اسفندکم...

از یک مسئله خوشحالم و اون اینه که احساس می کنم از این که اسفند داره می یاد خوشحالم.یک اتمسفر مثبت توی این ماه حس می کنم.از هواشم خوشم میاد این که هوا خنکیه فوق العاده ای داره و آسمان آبیه.اینکه معمولا چند تا تیکه ابر تو آسمون هست که نذاره نور خورشید حال آدمو به هم بزنه.اینکه درختا هنوز اون سبزی تهوع آور بهار رو پیدا نکردن و به طرز شاعرانه ای خاکسترین.اینکه یکی از معدود ماه هاییه که احساس می کنم کسی کاری به کارم نداره.کسی زورم نکرده کاری رو انجام بدم.میتونم وقتم رو اونجوری که میخوام بگذرونم.اواسط اسفند که پنجره ی اتاقو نیمه باز میذاری و یه نسیم خنکی میاد تو که مورمورت میشه و یه خورده شیفت می کنی زیر پتو،نزدیک غروب هم هست و یه دسته کلاغ قار قارکنان میرن جمع میشن سر یه درخت.هرچند نزدیکه غروبه ولی اون قدر تاریک نیست که لازم باشه چراغو برای کتاب خوندن روشن کنی.یه کتاب عالی دستته مثلا یه فیکشن که موقع خوندنش نتونی آب دهنتو درست قورت بدی یا جنایت و مکافات که با خوندن سطراش مو به تنت سیخ بشه.ولی بعد یکی دو ساعت احساس می کنی که چشمت داره در میاد و پا میشی چراغو روشن می کنی و می بینی که واو چقدر روشن شد صفحه ی کتابت.یه نیگا به ساعت میندازی و میبینی طرفای پنج و نیمه و فکر می کنی چه وقت دوست داشتنی و ایده آلیه برای غروب خورشید این پنج و نیم و فکر می کنی به مرداد که ساعت نه خورشید میره و عقت میگیره.دوباره میخزی و به خوندن ادامه می دی تا اینکه یه جا کتابو می بندی و از تخت می پری بیرون.میری تو آشپزخونه و میشینی رو صندلی و همینجوری 5 دقیقه زل میزنی به بازی و جیغ و داد بچه مچه ها توی محوطه.بعد پا میشی و هلک هلک میری زیر چایو روشن می کنی و باز ولو میشی رو صندلی.پنجره رو باز میکنی،پنجره های اکباتان که دیدی چه جوریه،90 درجه می چرخونیش جوری که باد با شدت بخوره تو صورتت.اگه صورتت یه نمی داشته باشه که خیلی کیفور میشی،مخصوصا اگه صورتتو تازه تراشیده باشی و احساس کنی پوستت داره نفس می کشه.با تمام وجود از شنیدن صدای سوت کتری لذت می بری،میتونی موقعی که یه لیوان از جا ظرفی بر میداری همین جوری 2 دقیقه تو هوا نگهش داری و زل بزنی به کف آشپزخونه.میتونی برای لیوان یه آواز کوتاه بخونی یا باهاش برقصی.ولی نهایتا ترجیح میدی صرفا توش چای بریزی.چایه داغو می مالی روی پاهات نه فقط واسه اینکه چای خنک بشه،بیشتر واسه اینکه پاهاتو گرم کنی.میتونی پاشی بری یه چرخی پایین بزنی،یا تو جاده ای که همه دارن می دون،و دوباره حس کنی که تمام این آدما کنار تو فقط یه سری جسمند،و جوری بهشون نیگا کنی انگار که کهکشان ها از تو فاصله دارند.

نظرات 17 + ارسال نظر
زیژخکِ دیوانه سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 http://zijkhak.blogfa.com

قبلن هم گفته بودم جقدر حس‌های شبیه به هم داریم... نه؟
خب چسبید همین. همه چیز رو گفتی دیگه

پسرک مزخرف سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 16:24

باز آمد بوی اسفند بوی ماه اسفند میروم بر بام خانه میخورم از نسیم خوش اسفندانه بر صورت تازه اصلاح شده حسی دل انگیز تنفس پوست تراشیده نه بوسه ای از سر لطف و ابراز علاقه ام به خانوم اسفند یا که زل میزنی از پنجره گشوده به ببازی و جیغ داد بچه هائی که هوس میکنی ای کاش پیشت بودن پس کلشون میزدی و به گریه اونا میخندیدی و.. . ! نمیخواستم بگم ولی بابت کامنت آخرت یه پست جدید زدم!

پسرک مزخرف سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:36

آدمش رو که نمیشناسم یه زمانی رفیقی داشتم که باهاش بحثهای بیخودی می کردم زد بسرش یا بسرش زدن نمیدونم چی شد رفت طلبگی خوند آخوند شد و لباس روحانیت به تن کرد بعدم زن گرفت فکر کنم تا حالا هم به میوه زندگیش رسیده باشه ثمره زندگی مشترک دیگه چند سالی هست ازش بی خبرم اما تو چرا سریال پرونده های ایکس رو نمی بینی یه سریال قدیمی از سال 93 ساخته شده تا 2003 اگر اشتباه نکنم گیرش بیار و ببین تم تمام داستانهاش موضوعات ماورائی و فضائیه بازیگر نقش اولشم خودمم اسمم مولدر هست حالا تو هم خواستی میتونی اسکالی باشی.. .

x files

آخوند نمی خوام بشم می خوام احضار روح و جن یاد بگیرم.یه جن می خوام به عنوان پت نگهش دارم.

پسرک مزخرف سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 23:00

احضار جن و روح امور خوشایندی محسوب نمیشند عواقب ناخوشایند گریبانت رو میگیره توصیه میکنم کلا دنبالش نباشی.. اهرام مصر طبق اصول خاصی ساخته شدن علاقه داری خودت برو تحقیق کن مطلب ازش پیدا کن تا به حرف من برسی در مورد آتلانتیس فقط بگم خدایان و الهه های یونان قدیم همون پادشاهان و ملکه های و قهرمانهای آتلانتیس بودن و کارهائی که به ایشان نسبت میدن گویا مغشوشی از حوادث واقعی بوده.. اهرام مصر و معابد مایا بخش کوچکی از امپراتوری عظیمی بودن با مرکزیت آتلانتیس که از اون آتلانتیس بی نوا مونده همین مثلث برمودا.. . یکسری مسائل هستن خیلی هم ناباورانه هستن بعضا انگ افسانه بهشون میزنن یا بدور از واقعیت می بیننشون اینها هم از این دسته اند.. . سریال رو گیر بیار ببین موضوعات جالبند هرچند با ریتم کند و کسل کننده اما جالبه!

گیر آوردنش فکر نکنم راحت باشه ولی تلاشمو می کنم!

پسرک مزخرف چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:40

چرا بابا کاری نداره !

پسرک مزخرف چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:48

گیر آوردنش رو میگم کاری نداره خودم فصل اولش رو دارم قصد دارم باقیش رو تهیه کنم!
پسر ! پخش تمام این فیلم ها و سریالها تا اونجائی که من میدونم از همون پایتخت هست چطور میگی فکر نکنم اینا !

پایتخت؟یه سر میزنم اگه ارزون بود می گیرم.پول خون می گیرن اونجا پول مول ندارم بدم.

خودم چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 22:04

توصیف زیبایی در مورد یه روزتون داشتید
خصوصا چای خوردن
من اهل چایی نیستم و وقتایی که دل درد یا گلو درد بگیرم چای میخورم
جالبه منم فنجان چای واس تسکین دردم استفاده میکنم نه واس لذت چای خوردن
قلم زیبایی دارید فیلی جان

مریم پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 20:09 http://carmensitta2.blogfa.com/

جوری نگاشون کنی که دلتون بسوزه. حسی که من دارم رو شما حتی نمیتونین بفهمین! دارین تند تند می دوین، اما یادتون میره قدمهاتون رو رو زمین حس کنین، که زمین هم شما رو حس کنه... که هوا رو بکشین تو ریه هاتون...

بهشون طوری نگاه کنی که شما چه میدونین من چه حااالی دارم.....

مریم پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 20:11 http://carmensitta2.blogfa.com/

خیلی دوست داشتم توصیفتون رو... کیفور شدم.

پسرک مزخرف جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 16:07

حیف که دیگه مدرسه نمیرم وگرنه فردا که برا راهپیمائی می بردنمون کلی کیک و سـ ـانـ ـدیـ ـس می خوردم!

حیف که دیگه مدرسه نمیرم وگرنه فردا که برا راهپیمائی می بردنمون یهو از بین جمعیت خودمو جدا می کردم و برمیگشتم خونه بخوابم!

چه صبحائی که مدرسه خواب را به ما زهر مار نکرد.. .

افرا جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 20:17 http://afraa63.blogsky.com/

منم مثل تو اسفند رو دوست دارم. حس پایان و آغاز دوبارست. انگار داری متولد میشی... هوا متعادله و بوی تازگی میده...گاهی ارزو میکنم کاش همیشه هوای دلم اسفندی بود.

مریم یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 19:37 http://carmensitta2.blogfa.com/

سلام.

اومدم بگم به روزم. با توصیف یه روز خاکستری بنفش! بعد دیدم حالا برا شما مگه مهمه؟! بعد گفتم حالا که این همه راه اومدم خب بگم. چی میشه؟!

این شد که گفتم

همین

پسرک مزخرف یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:01

قبوله !

مریم دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 14:16 http://carmensitta2.blogfa.com/

نه! من دچار اینها نمیشم! من فیلم میبینم! میخوابم! میوه میخورم! میوه م تموم شد میرم می خرم! فیلمم تموم شد از آبجیم میگیرم! نداشت خب یه کار دیگه پیدا میکنم انجام میدم! اما ... خب فکر میکنم... با توجه به تجربه های قبلیم تو فیلم نگاه کردن، این فکر کنم از علائم افسردگی باشه :((( تو فیلم the flowers of war یه دیالوگی هست که خانوم "مو" میگه: بعضی وقتها حقیقت شاید آخرین چیزی باشه که ما میخوایم بشنویم! دیروز همه میخواستن مانع فیلم دیدن من بشن :(((( اما امروز همه میگن ببین عزیزم! ببین! خلاصه امروز که خوبه! همین ما را بس!

لحظه را بچسب دوست من!

ژینوس شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 14:59 http://zhinoos.blogsky.com

چه زندگی لذت بخشیه اینی که تو نوشتی...
ولی حالش به اینه که کسی کاری به کارت نداشته باشه... خودت باشی و خودت...


خیلی قشنگ نوشتی... یه حس تازگی بهم دست داد

پسرک مزخرف یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 19:36

بالا بلندِ دائم خندان دست بجونبون رفیق.. .

بزرگ فیلسوف کوچک جمعه 12 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 21:18 http://gerioush.persianblog.ir

چه خوب توضیح دادین
از اول اسفند دارم فکر می کنم چحوری حسم رو نسبت به این ماه دوست داشتنی بیان کنم....
قشنگ بود.. ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد