آره رفیق میدونی چیه،فکر کنم این که الان تنهام و عشقی تو زندگیم ندارم یه جورایی برای روحم خوبه،آخه هر جوری به زندگیم نیگا می کنم کمبود آزار دهنده ای حس نمی کنم.خانواده ی نسبتا موجهی دارم که اخیرا با ازدواج خواهرم یه عضو خوب بهش اضافه شده،از لحاظ تحصیلات و اینا هم که انصافا خوب آوردم و دارم رشته ی مورد علاقمو میخونم،تیپ و قیافه و اینا رو خیلی در مقام قضاوت خودم نیستم ولی گمون نمی کنم بد چیزی باشه حداقلش اینه که از یک سری استانداردهای حداقلی برخورداره که کفاف یه زندگی شرافتمندانه رو بده.البته ممکنه بی پولی و بی کاری در میانه دهه ی بیست زندگی رو مشکلی حاد بدونی،ولی خوب قابل حله،مخصوصا این که من هیچ وقت آدم مادی ای نبودم،ولی خوب قبول دارم برای رسیدن به برخی اهداف بلند مدتم تو زندگی(مثلا سفر به سیبری و شکار خرس)نیاز به منابع مالی دارم.خوب کار هم از قدیم الایام گفتن جوهر مرده و ابدا بحثی در موردش ندارم.
خلاصه این که شاید تنها کمبود آزار دهنده ام همین مساله عشقی و اینها باشه،این که ماهیت عشق و اینا چیه و اصولا دردی از آدم دوا می کنه یا نه به کنار،از اونجایی که تنها کمبود آزاردهندمه فی النفسه واجد ارزش میشه و علاقه ای به از دست دادنش ندارم.میدونی،وقتی به هر چیزی که میخوای میرسی رفته رفته حریص تر میشی،همه چیز برات بی ارزش میشه.آره دیگه،زندگیم خیلی گه و بی معنا میشه.ولی خوب راهی هم که دارم میرم ممکنه به یه الاغ بی عاطفه تبدیلم کنه.مردی که با سیگارش بادکنک بچه ها رو می ترکونه و حال می کنه ممکنه بدترین سناریو باشه.
بهت بگم جدیدا یه فوبیای بدی افتاده به جونم.به یه مرد میانسال متاهل که فکر می کنم این مردای تن پرور فامیلمون که کاری جز یه گوشه لم دادن و غر زدن بلد نیستند میاد تو ذهنم.باور کن 90 درصد این جامعه شرافت انسانی رو با سبک زندگیشون لکه دار می کنند.میترسم خودم اینجوری شم.میترسم یادم بره دارم از انسانیت فاصله می گیرم.یه موقع به خودم بیام که دیگه خیلی دیر شده.اگه اونجوری شم که همون بهتر هیچ وقت به خودم نیام.حداقل نمی فهمم دارم چه گهی می زنم.ولی خوب از یه طرف دیگه میدونی چه اتفاقی ممکنه بیفته،سنت که بره بالا،یه نیگا به گذشتت می کنی و چیزی نمی بینی.یه نیگا به جلوت می کنی و یه جاده می بینی که دیگه تهشو درختایی که توی هم تاب خورده باشن نپوشونده،این دفعه تهشو می بینی.افق رو می بینی.اون موقع ست که لرزه به تنت میفته.میگی من چی کار کردم.من با زندگیم چی کار کردم.اون فیلمه بود یارو پیکانشو ورداشت انداخت تو جاده چالوس نزدیک بود بره زیر یه کامیون له شه؟آره مال همون کارگردان بنگیه.همون جوری میشی.
خوب آخه تو به من بگو چی کار می کردم.این که من اون کتابو کادو کردم دادم دستش این نبود که عاشقش بودم یا میخواستم باهاش ازدواج کنم یا هرچی.صرفا اون موقع دلم میخواست به یکی کادو بدم.همین.میخواستم به خودم یادآوری کنم وجود دارم.آخرش مجبور شدم از ترس روبرو شدن باهاش یه ربع واسم پشت درخت.تازه شرط می بندم طرف اصلا کتابه رو نخوند.مال این خل و چله کرکه گوره کیه اون بود.همون که به دختره قول ازدواج میده بعد حواله میده به چپش که مثلا چی.بذا به خورده زجر بکشم.تو رو خدا ببین ملت دغدغه دارن ما هم دغدغه داریم.چه کاریه خوب.والا.
حالا نمیخوام خیلی برات تلخش کنم.یه چیزی بهت بگم حالت عوض شه.یه سررسید گرفتم یک یک.کاغذش از این کرم هاست که همچی اون ورش معلومه.به قول خارجیا ترنسپرنته.از این خطای آبی کم رنگ هم داره.راضیم.
چرا خوشحال نشدی؟خوشحال شو.ولی اگه فکر کردی میدمش به تو کور خوندی.
هدر(سربرگ) وبلاگ خوب شده اون بالا ؟خوشتون نیومد بگید عوض کنم.
فکر میکنم که میفهمم شما رو. :)
نوشته های خوبی دارید.
:))
عالی بود! گاهی واقعا نباید به آرزوهات برسی...
واقعا این پستو خوب اومدی!!
کارگردان بنگی ه :-)
In chess,it's called Zugzwang, when the only viable move is not to move.
ریا ؟ چطور ؟
سررسید خوبی گیرت اومده.. خر نشی کادو پیچش کنی!
یه کم دوز ِ خوشونتش بالاست!
اما خب به شما میاد مسلما ! :دی
آبجی قالب وبلاگ منظورم بود وگرنه من ریخت و قیافه خودمو به نظرسنجی نمیذارم که!
این فوریا ها رو ادم نیاید خیلى جدى بگیره.فکرش از خودش به مراتب ازاردهنده تره و احتمال اینکه خودش ازاردهنده نباشه هم هست و چه بسا که خوش أیند هم باشه
منظور از فوریا،فوبیا بود
هدر خوب شده
خط آخر عالی بود!
سر درِ خونه ات قشنگه. عوض کردن هم نمیخواد. وقتی به دلت بوده، به دل ما هم هست
مرسی..عوضش کردم اون به دلم نبود..
خب اولش نگفته بودین هدر ، داداش!
آره خوب حق میگی...اصلاح شد
بابا این هدر رو خز کردی هی رِ به رِ عوضش میکنی !!!!
یه بار عوض کردم
عشق از اون چیزاییه که باید خودش بیاد. حتی نباید بهش فکر کرد. نباید انتظارشو کشید چون به موقع میاد. مطمئنم. درست به وقتش
هدر خیلی کم عرض نی؟؟؟؟؟؟؟؟یا گنجایشش همینقدره؟!
اگه بشه عرضشو بیشتر کرد خیلی هم خوبه:)
چرا عرضش مشکل داره.
بلد نیستم فلن درستش کنم.حال داشتم میرم یاد می گیرم درستش می کنم.
عاشقی آدمو دوگانه سوز میکنه بپا مثل ما ذغال نشی :دی
دیگه این که هدر وبلاگت خوبه
دیگه اینکه پایه ی سفر سیبری هستم :دی حالا خرس هم نکشتیم نکشتیم:دی
بریم بریم سیبری ماهی بگیریم
راستش زندگی گه و بی معنا هست حالا په به هر چی بخوای برسی چه نرسی.....
سربرگتم خوبه..... یعنی.... از اون قبلی بهتره....
ممنون
عزیزم؛
چقدر تو آخه آدم روشنی هستی! در حد مارلبرو آتیش زده حالیته. حکمتی ست که خیلی باید هزینه بدن آدما تا بفهمن تو نداده گرفتی داستانو:
که تازه زمانی که عشقی چیزی میاد توو زندگیت شاید فک کنی چیز مهمی اضافه شده ولی فی الواقع چیز مهمتری کم شده و به فنا رفته: اونم اسمش وقته. آرامشه. احساس آزادی و نداشتن تعلق خاطره. available بودنه. اینکه این احساسو داشته باشی که هروقت دنگت گرفت هرجا خواستی بری حالا ممکنه هم هیچوقت هیچ جا نری ولی احساسه؛ نمیشه کتمانش کرد.
تا میتونی اجتناب کرد ازش و wing of desire ت رو قطع کن! بقول آقا شوپنهاور هدف غایی عشق چیزی جز پَس انداختن یه دو جین دُر دُر کُره حضرتی نیست! که اونوقت من میشم عمو! و سیفیداتو میزاری پیش من و با خانومت میری مثلا تیارت! سینما! ارکستر فیلارمونیک چلغوزیان!
یه وبلاگی چیزی آدم داشته باشه بعضی موقع بریزه توش چیز پیزای ذعنشو خوبه ها! مثل ماستررربیشن مغزی میمونه؛ آدم تخلیه و سبک میشه!
پیرو اون تجربه دوستمم بگم که دیگه کتابمتاب جواب نمیده؛ دفعه دیگه عروسک گربه کادو پیچکن ببر، حاجت میگیری ;)
فیل قاطی کردی ها. خخخخ
تا چه اندازه مجازیم نویسنده ی این پست رو با آدمی که تو هدر داره پشت به صحنه راه میره ، یکی بدونیم ؟
دارم نیگاش می کنم...گمونم زیاد.
چه عاقلانه بهش نگا کردی...
دلت که میخواد عشقو، نمیخواد؟
زندگی تو جمع بورژوازی بدونِ دوس داشتن... :(
شنیدم:
You know you're in love when U can't fall asleep, because reality is finally better than your dreams
جمله آخر جدا خوب بود