2

401 اولین سالی بود که توی زندگیم کلا ایران نبودم، از این جهت سال مهمی بود. البته از جهات دیگه‌ای هم سال مهمی بود، کار پیدا کردم اینجا و پول درآوردم. یه ترسم قبل اومدن این بود که نتونم برای پروژه‌ام فاند بگیرم یا کار نسبتا درستی پیدا کنم و مجبور باشم یه مدت زیادی از جیب بخورم یا مجبور شم از خانواده بگیرم یا ناچار برم تی بکشم یا ظرف بشورم. قبل اومدن یبار بابام بهم گفت "تنها میخوای پاشی بری چیکار کنی اونجا اصلا؟" یکبار دیگه هم گفته بود حالا مطمئنی میتونی کاری چیزی پیدا کنی اونجا؟ نتونستی چی؟ که من گفته بودم برمی‌گردم. البته اینجایی که اومدم خیلی پولی لازم نبود از خانواده بگیرم و این ابهامات هم کمرنگتر بود، حتی وقتی که در یک مقطعی می‌گفتم من اصلا نمی‌خوام برم بابام یه شب سر شام با تغییر موضع 180 درجه‌ای گفت "میلاد کلگری رو برو". آخر تابستون یک جایی بود که کفگیر به نظر میومد داره به ته دیگ نزدیک میشه، همون روزا یه ایمیل اومد که اسکالرشیپ گرفتم. نشانه‌ای از پروردگار بود. بعدشم آخرای سال میلادی رفتم دکاتلون استخدام شدم به عنوان مسئول فروش و "راهنمای" لوازم ورزشهای “outdoor”. خیلی از این کار راضیم. کلی آدم مختلف میبینی. بیشترا فک میکنن من فرانسویم. احساس میکنم گاهی طی یک کس‌کلک ناخودآگاه لهجه‌م رو هم یه کم فرانسوی می‌کنم که به شک دامن میزنه. هفته پیش یه خانواده‌ی چهار نفری اومدن که تاجیک افغان میخوردن و شنیدم ریز دارن فارسی حرف میزنن. گفتم شما اهل تاجیکستان هستین؟ گفتن نه افغانستان. گفتم من هم ایرانی هستم، هر کمکی چیزی بود بگین. دو تا بچه‌ی کوچیک داشتن، یه دختر چهار پنج ساله و یه پسر دو سه ساله. هر کدوم هم یه دوربین دوچشمی گرفته بودن باهاش ور میرفتن. دختربچه اومد با خجالت به من گفت این چطور کار میکند؟ گفتم باید یک چشمت رو ببندی و توش نگاه کنی. دوباره گفت چطوری کار میکند؟ تکرار کردم. یه کم فکر کرد و توش نیگا کرد، دوباره آروم با همون لحن سوالی خاص گفت چطور کار میکند؟ مجدد توضیح دادم. داشتم با یکسری لباس ورمیرفتم، اومد گفت شما چکار میکنید؟ گفتم دارم این لباسها رو مرتب میکنم. یه کم فکر کرد، دوباره با اون لحن سوالی و مظلوم پرسید چکار میکنید؟ مجدد تکرار کردم. گفتم اسم شما چیه؟ گفت من یک چیزی جان و برادرم یک چیز دیگه جان. خود اسامی رو دقیقا متوجه نشدم، ولی جان آخرش واضح بود. گفتم چه اسمای قشنگی. گفت نام شما چیست؟ گفتم میلاد. سوالی پرسید میلاد جان؟ گفتم بله بله. گفت برادرم ساعت دارد، من ولی ساعت ندارم. یه نیگا به ساعت من کرد گفت شما ساعتتان را کجا خریدین؟ گفتم همینجا یه مالی بود از اونجا خریدم. داشتن میرفتن به مامان باباش گفتم بچه‌های بامزه‌ای هستن. یک تیکه از قلب من رو کندن و با خودشون بردن.

خلاصه اینکه 401 اینجوری. حالا بیشتر مینویسم. الانم که دیگه کم‌کم داره بهار میشه و زمین سبز میشه. یعنی خیلی تدریجی و سوسکی چمنا که 5 6 ماهی قهوه‌ای هستن دارن سبز میشن. زمستون امسال یه 4 5 ماهی فک کنم برف روی زمین بود. وقتی هفته‌ی پیش برفا دیگه کامل آب شدن برگای پاییزی که روی زمین و زیر برف مونده بودن افتادن بیرون، فریز شده بودن رسما چندماه. یعنی زمینی که کم‌کم داره به سبزی میزنه، روش برگای نارنجی هست، یه برف ریزی هم اومد و یه تاچ سفید هم اضافه شد. رسما اثر سه تا فصل رو همزمان می‌شد روی زمین دید.

 

چند شب پیش خواب می‌دیدم که نگرانم از اینکه باقی عمرم رو هم تنها بمونم. کلیاتی ازش یادمه ولی جوری بود انگار با ترس و استیصال در به در دنبال کیس می‌گشتم و فکر می‌کردم نکنه جدی نتونم هیچ‌وقت هیچ‌کسی رو پیدا کنم. ولی جالبه، وقتی بیدار شدم مساله اونقدر به نظرم بغرنج نمیومد. به قول نوه‌چنتو و ترجمه‌ی درخشان معصومی همدانی، "به یه ورش". سالها و بلکه دهه‌هاست که کلا به یه ورشه. از سالهای ابتدایی دبستان. منظورم اینه الانم که گاهی آینده رو برای خودم ترسیم می‌کنم یا به 10 سال دیگه فکر می‌کنم بیشتر خودمم توی تصویر تا دونفر.

 

دیشب خواب می‌دیدم برگشتم به دبستانی که میرفتم. یه مدرسه‌ای بود به نام پیوند، پشت پمپ بنزین ولنجک. انگار مدرسه تعطیل شده بود و معلما داشتن میومدن بیرون، یکسری مرد میانسال بودن با کت شلوار کراوات یک شکل شیک و یکسری زن میانسال که دقیقا یادم نیست مینی‌ژوپی چیزی پوشیده بودن یا حجاب نداشتن یا چی. رفتم توی حیاط مدرسه که شلوغ بود و خیلی پارادوکسیکال انگار کلی از معلما و کادر جمع شده بودن. از چند خانم که نشسته بودن پرسیدم من سال 77 تا 79 اینجا دانش‌آموز بودم، آقای پناهی زنده‌ست؟ آقای پناهی ناظممون بود که اون موقع هم سنی داشت. گفتن نه مرده. گفتم خانم درخشان چی؟ خانم درخشان معلم پنجم دبستانم بود که منو دوست داشت. اونم یه کم سن دار بود. یه کم مکث کردن، گفتن خانم درخشان هم مرده. زدم زیر گریه. بعد یه کم فکر کردم، چون داشتم توی خواب تقلا میکردم اسم معلم چهارم و سومم رو به یاد بیارم. یادم اومد. خانم اصفهانی هنوز هستن؟ یکیشون چرخید و گفت خانم اصفهانی! کارتون دارن! بعد خانم اصفهانی اومد. گفتم من فلانی هستم. فکر نکنم یادتون بیاد. خانم اصفهانی خیلی دوستم داشت. یبار یادمه سر کلاس منو جلوی همه بچه‌ها بغل کرد که بچه‌ها خندیدن و من کلی خجالت کشیدم. یادم نیست خانم اصفهانی دقیقا چی گفت. شاید یه چیزی تو مایه‌های اینکه ما خیلی خوشحال میشیم وقتی بچه‌ها برمیگردن. گفتم خانم عباسی هم هنوز هستن؟ خانم عباسی معلم سومم بود. نسبتا جوون و سکسی بود. یادمه از اولین حس‌های کراش‌ زندگیم بود، یعنی حسی که بهش داشتم نسبت به حسی که به بقیه داشتم فرق میکرد. یه دختری هم داشت همسن ما که با پسر معلم بهداشت که اونم همسن ما بود گاهی توی مدرسه میچرخیدن و ما بهشون میخندیدیم. گفتن آره! خانم عباسی! خانم عباسی اومد. مجدد جزئیات مکالمه رو یادم نیست. یه چیز رو روشن یادمه فقط. گفتم من گاهی خواب میدیدم که اومدم مدرسه توی تمام این سالها. خوشحالم که بالاخره تونستم واقعنی بیام و شما رو ببینم. غافل ازینکه اینم خوابه، و احتمالا تا آخر زندگیم نه دیگه به اون مدرسه برمیگردم (چون بعیده کسی مونده باشه که بشناسمش) و نه دیگه هیچوقت خانم اصفهانی و عباسی و درخشان رو خواهم دید، مگه توی همین خواب.

نظرات 6 + ارسال نظر
سمیرا جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 11:27

احتمالا رویای صادقه باشه، خدا بیامرزدشون، بقای عمر شما الحمدالله که سر و سامون گرفتید هم واسه تحصیل و هم کار، خواب اول هم احتمالا دغدغه ناخودآگاهتونه بیشتر تا دغدغه خودآگاهتون. امیدوارم همسر آینده تونم به زودی و به شادی پیدا کنید

بیشتر کنجکاوم همسر گذشته‌م رو پیدا کنم.

آویشن دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 16:40 http://Dittany.blogsky.com

خوبه که اوضاع زندگی روی روال هست و حداقل تا حدودی به چیزهایی که میخوای رسیدی.
اون خوابی که تعریف وردی هم حالب بود ، من هم گاهی خواب های این شکلی با جزئیات فراوان میبینم. یادمه یه بار دوستی میگفت بیشتر خواب های ما تاثیر افکاری استند که در طی روز داریم حالا نمیدونم تا حد از لحاظ علمی درست باشه.
امیدوارم بقیه چیزهایی که دنبالش هستی هم به زودی به دست بیاری و زندگیت در آرامش بگذره.

سحر چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 09:54

سلام فیل. چطوری. امروز انقدر بد بیدار شدم که نمیدونم چی شد اومدم سراغ بوکمارک بارم دیدم عه فیل!!
کلی چیز میز نوشتی که! منم دفاع کردم به مفتضحانه ترین شکل ممکن. مبدل لپتاپم گم شده بود و من گذاشتم آخرین لحظه بخرم. بارون وحشتناکی میومد و موندم توی ترافیک. زنگ زدم برام بفرستن یارو گفت تا پول نریزی برات نمیفرستیم. نمیدونم چرا اپلیکیشن بانک ملی قطع بود. عابربانک دانشکده خراب بود. آخرسر پول رو دادم یکی ریخت براش. تا فرستاد دفاعم شرو شد. فقط موندم چرا بعدش براش پیغام دادم مرسی از لطفتون!! شاید یه چیز اضافه تر هم نوشته باشما، توی همین مایه ها، هنوز همون احمقی هستم که فکر میکنم مردم شرمنده میشن!! مردک کثیف میتونست زودتر بفرسته برام. الانم موندم چه گ ..ی برا بقیه زندگیم بخورم. آها، کات هم کردم. کات بدی بود. اونم بعد کلی سال رابطه مثلن عاشقانه و خاص! کاش میشد همه ی روابط خاص و عاشقانه رو ریخت تو کاسه توالت سیفون رو هم کشید روش. الان فقط دارم تلاش میکنم خودمو نکشم، چون مدام به این فکر میکنم خانوادم با جسدم چکار کنن. تجربشو داشتیم اخیرن، فکر اینکه اون صحنه ها رو باز تکرار کنن واقعن عصبیم میکنه. کاش راهی پیدا میشد دکمه رو بزنی و غیب شی، محو شی، انگار وجود نداشتی از اول.
خوشحال شدم برات. خیلی. لااقل تو اونجا هپی باش بجای اینجاییهای ناهپی.
مراقب خودت باش.

سلام، اتفاقا یادت بودم که مدتی نیستی. عیب نداره مهم اینه که بالاخره رسید و دفاع کردی. تبریک میگم! اون که باقی زندگی چه گهی بخورم هم خیلی سوال متداولیه و دغدغه‌ی خیلی آدما در خیلی برهه های زندگیشون هست. منم توی بلندمدت دقیقا روشن نیستم دقیقا چه گهی بخورم. این فکرا رو نکن، مراقبت کن

سمیرا چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 22:34

همسر گذشته رو متوجه نشدم یعنی قبلا همسری داشتید که میخوایید برگرده؟ یا همسر زندگی قبلیتون از نظر تناسخی یا شوخی کردید؟

نه شوخی کردم. چون اساسا موضوع اونقدر برام مهم نیست.

سحر جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 01:29

یه جا آلمان پست داک پذیرش گرفتم ولی خیلی دو دلم برم یا نرم. یه کلیپ خفن برام فرستاده بودی از برف و سرما و قشنگی، الان یاد اون افتادم! یه صمیمیت عجیبی داشت اون حس و حال.
یه دوس دختر پایه برای خودت پیدا کن تا عادت نکردی به تنهایی و دوستای گذرا. دوست داشتن و دوست داشته شدن از طرف هفت پشت غریبه خیلی حس جدید و خوبیه. و البته که تجربه ی من میگه هرصد سال یکبار توی رندگیت اتفاق میفته که یه نفر رو مثل خودت دوس داشته باشی‌.
چقد دارم چرند میگم خداییش. دلم آغوش بی دغدغه میخواد فکر کنم. نمیخونم چی نوشتم برات، همینجوری بپذیر ازمون!
توام مراقب خودت باش.

ببین من کیری‌ام دخترا خیلی خوششون نمیاد. یکسری هم البته ممکنه خوششون اومده باشه ولی چون من مایه‌های اسکیزویید و آسپرگر میزنم چیزی درنیومده. عادت :))) من کلا از بچگی تا همین الان همیشه تنها بودم، هیچ وقت دوست دختر نداشتم. دیت و بمال و سکس و اینا هم داشتما، دوست دختر نداشتم. منو از عادت نترسون
اون پست داک آلمان رو هم حتما برو. منم شک داشتم بیام ولی راضیم نهایتا اومدم.

سحر جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 20:56

وبلاگت که دروپیکر نداره ایمیلی چیزی بزارم. الان یکی بیاد ببینه میگه اوووو اینا چقد حرف دارن!!! دیگه نمیدونه ما هرهزار سال یه بار حرفمون میاد باهم.
گفتی آسپرگر یاد اون فیلمه افتادم، مری و مکس، بقول یزدیا خش بود.
خداییش منم همیشه تنها بودم، بعد صدسال سر یه کتاب خیلی تخمی با یکی بدتر و تنهاتر از خودم آشنا شدم نتیجش فاجعه شد. البته یه ده دوازده سالی طول کشید قبول کنیم اشتبا کردیم. بگذریم، همیشه معیارم برا حرف زدن با آدما مطلقه نبودن و کات کرده نبودن بود، از بس میشینن خاطرات تخمی رابطه ی تموم شده شونو تعریف میکنن برات، حالا خودم شدم یکی بدتر از اونا، شرمنده داداش، دیگه تکرار نمیشه.
آره آلمان رو یحتمل برم. دارم آلمانی میخونم (دروغ گفتم تازه میخوام شرو کنم)

خوبه برو حتما آلمان رو، جای خوبیه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد