پدربزرگ، پریشب خوابت را دیدم، با پیژامه از اتاق خواب بیرون آمدی و رفتی سمت توالت...

بنده یک موضوعی هست که تا حالا با کسی در میان نگذاشتم طی این دو سه سال، و اون صحنه ای هست که ضبط شده در ذهنم. اینکه در آی سی یو بودم و پدربزرگم در حالت احتضار به نوعی. طی یکی دو روز اوضاعش به شدت وخیم شده بود، طوری که رفتم اونجا بسیار ترسان شدم از وخامت اوضاعش. دادهای نامفهومی می کشید، مشخصا درد می کشید از سرطان  و نگاهش ملتمسانه بود. تنها حرفیش که مفهوم بود یک چیزی شبیه "بگذارید برم" بود. من کنار تختش ایستاده بودم، گرخیده بودم، دستش رو گرفتم، سفت دستم رو چسبید. تو چشمام زل زده بود و نامفهوم فغان می کرد. آروم و با یک لحن بسیار نچرالی سکسی ای چیزی شبیه این جملات بهش گفتم، اینکه "دکترا گفتن امروز میبریمتون بخش، دیگه تو آی سی یو نیازی نیست باشید، نگران نباشید، میریم بخش، اونجا یه اتاق هست برای خودتون،ما هم میمونیم کنارتون، عزیزم." اینها رو که گفتم آروم شد یکدفعه، در حالی که دستم رو محکم چسبیده بود و ول نمی کرد. بسیار لحظه عجیبی بود.آخرین ملاقات ما بود طبعا و فردا عصرش از دنیا رفت.

یک اپیزودی گوش کردم امروز از پادکست "stuff u should know" که یاد این قضیه افتادم.اپیزود در مورد مرگ بود و جالب این که حواسی که تا لحظه آخر برجا هستند، لامسه و شنوایی هستند. و آخرینشون شنوایی. so...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد