3

در ادامه‌ی پست قبل اینم باید اشاره کنم که الان حدود یک سال و چهار ماه هم هست که پدر و مادرم رو ندیدم. داشتم فکر میکردم بیشترین مدتی که پدر مادرم رو ندیده بودم آموزشی سربازی بود، آبان 95. اون موقع یک چیزی حدود 40 روز کلا توی پادگان نگهمون داشتن. یعنی فقط یکبار مرخصی شهری دادن بعد یک ماه که یه عصری با سه تا دوستام دربست گرفتیم رفتیم یزد چرخیدیم. بعد یک ماه غذای پادگان رفتیم یه پیتزایی زدیم که یکی از بهترین و لذت‌بخش‌ترین وعده‌های غذایی بود که توی زندگیم خوردم. بعدشم رفتیم چهار تا میوه خریدیم و برگشتیم خودمون رو تسلیم کردیم. زن هم دیدیم. چون یک ماه کلا مونث ندیده بودیم. فکر کنم البته هفته‌ی سوم اینا یه پیاده‌روی برد بلند رفتیم که اونجا رسیدیم به روستا و جاده‌طوری اطراف پادگان اونجا یه موتوری‌ای داشت میرفت که ترکش یه توده‌ پارچه‌ی سیاه نشسته بود. اونجا یادمه چشمای همه موجود مونث رو تعقیب میکرد که داشت در افق محو میشد. خلاصه اینطور. اون 40 روز طولانی‌ترین مدتی بود که ننه بابام رو ندیدم. بعدش هم یه بازه‌‌ی تقریبا 9 ماهه در سال 97 و بلافاصله بعد تموم شدن سربازیم میرفتم معدن داییم کار بازسازی انجام میدادم، اونجا هم 1 ماه معدن بودم 1 هفته تهران. ولی خوب هیچ‌کدوم به رکورد در حال بهبود 16 ماه الانم نمیرسن. حالا عجیب اینه خیلی احساس دلتنگی نمیکنم. همون آموزشی بعد یک هفته زنگ زدم خونه انگار دو قرن گذشته بود بسکه سخت میگذشت. البته این احساس دلتنگی نکردنم فکر کنم بیشتر به خاطر بیزاری و وحشت از اون زندگی نکبت‌واری هست که دو سال آخر قبل اومدن داشتم. از معدن که برگشتم که 6 ماه لاس با اپلای دکترا و اینا (همه رو هم جز دو تا پذیرش پولی تخمی ریجکت شدم) زدم که کرونا شروع شد. از تابستون 99 تا زمستان 1400 نکبت کامل بود. بهار 99 که اصلا یادم نمیاد چه گهی میخوردم. منتظر بودیم کرونا یکی دو ماهه تموم شه فک کنم. کلا بیکار خونه بودم. یعنی یک حالتی از زندگانی هست که من با یقین میگم مرگ ازش بهتره، اونم مرد بیکار و بیعاره. حالا اضافه کن با 30 سال سن خونه ننه باباش هم باشه. یعنی خود خدا هم فکر کنم تایید میکنه که نه این یک مورد جدی خودت رو بکش. تابستونش سرم به یک کار بازسازی‌ای برای داماد و یکی از دوستامون گرم شد. پاییزش یک شرکت مهندسی صنایع کار نگارش انگلیسی میخواستن که دوست خواهرم پرسید کسی رو میشناسی؟ گفتم خودم میام. رفتم دو ماه نشده گفتم نیستم اومدم بیرون. اول زمستون یکی از دوستام یه آگهی جذب نیروی یه شرکت معماری و شهری برام فرستاد که گفتن بیا مصاحبه، البته پروژه‌ای نه استخدام دائمی. یادمه اون چند روزی که منتظر جوابشون بودم افتاده بودم روی تختم و میگفتم جان مادرت درست شو، نشی چجوری سر کنم من این روزها رو. اونجاها بود که خیلی ارگانیک کم‌کم داشتم مذهبی میشدم. خلاصه شرکته جور شد و همون موقع‌ها هم داشتم چهار تا جای جدید من جمله همین کلگری رو اپلای میکردم. جای شرکت جردن بود، یک ساعت و نیم صبح رفتن و یک ساعت و نیم شب برگشتن توی ترافیک بودم، سر جای پارک هم که هر روز دهنم سرویس میشد. یه کوچه‌ای بود بلوار طور که حمل با جرثقیل نبود ولی جریمه میکرد. شانسی بود دیگه یه مدت ماهی اصلا جریمه نشدم، بعد مثلا تو یه هفته دوبار شدم. یه کاغذ گذاشتم زیر برف پاک کن "جان مادرت جریمه نکن کارمند اجاره‌نشینم" که البته تاثیری نداشت. یه جوری ترافیک و آلودگی کونم رو پاره کرده بود که ساعت 7 اینا که میرسیدم به پارکینگ اکباتان احساس میکردم چند لایه کثافت و دود روی صورتمه، یبار هم که رسما تو همون پارکینگ بزاق و اسید معده بالا آوردم. اسید معده‌م حاد شده بود، نمیدونم استرس بود محیط بود چی بود، افتاده بودم به سرفه که مدتی هم طول کشید فهمیدم مسببش رفلاکس معده‌ست. 6 ماهی تا اول تابستون مشغول اون شرکته بودم. با آدمهای جالبی هم آشنا شدم اونجا. حالا همون موقع پذیرش‌های کانادام هم اومده و بود و درگیر فکر کجا برم بودم که در مقطعی در انتهای تابستون بعد کنسل کردن بلیط وینیپگ به اصلا برم یا نرم تغییر صورت مساله داد. اون برهه حقیقتا کیری‌ترین برهه از زندگیم بود که میگفتم خدا یا یه مسیری بگشا یا منو بکش راحت شم برم. دیگه اوایل پاییز که کلگری رو قطعی کردم یه کم دلم بیشتر باهاش بود و تکلیفمم معلوم شده بود ولی باز پوسیده شدم تو خونه، کار خاصی نداشتم بکنم. شبا چراغو خاموش میکردم بلند بلند پادکست انگلیسی گوش میدادم. یه عصری ماشین مامانمو برداشتم برم بنزین بزنم سریعتر بگذره. یه عصر پاییزی نسبتا دودآلودی هم بود. نزدیکای خونه که رسیدم احساس بدبختی بهم هجوم آورد و ریز شروع کردم گریه کردن. بدجور افسرده شده بودم. یه احساسی داشتم، اینکه زندگی همه داره میره جلو، من انگار وایسادم. با این تفاسیر خیلی جای تعجب هم نداره چرا دلم برای "خونه" تنگ نشده. ولی چندباری خواب شیرینی خامه‌ای دیدم. فکر کنم همین دیشب هم دیدم. اینجا شیرینی خامه‌ای درست نداره.

