5

عمده‌ی جذابیت این کار من در دکاتلون همین برخورد با آدمهای مختلف هست. حالا با بعضی مشتری‌ها گاهی گپی شکل میگیره، یا داستان متمایزی دارن که توی ذهنم میمونن.

یه خانمی اومده بود با دو تا دختر تینیجر 12 13 ساله که براشون مایو بخره. قیافه‌شون خاورمیانه یا جنوب اروپا میخورد، یه ته لهجه‌ی فرانسوی هم داشتن. فکر کردم احتمالا اهل کبک باشن. ازم پرسید عربی صحبت میکنی؟ به خاطر اسمت، میلاد رو از روی جلیقه‌ی کارم خونده بود. گفتم نه فارسی، ایرانی هستم. گفتن ما مصری هستیم، اسکندریه. خون‌گرمیشون توی ذهنم مونده. وقتی داشتن میرفتن هم من رفته بودم صندوق، هر سه تاشون سر گردوندن برام دست تکون دادن و رفتن.

من نمیدونم قیافه‌س لهجه‌س چیه خیلیا فکر میکنن فرانسوی هستم. البته دکاتلون کلا فرانسویه، خیلی از تیم هم فرانسوی هستن. شاید بخشی به خاطر اینه. قیافه هم خوب ایرانی‌ها متنوع هستیم و خیلیامون تیپیکال خاورمیانه‌ای نیستیم، برا همین تشخیصش راحت نیست برای بقیه. صندوق وایمیسادم اسپانیایی و یونانی و کلا جنوب اروپا هم زیاد میگفتن. لهجه هم لابد از این فلوریان یه کم ناخودآگاه تاثیر پذیرفتم ملت رو به اشتباه میندازم. یه خانم حدود چهل سالی بود اومد یه سوالی کرد، خیلی استایل ورزشکاری هم داشت، کلاه کپ و لگینگ تا زانو و رکابی. من تا زبون باز کردم این نیشش تا بناگوشش باز شد، با یک لبخندی خیره شده بود به من. منم یه کم ظاهر حفظ کردم ولی نشد خنده‌م گرفت. گفت فرانسوی کبک هستی؟ گفتم نه خانم ایرانیم. باز هفته پیش تو فروشگاه دیدمش با یه مردی بود، خواستم برم سلام کنم گفتم ولش کن.

گاهی حتی دیگه نمیپرسن منم توضیح نمیدم، استهلاکه هر دفعه توضیح دادن. یه یارو کانادایی بود اومد گفت فلان‌جا کجاست. زبون باز کردم توضیح دادم دیدم انگار طوطی زبون باز میکنه صاحبش با ذوق تماشاش میکنه چجوری، اونجوری، آخرشم گفت به به مقسی بوکو! گفتم خواهش میکنم خوش بگذره، خدا شفات بده.

دو تا مرد 40 50 ساله بودن، یه کانادایی سفید و یه آسیایی. گفتن ما تو صنعت فیلم هستیم و داریم میریم اسپانیا فیلم‌برداری. فکر کنم گی هم بودن، یه کم جلف بودن و یه صحنه هم آسیاییه یه شلوار امتحان کرد و از اتاق پرو اومد بیرون گفت نظرت چیه؟ سفیده هم گفت خیلی بهت میاد و یکی کشید در کون طرف. خیلی هم چیز میز میخواستن، برای کفش ازم پرسیدن اونجا گرم و خشکه، لازمه ضدآب بگیریم؟ که نهایتا یه ضدآب گرفتن چون سفیده پوشید و ذوق کرد که احساس میکنم هیچی پام نیست بسکه راحته. گفت قراره روزی 7 8 ساعت راه هم بریم و راحتی هم خیلی مهمه، انتخاب بدی نبود. بعید میدونم از این دوتایی که من دیدم اثر فاخری دربیاد، شبیه این زردساز حرفه‌ایا بودن. شایدم سوپری چیزی میخواستن برن بسازن، اصلا بعید نیست.

اون دوراهی کفش هایکینگ ضدآب یا "تنفس‌پذیر" رو با یه مشتری دیگه‌ای هم داشتم. یه مرد 60 70  ساله کانادایی بود که با خانمش اومده بود، گفت داریم میریم آلاسکا. آلاسکا هم گویا زیاد بارون میاد، پرسیدم گفت تو مایه‌های ونکووره. گفت بعدش هم داریم میریم مراکش. جمع اضداد بود. نهایتا اون تنفس‌پذیره رو برداشت که طبعا برای مراکش گزینه‌ی خیلی بهتری بود، گفت حالا یه کم هم پامون توی آلاسکا خیس بشه اتفاق خاصی نمیفته که درست هم میگفت. آخرش هم گفت کجایی هستی؟ گفتم ایران. که گفت داره یه کتاب میخونه از یه کرد که از انگلستان رفته بوده عراق با داعش بجنگه. یه توضیحاتی داد که بخشیش رو فهمیدم ولی صد در صدش رو متوجه نشدم و الکی فقط تایید کردم. از این غربی‌های مسن‌ فرهیخته بود که سواد خوبی دارن در مورد امورات دنیا و بقیه‌ی کشورها و خیلی هم راغبن باهات گپ بزنن، معمولا هم از موضع بالا وارد صحبت نمیشن و متواضع هستن، به صرف اینکه تو ایرانی هستی و اون کانادایی حس خودبرتربینی ندارن.

گاهی بچه مچه‌هام جالبن. بعضی اوقات مادر پدرها این مدلین که بچه رو میفرستن جلو سوالش رو خودش بپرسه تا تعاملات اجتماعی رو تمرین کنه. خیلیاشون هم با تته پته و خجالت و بدون اینکه توی چشمات نگاه میکنن سوالشون رو میپرسن. همین امروز یه دختربچه‌ای اومد پرسید تور پروانه‌گیری دارین؟ که نداشتیم. یکباری دو سه تا تینیجر اومدن گفتن زیر 300 دلار دوچرخه دارین؟ که نداریم، ارزونترین 390 دلار. بهشون گفتم برن کنیدین تایر اونجا 250 هم گیر میاد.

یکبار هم صندوق وایساده بودم دیدم سه تا دختر حدود 13 14 ساله اومدن یکیشون هم داشت هق هق گریه میکرد. اون بزرگترینشون که همچین به خودش مسلط هم بود یه توضیح سریعی داد تو این مایه‌ها که ما دو سه تا پسر آلمانی و اوکراینی دیدیم این دوستم (همون که داشت گریه میکرد) خواست براشون تردستی کنه و کیفش رو غیب کنه، بعد نفهمیدیم چی شد دیدیم پسرا نیستن کیف دوستم که در اصل کیف مامانشه و کلی چیز میز توش بوده هم نیست، میشه دوربین مداربسته رو برامون چک کنید؟ حالا منم که زبان الکن و اینم کلامش سریع، یه دو سه باری گفتم باز بگو تا شرح ذکر شده کم‌کم دستم اومد. گفتم پسرارو میشناختین؟ گفتن نه. دختره همینجور داشت اشک میریخت. دو نفری از همکارا رو خفت کردم گفتم بیاین ببینین چه گلی به سر بگیریم با اینا، یکیشون که اسمش جیکوبه و خیلی هم بچه باعشق و بامرامیه برداشت بردشون دفتر سکیوریتی مال شرح ماوقع ثبت کنن، یکی دیگه که اسمش مایکله و اونم بچه باعشقیه رفت یه چک کنه ببینه شاید کیف رو جایی توی فروشگاه جا گذاشته باشن. 5 دقیقه بعد مایکل با کیف برگشت. جیکوب هم برگشت بگه گزارش رو ثبت کردن که کیف رو بهش دادم گفتم پیدا شد برو بهشون بده. دلم میخواست خودم میدادم و واکنششون رو میدیدم.

گاهی هم آدمایی میان که فکر میکنی دنیا چقدر ناعادلانه‌ست. یک باری یک زن میانسال سیاهپوست که 3 زن سفیدپوست سندروم داون دنبالش میکردن اومد سمتم و از توضیحش اینطور متوجه شدم که یک چیزی تو مایه‌های مددکار اجتماعیه و اون سه زن دیگه مددجوهاش هستن که میخواد براشون مایو بخره و ببرتشون استخر. تشخیص سن افراد سندروم داون یک مقدار سختتره، ولی فکر کنم بازه‌ای بین 30 تا 50. دنبال سایز ایکس‌لارج هم بودن. اون فضای اتاق‌های پرو گشوده به فروشگاهه، موقع امتحان کردن مایوها خیلی آوکوارد تک تک اومدن بیرون تا نظر مددکار و احیانا بقیه رو بگیرن. یک باری هم دو نفری رو دیدم توی بخش کوله‌پشتی‌ها که نسبتا حیران بودن و با چشماشون دنبال کمک میگشتن. یه مرد حدود 60 70 ساله که بازوی یه پسر جوان معلولی رو گرفته بود، پسر عینک آفتابی به چشمش بود و به گمونم نابینا هم بود. مرد گفت چندوقت پیش برای پسر یه کوله‌پشتی و درای بگ گرفتیم که وسایل استخرشو بگذاره توشون، ولی کوچیکه و الان یه چیز بزرگتر میخوایم، راهنمایی میخواست که چه کوله‌ای بگیرن. وقتی باهاش صحبت کردم گفت من یه کم مشکل شنوایی دارم، بلندتر کنار گوشم صحبت کن تا بشنوم. لحنش توی ذهنم مونده که خیلی سینمایی و آروم بود و یک لبخندی هم داشت که کلا روی صورتش بود. یک ریش جوگندمی‌ای هم داشت، یه کم آدمو یاد آلن واتس مینداخت طرف با اون صدای عمیق و لبخند مذبوحانه و ریشش. یا این رهبر فرقه‌ها که با کاریزما کلی آدم جذب میکنن ولی پشت پرده قضیه شیادیه. یه کیفی بهشون پیشنهاد کردم که رفتن نشستن روی یک نیمکت ببین آیا میشه همه‌ی وسایل پسر رو درش جا داد یا نه، که شد. وسط کار هم در حالیکه ما داشتیم وسایل رو توی کوله میچپوندیم سر پسر افتاد روی شونه‌ی مرد، مرد با همون لبخند گفت اینم دیگه خوابش گرفته. وسایلشونو من تا صندوق براشون کشیدم، مرد پسر رو هم با زحمت با خودش میکشید چه برسه اون همه بار. آخرشم کوله رو کامل بست انداخت رو دوشش و با پسر رفت. فقط ارتباطشون رو دقیق متوجه نشدم، اگه اینم مددکار یا داوطلب بود که یک مقدار حکایت کوری عصاکش کور دیگر شود بود.

 چند هفته پیش هم یکی اومد، مرد حول و حوش 40، صورت هم مدل اینایی که زخم‌خورده و خسته‌ی ورزش و ماجراجویین آفتاب‌سوخته و نیمچه ریشی و چین. این آدمایی که خیلی وقف ورزش و کوهنوردی و سفر و ماجرا هستن آدمای شفاف و خوب و صمیمی‌ای هستن، انگار چشماشون دروغ نمیگه. این هم خیلی گرم اومد شروع کرد سوال پرسیدن و صحبت. دنبال یه شلوار محکم بود. گفت تو خودت هم کمپینگ و سنگ‌نوردی و اینا میکنی؟ گفتم بیشتر هایکینگ و کوهنوردی و اینا. البته صادقانه‌ش این بود که میگفتم ببین من تازه یک سال و خرده‌ای هست از ایران اومدم بیرون. اونجام مخصوصا یکی دو سال آخر دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. اینجام که به قول خودتون نیوکامرم و هیچی ندارم، انتظار نداری که امکانات تفریحم با تو کانادایی یکی باشه. خلاصه. گفتم سنگ‌نوردی میکنی؟ گفت میکردم، 30 سال پیش. یخ‌نوردی هم میکردم. گفتم دیگه نمیکنی؟ دستشو آورد بالا و یکی از انگشتاشو نشون داد که از یک بند قطع شده بود، گفت اینجوری سخته، سر همین یخ‌نوردی اینجوری شد. گفت الان از درخت میرم بالا. کلا اصرار داشت از یه چیزی بره بالا انگار. البته گفت این یکی کارمه، چوب موب میبرم. خوب الگویی بود یارو. به قول اینایی که میخوان جالب باشن منم بزرگ شدم میخوام شبیه یارو شم. ولی نه انصافا بهار دیگه که مدرک دانشگاهمو بگیرم فعلا توی ذهنم اینه 6 ماه ببندم برم مکزیک، تا چشمام بیشتر شفاف شه.

