در یک عصر غبارآلود پاییزی، در حاشیه اتوبان و در امتداد رودخانه راه می رفتم، معتادی به سمتم سنگ پراند و وقتی گفتم کاری باهات ندارم او گفت من با تو کار دارم، رودخانه کم کم کانال شد، ولی هوا همچنان غبارآلود بود و آفتاب هم چنان کم رمق، دسته چهل پنجاه نفری آدمهایی که لخ لخ کنان از اینور به اونور می رفتند، در آشغال ها می گشتند، یکی کنده درختی حمل می کرد، جمع صمیمی معتادان حاشیه اتوبان، در فضایی سوررئال، از اینور به اونور.افق خاکستری است، برج میلاد، کوههای شمال، جنوب.
بلا زده گانیم.
رجوع شود به لینک روزانه اول، نگرشی دیگر به این مکان که من نگریستم.
رفتی تا زیر پل.. حال آدم بد میشه.. روحیه اعصاب و روان آدم بهم می ریزه.. .
عجیبه بیشتر
واقعیته دردناکیه..
چقدر شجاع بودی که رفتی اون منطقه و عکس گرفتی.عکست هم با وجود سیاه و سفید بودن کاملا حس مرتبط با متن و القا میکنه.
سیاه سفیدش کردم intentionally!
آقا یه سوال باربط !
تو اونجا چیکار میکردی ؟!
با کیفیت آب رودخونه کار داشتم.
کاش منم شجاع بودم. فقد یکم
منکه از دنیا سیر میشم وقتی می بینم....
میدونی گم ات کرده بودم فیلی جان...پیدات کردم.
من کی ام؟تو کی ای؟:)
خانوم بر من خشم نگیر
معتاد های هر شهر با شهر دیگه فرق داره
اینجامعتاد ها تو خونه ان
بغل گوشت
بوی کاراشون از هر پنجره میزنه بیرون
اینجا ک اعتیاد و معتاد چیز عجیبی نیست
زیر پل نداریم
ولی هر خونه ی انبار داره
ما هم بلا به خانه زدگانیم..