نظرات 4 + ارسال نظر
سمیرا جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 22:19

به صورت ارگانیک داشتم کم کم مذهبی میشدم، خیلی باحال بود زندگی همه میره جلو، واسه من وایساده! این چیزیه که اکثر جوونای ایرانی دچارشن، منو می دیدی چی می گفتی باز الحمدالله که عاقبت بخیر شدی و چند قدم بزرگ برداشتی ماشاالله از اون دعاها که کردی و گرفت، واسه منم از ته دل انجام بده، ثواب داره

عاقبت به خیر که البته صبر کن، جوجه رو آخر پاییز میشمارن. گرچه عاقبت به خیری هم مفهوم سیالیه. امیدوارم چیزهایی که دوست داری اتفاق بیفته، نیفتاد هم غمت نباشه به یورت.

S جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 18:14

یادمه اون موقع یه کامنتی گذاشته بودم که در جوابش گفته بودی می‌ترسم هیچ وقت از این حال در نیام و خیلی عمیقه و اینا. خوشحالم که بالاخره از اون مغاک عمیق خارج شدی. من ولی الآن توشم! این دفعه تو یه چیزی بگو.

آره رفتم خوندم یادم اومد. ببین اون مغاک اینجوری نیست یبار بیفتی توش لزوما دائم توش باشی یا یبار دربیای کلا دراومده باشی.کیس من تغییر بهم کمک کرد، تا مغاک بعدی چی باشه. تو حالا نمیدونم چالش‌های ذهنی و زندگیت چی هستن. ولی یک واقعیت تلخ اینه که نهایتا ما روی خیلی چیزها کنترل نداریم و از دست ما خارجه، یعنی تنها بازیگر نیستیم.

سمیرا یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 14:06

ممنونم، قبول دارم

bahar یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 21:48 http://man0baharam.blogsky.com

سلام
دوست خوبم چقدرر خوب که تونستی بری
امیدوارم اونجا موفق باشی و حال دلت خوب
اصلا غصشو نخور همین فردا میرم به جای شما شیرینی خامه میخورم
تنها کاری که از دستم برمیاد

مرسی. برو یه نون خامه‌ای با قهوه بخور و جای من رو خالی کن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد