RUSH

Happiness is the enemy.It weakens you.Puts doubt in your mind.Suddenly, you have something to lose.
(Niki Lauda, RUSH)

چرا نیکی لائودا تو ژاپن ریسک نکرد؟جایی که نباید ریسک می کرد جایزه بزرگ آلمان بود، جایی که کلی چیز برای از دست دادن داشت.اون صورتشو از دست داد.اما ژاپن مگه دیگه چی براش مونده بود؟سمت راست صورت و سرش توی سانحه آتش سوزی آلمان سوخته بود و تا دم مرگ رفته بود.همسرش وانمود می کرد که دوستش داره وگرنه چجور میشه مردی که صورتش از سوختگی دفرمه شده رو جدای از ترحم دوست داشت؟
ژاپن براش چی مونده بود که کنار کشید و برای قهرمانی نجنگید؟

برچسب ها:RUSH، نیکی لائودا، جیمز هانت، فرمول یک

سه غریضه

1.آنچه من از همینگوی آموختم (البته نه صرفا از همینگوی) :
نویسنده نسبت به واقعیت تعهد دارد، و حتی ما هم که وبلاگ نویس هایی ساده بیش نیستیم، نسبت به واقعیت تعهد داریم.
و آنجایی که نمیدانیم می بایست زبان در کام فرو کشیم.(از قضاوت یا تز دادن یا هرچی)


2.یه اعتقاد مضحکی هست که برخی دارن مبنی بر اینکه ایرانیا چون انسانهای پیچیده ای هستند خندوندنشون سخته و خیلی طنز رو می فهمن و اروپاییا و آمریکاییا خیلی سطحین و جوکاشون اینقدر لوسه که خدا می دونه، مثلا تعریف کن یه ژله اینقدر می لرزه انگار داره می رقصه، غش می کنن از خنده.

مثال نقضش که واقعا حکم توضیح واضحات رو داره تفاوت سطح سریالای کمدی ایرانی و مثلا آمریکاییه، و برنامه های کمدی من جمله استندآپ کمدی که نمونه موفق ایرانیش الان خندوانه ست که بلاهت تو صورت آودینس یا تماشاچیاش که شبیه یه مشت میمون خنده رو هستند موج می زنه، اون رامبد جوان هم انگار چوب تو ماتحتش کردند که بخنده.در کل ایده ی یه برنامه استندآپ کمدی خوبه البته، ولی به نظر من فضای ایده آل برای استندآپ کمدی استودیوی تلویزیون نیست، کافه یا جاهای خودمانی است، مخصوصا وقتی تریبون های رسمی یک کشور من جمله تلویزیون سانسورگر و ریاکار هستند.البته اینجا بحث زیرساخت ها هم مطرح می شود، چرا که کافه یا بار تو کشورای دیگه یه مکان خودمونیه که ملت صبح یا شب برای صبحانه یا خستگی در کردن بعد از کار میرن یه لبی تر کنن یا هرچی، و می طلبه یکی بره بالا استندآپ کمدی بره، اما اینجا بار که یختی، کافه هم به اماکنی اطلاق می شود که با رندی لیوانی چای و برشی کیک را به قیمت پول خون باباشون می چپونن تو کون ملت.
در ادامه بحث طنز، بیایید همگی از سطح فهم طنز عامه گذر کنیم.اگه یه ملاکش جوکهای رد و بدل شده تلگرام و اینا باشه، کاملا میشه به وسعت خرابی ها پی برد.
هرچند با نگاهی به نیمه پر لیوان در میابیم که کلی وبلاگ خوب هست که قلم های بکری توشون می نویسند و هویتشون هم کلا معلوم نمیشه، از اون طرف یکسری توتالیتر من جمله پوریا عالمی و نیما دهقانی و ... با پروپاگاندای قویشون عرصه رو بر این استعدادهای ناشناس تنگ کرده اند.
خیلی وبلاگام بامزه ن در کل، در حالیکه نویسنده وبلاگ نمیدونه بساط نشاط ملت رو فراهم کرده است.مثلا یکی که عنوان وبلاگش هست زندگی این روزهای من و محمدم، این یا داره طنز نامحسوس کار می کنه یا اگه جدا فکر می کنه زندگی این روزهای اون و محمدش برای بقیه مهمه یه چیزی تو مایه های طنز تلخه.
برو روزی 5 تا پست بزن اخبار مذاکرات هسته ای رو به حالت انتقادی  و علامت سوال کپی پیست کن اسم وبلاگتم بذار رهسپار با ولایت استان بوشهر شهرستان برازجان جذاب تری.

با این جمله خانمان برانداز توی Blind Surf (لغت اختراع خودمه) مواجه شدم:
"
عزیزدلم سلام پسرم خیلی دوست دارم بدونم چه شکلی هستی، بیشتر شبیه منی یا شبیه بابایی، یا شاید تلفیقی از هردومون"
"شاید" تلفیقی از هردومون؟این یکی داره بنیان تولید مثل رو زیر سوال می بره.خیلی متهورانه ست.


3.میگن کلام قدر داره، خوب نوشتار هم قدر داره چون یک مقوله اند، که این مسئله باعث میشه آدم سر نوشتن تک تک جملات حساسیت به خرج بده.

منم تلاشم اینه قدر نوشتار رو حفظ کنم و ژاژ نخایم، چنانکه مثلا در غالب پست های همین وبلاگ چون تریبون مفت بوده خاییده ام، ولی اون تزهایی که بالا دادم رو باید میگفتم چون گیر کرده بود.


ضمنا این خاییدن چه بد فعلیه.


پس نوشت سیاسی:از اونجایی که موجودیت جمهوری اسلامی تو ضدیت با آمریکا تعریف شده، ترک مخاصمه با آمریکا به معنی رنگ باختن ایدئولوژی و متعاقبش حنای حکومته و چیزیه که مقامات مشخصا دنبالش نیستند.برای بقای خودشون هم که شده نفرت از غرب و آمریکا رو در فضای امید ناامیدانه فریاد می زنند.اما دیر یا زود، همه ایدئولوژی ها رنگ می بازند، مقاومت بی فایده ست. 


Warrior


عجب فیلمی بود این، اووف...عجب فیلمی.


یک برچسب:An action/drama that made me cry

انجیل خوانی

رهگذران سر می جنباندند و او را دشنام می دادند و می گفتند: "تو که مَقدس را ویران و در سه روز دگربار بنا می کنی، اگر پسر خدا هستی، خویشتن را نجات بخش و از صلیب فرود آی!" کاهنان اعظم نیز استهزا می کردند و با کاتبان و مشایخ می گفتند "دیگران را نجات بخشید و خویشتن را نجات نتواند بخشید!پادشاه اسراییل است:اینک از صلیب فرود آید تا بر او ایمان آوریم!کار خویش به خدا واگذاشته است؛اگر خدا بر او عنایت دارد، هم اینک او را برهاند!او خود گفت:من پسر خدایم!" حتی رهزنانی که با او مصلوب شده بودند نیز این گونه بر وی اهانت می کردند.


ار ساعت ششم،تاریکی سراسر زمین را فراگرفت تا ساعت نهم.و نزدیک ساعت نهم، عیسی به آوای بلند بانگ برآورد: "ایلی، ایلی، لما سبقتانی؟" یعنی: "خدای من، خدای من، از چه روی مرا وانهادی؟" برخی از آنان که آنجا ایستاده بودند، با شنیدن ندای او گفتند: "این ایلیا را می خواند!" و بی درنگ یکی آز آنان دوید و اسفنجی برگرفت و به سرکه آغشت و بر سر نی نهاد و نزدیک او برد تا بنوشد.اما دیگران او را گفتند: "بگذار ببینیم ایلیا بهر نجات او خواهد آمد!" باری، عیسی دگربار بانگی بلند برآورد و جان سپرد.
و در آن هنگام، پرده مقدس از سر تا به پای دو پاره شد؛ زمین لرزید و صخره ها بشکافت، مقابر گشوده گشت و بسیاری از پیکرهای مقدسان درگذشته، برخاستند: از مقابر برون شدند و پس از برخاستن عیسی، به شهر مقدس درآمدند و بر بسیاری از مردمان پدیدار گشتند.اما افسر رومی و مردانی که با او از عیسی نگاهبانی می کردند، با دیدن زلزله و آنچه گذشت، سخت بیمناک شدند و گفتند: "راستی را که این پسر خدا بود!"
زنان بسیاری آنجا بودند که از دور نظاره می کردند، همانهایی که از جلیل از پی عیسی روان گشته و او را خدمت گزارده بودند، از جمله مریم مجدلیه، مریم مادر یعقوب و یوسف، و مادر پسران زبدی.


رویاهای یک شب عجیب

1.خواب دیدم سرطان داره، یکی دو سالیه تو مرکز درمانی بستریه.یه حالت رد گم کنی و جوری که کسی متوجه نشه میخواستم برم ملاقاتش که نشد.سرطان پیش رفته ای داشت، اما نهایتا همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافت و برخلاف تصور همگان، سلامتیشو بازیافت و ترخیص شد.


2.خواب دیدم تنها زن عضو کابینه دولت هستم، در مقام وزیر ترویج عفاف و حجاب، یا یه همچو چیزی.جالبی قضیه اینجاست که من زن نیستم و مرد هستم، و اصولا با ترویج عفاف و حجاب هم مخالفم.یک آقایی بود که اون هم کارش دری وری بود، تو جلسه های هیئت دولت پهلو هم می شستیم و حرف بیخود می زدیم.این خواب کاملا رئال بود و همه جزییاتش یادمه.مثلا جو جلسات خیلی سنگین بود و با آمدن وزیر اطلاعات که یک آخوند لباس شخصی بود سنگین تر هم می شد.


3.خواب دیدم یک سرباز متفقین هستم در میانه یک نبرد شهری جنگ جهانی دوم.یکی از رفقامون که یادم نیست دقیقا چه غلطی داشت می کرد از ما عقب موند و سربازای نازی گیرش انداختن.دورش می چرخیدن و میخواستن دخلشو بیارن.من از روی وانتی چیزی با اسنایپر همشونو زدم و زندگی رفیق موتورسوارمون رو بهش بازگرداندم.خیلی خسته اسلحه هامون رو دوشمون بود و داشتیم خیابونو می رفتیم پایین، که از دور کلی نفربر و ماشین جنگی دیدم که میان سمتمون.ترس ورم داشت، ولی نزدیک تر که اومدن دیدم از خودمونن.لحظاتی بعد در هیاهوی سربازانی که سیگار می کشیدن و با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کردند گم شدیم.