‌آید). مسیر آلترنتیوم هم این بود که اگر دکترا نشد، سایت ورک اوی ثبت نام می‌کنم و چند سال می‌روم دنبال تجربه‌های کوچک کشورهای مختلف، 6 ماه تبت، 3 ماه روسیه، آمریکای لاتین، الی آخر. با شناختی که از خودم داشتم دلم هم بیش‌تر پیش راه دوم بود، و این‌که واقعا چه می‌دانم گندم درو کردن در یک مزرعه در تایلند را به کار آکادمیک پشت میز یا مدیرعامل بودن ترجیح می‌دهم. کلا نگرشم این بود (و همچنان تا حدی هست) که "تجربه زیست" برایم در زندگی مهم است، نه چشم انداز و هدف مشخص که احتمالا باد هواست.

دکتراهای آمریکا را که ریجکت شدم، به صورت بسیار ناخودآگاهی دیگر افتاده بودم در مسیر اپلای و اینکه "باید بروم" و "اینجا چکار کنم". برای همین دو تا ارشد پولی یکساله کانادا رو هم اپلای کردم که پذیرش گرفتم، خدا را شکر که مصادف شد با کرونا و دنیا بهم ریخت، من هم انصراف دادم وگرنه احتمالا پول کلانی که حاصل فروش مال و اموال خانواده بود را به فنا داده بودم و الان هم آنجا پاهایم روی زمین آمده بود و داشتم فکر می‌کردم چه غلطی بکنم. البته احتمال بیشتر برای آن ارشدهای پولی گران و یکساله که بیشتر گرای مهاجرت می‌داد تا تحصیل (به لطف سفارت) ویزا ریجکت می‌شدم، و اگر هم ویزا می‌گرفتم نزدیک رفتن پاهایم روی زمین می‌آمد و احتمالا تصمیم دیگری می‌گرفتم، همان‌طور که امسال آمد.

تابستان قبل و بعد از تجربه ناموفق اپلای اول دیگر به گزینه‌های دیگر جز امتحان دوباره اپلای با تجاربی که از اولی کسب کردم حتی فکر هم نکردم. 3 دانشگاه از 4 دانشگاهی که اپلای کردم (ارشد دوساله با فاند نصفه نیمه، مناسب برای کار بعدش) را پذیرش گرفتم. تا وقتی که هدفم گرفتن پذیرش بود تمام ذهنیتم معطوف به گرفتن بهترین پذیرش ممکن بود و به علامت سوال‌های دیگر فکر نمی‌کردم. بعد از آمدن پذیرش‌ها و شروع کارهای ویزا و هزینه‌های پی در پی کم‌کم تصور خامم از ابعاد مهاجرت جای خودش را به واقع‌بینی در مورد تروما بودنش داد. مشخصا رفتن به وینیپگ و منیتوبا که عرب در آن‌جا نی نمی‌اندازد واقعا نیاز به دلیل محکم و معقول داشت، نه صرفا "فرار" و "مهاجرت". اردیبهشت ماه و قبل از سابمیت کردن درخواست ویزا هم تقریبا به جمع‌بندی رسیدم که اپلای دوم اشتباه بود و سابمیت را رها کردم. برگشتم شرکت، یک روز خیره به مانیتور و فکر به این که دارم چکار می‌کنم. مجدد از قصد برای ادامه همکاری پاره‌وقت با شرکت انصراف دادم و برگشتم به ثبت ویزا، با تاکتیک "تا اینجاش که اومدی، حالا برو جلو ببین چه می‌شه". فکر اینکه اگر الان ویزام بیاید باید بروم وینیپگ دنبال خانه و هم‌اتاقی بگردم واقعا افسرده‌ام می‌کرد. با وجود اینکه ویزا را هم دیر سابمیت کرده بودم و زمان متوسطی هم که سفارت برای جواب اعلام کرده هشت هفته است، جواب ویزا شدن من تقریبا دو هفته‌ای بعد از انگشت‌نگاری ترکیه آمد، پنجشنبه 17 تیر. صبحش ایمیلم رو چک کردم که آپدیتی برای اپلیکیشن شما آمده است، احتمال اولم ریجکت بود، دوم اسک شدن مدارک تکمیلی، و سوم درجا ویزا شدن. درجا ویزا شده بودم. تا عصرش حالم تلفیقی از شوک و خوشحالی بود، بیشتر از نفس ویزا شدن اون هم وقتی که مدام خبر ریجکتی ویزای کانادا به گوشم میخورد. از پنجشنبه تا یکشنبه شب که تصمیم گرفتم برای دانشگاه ایمیل انصراف بفرستم (سه شب دچار اختلال بی‌خوابی عجیبی شدم، فکر کنم یکی دو کیلو همان سه روز وزن کم کردم)، کاملا بزرگی تصمیم رو درک کردم که تا یک ماه دیگر باید زندگیت را جمع کنی و بروی آن گوشه دنیا، لطفا دلیل قانع کننده داشته باش. من نداشتم. از خام بودن نگاه یک سال قبلم در عجب بودم (البته آمدن پاها روی زمین به تدریج و با طی مسیر اتفاق می‌افتد، هرجی نیست). دیگر کلا قصد مهاجرت نداشتم (و احتمالا ندارم) و صرفا داشتم فرصت منیتوبا را از حیث ارزیدن به همان "تجربه زیست" سبک سنگین می‌کردم. اینکه دو سه سال بروم و برگردم. اما بدیهی بود که نمی‌ارزید. اگر بخواهم خیلی مختصر و مفید یکی که بیرون گود نشسته رو شیرفهم کنم این‌جوری بهش می‌گویم که "به من پول هم بدی حاضر نیستم برم به اون جهنم دورافتاده سرد و دوباره شروع کنم یه ارشد بخونم، اون هم در این سن. تازه پول هم بدم." البته احتمالا برای خیلی‌ها که باهوشند شیرفهم و واضح است که تصمیم خوبی نیست، مگر برای ذهن‌های نارسی که می‌گویند "خوشبحالت که داری میری از این خراب شده، اینجا دیگه جای موندن نیست" یا "میری اونجا پول درمیاری".

برای ترم زمستان برای یک دوره مستر ریسرچ از کلگری هم پذیرش دارم. این را واقعا شک دارم و فکر می‌کنم احتمالا به همان "تجربه زیست" بیارزد. برای کار بعد تحصیل که مشخصا خیلی مفید نخواهد بود، اما با دیدی که الان دارم اهمیتی برایم ندارد (دقیقا به همین دلیل انتخابم پروگرم منیتوبا بود، دیدم مهاجرت بود و نه تجربه). ببینم چه می‌شود.