نظرات 7 + ارسال نظر
سمیرا چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 14:00

اول که عید قربانت مبارک دوم پارسال دوست، امسال آشنا چرا انقدر دیر به دیر به روز میکنی جناب باور کن تصمیم به تحریمت داشتم ولی پست هات خیلی جذابه، می بینم پشیمون تحریم میشم خب همه این مطالب عالی رو هر روز بیا یه تیکه شو بنویس، بیشتر بتونیم گپ بزنیم اون طرف که با ذوق نگات میکرد و تشبیه کردی نگاهش رو به نگاه کردن به طوطی عالی بود خدا شفات بده هم عالی بود شبیه زردساز حرفه ای هم محشر بود ماجراهات خیلی متنوع و جذابه، فقط حیف خیلی دیر به دیر آپ میکنی، جایی هم نیست متاسفانه که بتونیم بریم ازت شکایت کنیم

مرسی از لطفت دوست عزیزم!
راستش وقت نمیکنم زود به زودتر بنویسم ولی مطالب رو توی ذهنم جمع میکنم و هرموقع وقتی پیدا شد میام و مینویسم.

اعظم 46 پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 14:17

سلام عید قربان مبارک‌
از کی تصمیم گرفتی بری کانادا؟به زبان چقدر مسلط بودی؟
فاند گرفتی؟
خاطراتت جالب بود بخصوص وقتی به اون دخترا کمک کردی کیفش پیدا بشه

سلام. زبان که صرفا وقتی شما مسلطی که اونجا به دنیا بیای، بقیه الکنن. اول فاند نداشتم ولی رفتم برای پروژه‌م گرفتیم.

سوسن پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 19:50

آره احتمال داره همدیگه رو دیده باشیم. من بیشتر با بچه های کانون شعر دوست بودم، علی و حافظ و سعیده. از بچه های موسیقی فقط با هرمز دوست بودم که سال بالایی عمران بود.
آره الان کار میکنم.‌کلا لیسانس رو که گرفتم ماه بعدش رفتم سر کار. اشتباه کردم.
نمیدونم الان داری چی میخونی اونجا. برای مستر مجدد رفتی؟ شاید قبلا نوشته باشی من نخوندم. به هر صورت موفق باشی. امیدوارم زودتر درست تموم بشه بری سر کار تخصصی، که بعدش هم زودتر پاسپورت بگیری راحت بشی. البته جدی درست تموم بشه میتونی شش ماه خارج بشی؟ چند ماه فرصت داری کار پیدا کنی؟

علی اسداللهی دیگه؟ با همه‌ی دخترای علم و صنعت دوست بود اون :))
چرا خوبه که، کار ذهن رو از مشکلات پرت میکنه هرچی زودتر و بیشتر درش غرق بشی بهتره.
من مستر مجدد ریسرچ طراحی شهری رفتم. درسم تموم شه 3 سال ویزام تمدید میشه که بگردم دنبال کار. آره 6 ماهشو میخوام مکزیک، مشکلی نداره. من والا اگه نتونم اینجا کار مناسبی پیدا کنم میام ایران نظام مهندسی میدم و دفتری میزنم و توکل به خدا.

bahar شنبه 10 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 13:37 http://man0baharam.blogsky.com

خاطرات جالبی بود
موفق باشید

لطف داری دوست عزیز

آویشن دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 03:23 http://Dittany.blogsky.com

باز هم از روزمرگی هات بنویس، خیلی موردهای جالبی بودن.
پیشاپیش امیدوارم مکزیک خوش بگذره

مرسی :)

آوین چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 03:40

خیلی جات خالی بود توییتر، اومدم این‌جا یه کم بهتر شد :)))

مرسی :) کی هستی در توییتر آوین؟ :)

آوین دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 00:37

اون پابلیکه و دردو

عه ببخش به اسم یادم نبود :) حال کردی ولی شبیه دکتر سکویی هر چی توی توییتر گفتم درست دراومد. هرموقع اون شهرزاد از تیمارستان آزاد شد برگشت ندا بده منم برمیگردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد