جست و خیز پسرک، دخترک کوچ نشین.

عید یک هفته رفتم سیستان و بلوچستان.از تهران به زاهدان،میرجاوه،خاش،ایرانشهر،گواتر،چابهار،کنارک و باز تهران.
خیلی طولانی میشه بخوام کلش رو تعریف کنم،فعلا به دو تا عکس بسنده می کنم.اولی ساحل گواتره،جنوب شرقی ترین نقطه ایران.جست و خیز پسرک.


یک شب یه آشنایی پیدا شد،که ما تونستیم شب رو بریم سیاه چادر عشایر بلوچ بگذرانیم.برای قشلاق می آیند دشت های اطراف خاش.من بیرون چادر تو فضای باز خوابیده بودم،صبح با صدای زنگوله بره ها و بزغاله ها که برای چرا می رفتن پا شدم.اون دو سه روزه ها رو چوپان بغل کرده بود مبادا که گم شن.طلوع خورشید اون صبح رو که از پشت سیاه چادر عشایر آرام آرام بالا میومد هیچ وقت فراموش نمی کنم.

عکس دوم رو وقتی داشتیم برمی گشتیم گرفتم.دخترک کوچ نشین.




گم و گور

- میگم مامان.

- چی شده یزدگرد.


- چیزی نشده،یه کم سردرگمم.
این دختره که میگفتم بهت راجع بهش،اصلا نفهمیدیم چی شد که اومد طرف من.آخه خیلی خوبه در کل،من اگه خودم دختر بودم و میخواستم پسری رو برای هر نوع معاشرتی انتخاب کنم،جدا خودِ(پسرم) جزو گزینه های آخرم بود.

یه بار برگشت بهم گفت فلانی،امید و آرزوهات چیان تو این دنیا.نخواستم بهش بگم امید و آرزوی خاصی ندارم،نه که ترسیده باشم ها،این همه آدم هستن امید و آرزوی خاصی ندارن،منم یکیشون.گفتم شاید ناراحت بشه بفهمه من امید و آرزویی ندارم.الکی چند تا چیز دوزاری سرهم کردم تحویلش دادم.اونم گفت چه جالببب.
اولا خیلی ذوق داشت انگار.منم به خودم گفتم ببین،بیا یه بار خودت نباش.سعی کن خودت نباشی.ببین چی میشه.امتحان کن،احساسات خرج کن.نشسته بود جلوم،بعد دو دقیقه سکوت بهش گفتم انگشترت قشنگه.گفت مرسیی.یه دقیقه سکوت شد.بهش گفتم گوشواره ت هم قشنگه.گفت مرسیی.بعد بهش گفتم لباست هم من حیث المجموع قشنگه.دو دقیقه سکوت شد بعدش.

نمیدونم منتظر حرکتی از من بود یا نه.اگه نبود که فبها، اما اگه بود من چیزی نگفتم.فقط بودم.دلم نمی خواست چیزی بگم.فکر کنم خوب کاری هم کردم.اونم احتمالا راحت تر بود چیزی از من نشنوه.فقط باشم.
قرار گذاشته بودم خودم نباشم ها،ولی مگه میشه آدم خودش نباشه؟یه بار یه دو هفته ای رفت،بماند که من به نوعی تقصیرکار بودم،بعد که برگشت منو دید،گفت چقدر لاغر شدی.گفتم من لاغر بودم.همیشه لاغر بودم.اون موقع هایی که تو فکر می کردی لاغر نیستم هم لاغر بودم.فقط زمستونا چون لباس بیشتر میپوشم چاقتر به نظر میام،یا درستش لاغریم به نظر نمیاد،اما هوا که گرم میشه و لباس کم تر میپوشم،لاغریم معلوم میشه.پس هی نگو چقدر لاغر شدی.

نمیدونم از کجا رفته بود تو مغزش که من ویلون میزنم.وقتی بهش گفتم نه من جز سه تار و یک مورد دیگه چیز دیگه ای نمی زنم کلی ناراحت شد.خواستم فضا رو تلطیف کنم،یه بچه هرو نشونش دادم که خیلی کوچیک بود و تاتی تاتی می کرد.بهش گفتم ببین به نظرت من این بچه هرو با کفش کوهم بشوتم چند متر میره.ناراحت تر شد.نمیدونم این دخترا چه مرگشونه.اصلا شوخی جدی سرشون نمیشه.حالا بماند من خیلی هم شوخی نکردم واقعا برام سوال ایجاد شده بود من این بچه رو با کفش کوهم بشوتم چند متر میره.


- یزدگرد یه چیزی بهش بگو خوب.نمیشه هیچی نگی کلا که.


- نه مامان.همون بهتر که هیچی نگفتم.این از منم مشکل دارتره.منو فقط برا خالی نبودن عریضه میخواد.همین.من حرفی ندارم البته ها.عریضه پرکن هم باشی خوبه باز.برای تو هم عریضه پرکن خوبی هستم، نیستم؟یه پسر داری برای خالی نبودن عریضه.میشینه برات تعریف می کنه، فارغ از اینکه تو گوش میدی یا نه.اصلا مردم بچه دار میشن برا خالی نبودن عریضه.تنازع بقا برای خالی نبودن عریضه ست.پوچی محضه.گوش می کنی چی میگم مامان؟


- هوم.


- ولی یه چیزی بگما.اینجوریم نیست که کلا هیچ امید و آرزویی نداشته باشم.فکر نکنی پسرت از بیخ و بن امید و آرزویی نداره ناراحت بشی از من.یه چیزایی هست،دوست دارم برم قطب جنوب پنگوئن ببینم.شایدم با کفش کوه شوتشون کردم ببینم چند متر میرن.


پی نوشت:

مامان، من افسرده نیستم، فقط یه کم زیادی جدیم.یعنی خودم نمیدونستم خیلی جدیم، یه چند نفری قانعم کردند.به نظرم خیلی نباید خندید به داستان کلا، داستان سوار آدم میشه.


یزدگرد، تو افسرده ای؟نه به جان مادرم.فقط زیاد از خندیدن خوشم نمیاد.یزدگرد، چرا همه عکسات تیره تاره ن؟خوب تیره تارن دیگه، چرا نداره.چه میدونم.

یزدگرد، مشکلت چیه؟آخه این چه سوالیه.اولا خیلی کلیه، دوما بر اساس کدوم سند و مدرکی همچین سوالی رو مطرح می کنی، سوما چه میدونم.


برای این که شبهه رو برطرف کنم چند وقتیه اینجوری پی ام میدم به آدما، مثلا:
- سلام یزدگرد.
- سلام.
:)
- رفتی فلان جا؟
-آره.
:)
- چه خبر بود؟
- خبر خاصی نبود.
:)
- به چی می خندی؟
- چه میدونم.
:)


Lonely Girl

این عکس رو دو سه هفته پیش که الوند رفته بودم،گرفتم.رو به بالا که میروید،بعد ازطی  یک شیب معمولی،که نمی دانید بعدش چی در انتظارتان است،ناگهان به دشت وسیع و چشم گیری می رسید که بهش تخت نادر می گویند.زمستان ها پوشیده از برف است،با چشمه های یخ زده،پراکنده در سرتاسر دشت.تابستانها اما پوشیده از چمن است و چشمه های آب فراوانند.


اما سوژه اصلی این دختر بود.محو فضا.
این تصویر(سایز بزرگتر) و این قطعه."Fur Alina" باز هم کار آروو پارت.دوست دارم فرض کنم اسم دخترک الوند واقعا آلینا باشد،چه می دانم،شاید واقعا باشد.



پی نوشت اول:مرسی از سیمین که قطعه را به من شناساند.

پی نوشت دوم:دوست ندارم زود به زود بنویسم،اما گاهی اوقات باید بنویسم.


لخ لخ

مادر عزیزم ،سلام.امیدوارم که خوب باشی.

از من درباره اوضاع و احوالم و کار و بارم پرسیده بودی.دوره ارشدم هم رو به پایان است و دلم میخواد با یک جمله کوتاه این یک سال و نیم گذشته رو برات تشریح کنم: تا حالا این تعداد ابله یک جا دور هم ندیده بودم.
خیلی عجیبه که همه چیز این قدر تحت تاثیر تمایلات جنسی و امیال پنهانی افراد باشه.البته تا حدی درک می کنم ،بالاخره بیست و خرده ای سالگی موعد مناسبی برای جفت یابیه ،و برای برخی افراد این امر دغدغه ای جدی به شمار می آید.ولی شاید اگه آدمها رو شصت هفتاد سالگی میفرستادند دانشگاه ،بازدهی بیشتری داشتند.خدا پدر مادر فروید رو بیامرزد.

دیگر اینکه...باید کم کم آماده ی سربازی رفتن بشوم.راستش خیلی حس ویژه ای ندارم.شاید بی تفاوت...راستی یکی چند روز پیشا بهم می گفت تو خیلی بی تفاوتی نسبت به همه چیز.به نظرت من خیلی بی تفاوتم؟بده یا خوبه؟یکی از دوستام خیلی آدم بی تفاوتی بود.ببین چی بود که من دارم می گم.کارش به جاهای باریک کشید.من نمی خوام کارم به جاهای باریک بکشه.بعید میدونم بکشه.تازه من در مورد یکسری مباحث نه تنها بی تفاوت نیستم ،خیلی هم تفاوت دارم.مثلا یادت باشه آخرین باری که دیدمت داشتم بهت می گفتم دوست داشتم یه زخم روی صورتم داشتم که از پیشونیم شروع می شد ،ابروم رو می شکافت و توی ریشم گم می شد.یا اینکه بدک نمی شد اگه یه نمه می لنگیدم و یه عصا دستم می گرفتم تلک تلک.بر جذبه ام می افزود.یا اینکه دوست داشتم دویست تا حرومزاده در نقاط مختلف دنیا داشتم ،تو پیری هر جای دنیا که می رفتم یه کاغذ آدرس دستم می گرفتم ،زنگ درو می زدم ،یه دختر خوشگل در رو باز می کرد و من بهش می گفتم من باباتم.بعد درو تلک روم می بست.وقتی اینارو برات تعریف می کردم بی تفاوت بودم؟نه ،این تو بودی که بی تفاوت و با کمی نگرانی نگاهم می کردی.


الان هم خیلی حالم رو به راه نیست ،ناجور سرما خورده ام.اینجا هم که آسمان یک روز می بارد ،روز بعد بلبل ها می خوانند.به این شکل تقسیم وظایف نموده اند.من هم لخ لخ کنان پتو پیچیده دور خود و لیوان چای به دست از اینور به آنور می روم.البته این خاصیت لخ لخ کنندگی محدود به دوران سرماخوردگیم نیست ،تو که بهتر میدانی.کلا لخ لخ هستم.اصلا دارم فکر می کنم لقب "مردی لخ لخ کن در آستانه ی بی تفاوتی" لقب برازنده ای برای من است.


امضا : یگانه فرزندت ،یزدگرد.


کانتوس به یادِ بنجامین بریتن برای ارکستر زهی و ناقوس

چند وقت پیش به قطعه ای برخورد کردم که نمی شد ساده ازش رد شد.حس و تصویر،زندگی و مرگ.اثر آروو پارت تنظیم کننده و آهنگساز استونیایی:مینی مال رازآلود یا مقدس،روح موسیقی چندصدایی اروپایی دوره رنسانس و قرون وسطی.

تحلیل های زیاد بر این قطعه مشخص که به یاد بنجامین بریتن آهنگساز انگلیسی ساخته شده رفته.یک سال بعد از مرگ بریتن نوشته شد ،حس پارت از نبود او.

سرشار از شیرینی تلخ زیستن،ناخشنودی وجودی.


هیلیر بیوگرافر پارت می گوید نحوه زندگی ما بسته به ارتباط ما با مرگ است:ساختن یک قطعه بسته به تعامل با سکوت است."کانتوس به یاد بنجامین بریتن" با سکوت شروع می شود و با سکوت پایان می گیرد،این سکوت ها اهمیت معنوی دارند،ابتدا سکوت است و انتها سکوت.قبل از تولد در سکوتیم و بعد از مرگ خاضعانه در برابر کائنات در سکوت دوباره فرو می رویم.


موسیقی ها تصاویری در ذهن من ایجاد می کنند،یا بعضی تصاویر انگار برای مجسم کردن یک قطعه موسیقی کشیده شده اند.تصویر رو نگاه کنید.موسیقی رو بگذارید جلو برود.اگر تصویر یا نقاشی دیگه ای همخوان به نظرتان آمد،حتما با ما هم در میان بگذارید.این لینک ساندکلاود قطعه و این تصویر:



بخشی از متن برداشت آزاد از این و این و این است.نقاشی "سرگردان روی دریای مه" ،سبکِ رمانتیک.


فوتبال به مثابه خیلی چیزها وگرنه که پیمونه بی شرابه.

امروز که فوتبال تموم شد همچی ولو شده بودم،چشمامو بسته بودم چیزی نبینم،گوشامم گرفته بودم چیزی نشنوم.چون میدونستم اون شادی عراقیا بعد بازی رو اگه ببینم،یه صحنه ایه که همچی ساده از ذهنم پاک نمیشه،پس فردا سرمونو گذاشتیم خواستیم بمیریم بعید نیست اون وسط مسطا بیاد رد شه از جلو چشمون،داغ دلمون تازه شه.


هی میگن آقا دل نبند،ما گوش که نمی دیم.یه خوبی مهم بردن واسه من اینه که همچی امید به آینده رو  زنده نیگه میداره.مثلا میگی خوب الان جمعه ست،بازی بعدی میشه سه شنبه،چه حالی بده از الان تا سه شنبه،ولی وقتی میبازی اولویت های دیگری جز بازی فوتبال میان جلو چشت،به قول رادیو چهرازی که می گفت چجوری بگذرونیم پاییز امسال و چرا برف نمیاد و دلبر کجا رفت و نباید اینجوری می شد و مکافات و اینا.سه شنبه رو نیگا میکنی دیگه فوتبالی در کار نیست،جمعه رو نیگا می کنی دیگه فوتبالی در کار نیست.زندگی یکهو بعد سوت پایان بازی داور رنگ می بازه،ولو میشی نمی تونی پاشی دیگه انگاری دویست کیلویی.یکسری مشکلات روانی کوتاه مدت هم بروز می کنه بعد این سوت کذایی،شبیه پنیک اتک میاد و میره،نمیدونم اسمش چیه.مثلا در مورد شخص من به صورت تمایل به هایده/سیگار/خودزنی (به صورت هم زمان) در حال ولو رو مبل بروز کرد.البته این که بری اون ته ته مثلا فینال ببری یا ببازی اینکه بعدش چه بلایی سرت میاد یه بحث جداگانه می طلبه که در این مقال نمی گنجه و خیلی پیچیده تر از این حرفاست.


بهش گفتم این پسره کی بود باهات.گفت آره یه دوماهیه هست و داستان و اینا.گفتم فاز ازدواج مزدواجه؟گفت آره مث که.گفتم سنش داستان و ایناست دیگه نه؟گفت نه یه سال از تو کوچیک تره.همچی شوک زده شدم،نه در حد هایده/سیگار/خودزنی ،ولی سنگین بود به نوبه خودش.گفت توام به فکر باش،پروسه طولانیه ها زمان می بره.

گفتم ببین چند تا چیز بهت بگم،یکی اینکه ازدواج بکن،خوبه ولی بچه دار نشو،آب کمه،اعلام کردن وضع سدها بحرانیه.بچه ت بزرگ شد اذیت میشه.بعدشم نگران من نباش،ازدواج زیر سی سال به درد کسایی میخوره که از احساس عدم امنیت روانی حاد رنج می برند(البته در حالتی که به فکر باشی،یعنی فاز اینکه اوخ اوخ برم یکیو پیدا کنم ازدواج کنم،وگرنه همینجوری اومد که خوش آمد،اصلا هر وقت).
بعدشم تا فوتبال و اینا هست غم نداریم،فقط حتی الامکان نبازن اینجوری حالمون خراب شه،ما که کلا حالمون همچی رو به راه نیست،اینام می بازن داستان میشه.


فاز آهنگ و اینا قاطیه.هایده ست،مهستیه،فرهاده.هر چی خودتون حال کردید.هوام ابریه.