عرض شود که اولا من خیلی آرزویی در این دنیا ندارم. جدی میگم، احساس میکنم هدف داشتن جنسش با آرزو داشتن متفاوته. مثلا من هدف دارم که بتونم شغل خوب بگیرم و توی کارم پیشرفت کنم و موقعیت اجتماعی خوب داشته باشم و خونه و ماشین خوب داشته باشم و همسر یا دوست دختر خوشگل و قشنگ داشته باشم (بچه رو نیستم)، ولی هیچ کدوم ازینا آرزوم نیست. تا چندسال پیش هیچ کدوم هدفم هم نبود، ولی اشتباه بود چون بی هدفی باعث درجا زدن و به هیچ جا نرسیدن میشه. یبار شوهرخواهرم بهم گفت تو جاه طلبی نداری، دیدم راست میگه. حالا اینا هدفم هستن، ولی آرزوم نیستن. سعی میکنم بهشون برسم، ولی نرسیدم هم مهم نیست. مهم برام اینه صرفا حرکت کنم، مقصد رسیدم یا نه خیلی مهم نیست. من فقط دوست دارم این زندگی رو پربار بگذرونم و تجربه‌های مختلف بکنم و به عنوان یک انسان رشد کنم و تعالی فکری و معنوی پیدا کنم و نهایتا زودتر بمیرم و به خداوند بازگردم و آرام بگیرم. لذت این دنیا برای من زیاد مهم نیست، فقط میخوام زجر نکشم و به همین خاطر هم هدف تعیین میکنم و حرکت میکنم. سه چهار سال اخیر بالا پایین زیاد داشت برا من، مخصوصا اون برهه‌ای در تابستان دو سال قبل که داشتم تصمیم میگرفتم بیام کانادا یا نه. اعتقادات پیدا کردم در اون برهه، قبلش خیلی معتقد نبودم. تنهایی خیلی زیاد و فشار و استیصال مهم بود در پیدایش اعتقاد، تاب آوری درونی. اون اوج فشار که بلیط وینیپگ گرفته بودم و اینجوری بودم که عجب گهی خوردم چه کاری بود کردم و میخواستم کنسلش کنم شب روی تخت چشمام باز بود و میگفتم خدایا! یا کمک کن یا خودت تمومش کن. من نمیتونم اینجوری. هی میگفتم. خیلی تابستون و پاییز سختی بود. به شرکتی که میرفتم هم گفته بودم من نیستم و اومده بودم بیرون، کل زندگیم جلو چشمم بود. یبار همینجوری ماشینو برداشتم برم بنزین بزنم فقط برا اینکه از خونه رفته باشم بیرون. نزدیک خونه شدم گریه م گرفت پشت فرمون، گفتم مگه خدا من چیکار کردم اینجوری باید زجر بکشم، من اونقدر آدم بدی نیستم. یک دعایی میکردم و میکنم و اون اینه که خدایا! من یک چیز بیشتر نمیخوام. این که آدم بهتری باشم و به تو نزدیک تر. مهم ترین چیزی که میخوام اینه. البته زیرش اینم میگفتم که خدایا، نذار من زجر بکشم تو این زندگی، در باز کن جلوم.

البته اینم بگم ایمان از مذهب مقوله جدایی هست. من ایمان رو به صورت ارکانیگ دریافتم، ولی در مورد مذهب فعلا خیلی قطعیت ندارم. به نظرم مذهب کانتکست داره، مثلا خوب مثلا مسلمونیم چون پدر مادرمون مسلمون بودن دیگه. چارچوب زمانی و مکانی داره مذهب. مثلا اگر فرامین اسلام  برای رستگاریه، تکلیف اونی که مثلا سال 1000 میلادی در گینه نو در یک قبیله‌ی ایزوله زندگی میکرده چیه؟ اون که اساسا راهی نداشته برای کسب اطلاع. یا قرآن بعضی مواردش ر و خیلی نمیپسندم، مثلا آقا بهشت جوب شیر هست. حالا اومدیم و یکی شیر دوست نداشت، تکلیفش چیه؟ برای همین در مورد شریعت هنوز قطعیت ندارم. البته الان ها گاهی نماز میخونم به صورت رایج. ولی این فقط صورت هست، عمق مطلب مهمه. یک بار از جلوی کلیسایی رد میشدم، رفتم تو و فقط خودم بودم. اونجا هم نشستم دعا کردم. دیوار ندبه‌ی اورشلیم هم برم دعا میکنم. صورت مهم نیست، باطن اعتقاد مهمه. مثلا مشکلی هم ندارم که بشینم آبجویی بزنم به خاطر همون عدم قطعیت در مذهب. آبجوی مورد علاقه م حاوی مالت بالاتری هست به نسبت رازک.

 البته همیشه باید به این آگاه بود که چیزهایی که من میفهمم و میدونم در مقابل چیزهایی که من نمیفهمم و نمیدونم نقطه ای است در اقیانوس. این خیلی نکته ی کلیدی ای هست و عامل رستگاری و رشد هست. یک نکته در مورد دعا یادم رفت بگم، هرکسی توفیق دعا کردن نداره. یعنی این که شما بتونی با خدا صحبت کنی خودش یک مرتبه ی بالایی هست که برای خیلی آدم ها قفله و خدا باید برای شما بخواد که این قفل رو از قلب های شما باز کنه. موسیقی یا فیلم خوب هم شما رو به خدا نزدیک میکنه، مخصوصا اگر باعث بشه قطره اشکی افشانده بشه.

یکی برگشت به من گفت چرت و پرت میگی. والا بری آمار بگیری همینا که زبونشون درازه پارسال این موقع یا داشتن به اون رضا پهلوی مشنگ وکالت میدادن یا دنبال کون یکسری دلقک علینژاد و بنیادی و اسماعیلیون وفلان بودن که با هم ائتلاف کنید! حالا گمونم ائتلاف کنن، بعد بیان سر کیر جمهوری اسلامی رو بخورن یا تهشو از دو تا اقیانوس اونورتر؟ اصلاح طلب اصولگرا دیگه تمومه ماجرا، 6 ساله میگن دیگه چرا تموم نمیشه؟ (حرف ربطی هم به این نداره که کون لق جفتشون، دیدن واقعیته). فکر میکردن انقلاب و براندازی و این کسشرا بچه بازیه، با چهار تا مدیا پرسونالیتی کسخل و هشتگ و رسانه و ده نفر بیان تو خیابون میشه رژیم سیاسی تغییر داد، نصفشون هم که اصلا ایران نیستن اساسا کسخلا. والا من جای اینا بودم کلا تا آخر عمر زبان به دهان میگرفتم و شرم میکردم دیگه در مورد چیزی نظر بدم، ولی خوب اینا عقل فهمیدن ندارن متاسفانه.

مجدد عرض کنم، من در وبلاگ یک مقدار جریان سیال ذهن و بدون ادیت مینویسم و خیلی تمیز نمینویسم. اگر به نظرتون مزخرف مینویسم وقت خودتون رو تلف نکنید و نخونید، جاش هزارتا کار مفیدتر میتونید بکنید. حالا یه صلوات بفرستین منبر امروز تموم شد.

یه دختر چینیه بود توی این کلاسی که ترم پیش دستیار استاد بودم در یک پستی اشاره کرده بودم فک کنم که نیگا میکنه لبخند میزنه گاهی و انگار نخ میده. منم میگفتم لابد دیوونه میوونه ست.دیگه رفت تا جلسه آخر کلاس که جلسه ریویو هم بود و کون من هم پاره شد از بگایی اینکه سوال چی بپرسم از گروه ها. کلاس تموم شد و خوش و بش و فلان این اومد تشکر و فلان و بیا با گروه ما عکس بگیریم. بعدشم پرسید که کارشناسیت چی بود (البته جلسه اول کلاس گفته بودم معرفی خودم) و اینکه کجایی هستی (ملیت رو اشاره نکرده بودم فک کنم تو کلاس) و گفتم ایران و یهو گل از گلش شکفت که من شله زرد خیلی دوست دارم و یه دوست ایرانی دارم اسمش آذینه میشناسیش؟ گفتم نه کسخل دلیل نمیشه چون ایرانیم همه ایرانیای دیگه رو بشناسم. بعدش با کلاس رفتیم یه بار طوری توی دانشگاه هست من یک ور میز نشستم این یک ور میز، آخرش رفتم دستشویی داشتم برمیگشتم دیدم این داره میره، منو دید وایساد و گفتم در تماس باش و میخوای شماره تو بزن تو گوشیم گفت اینستا نداری؟ گفتم نه کون لق اینستا شماره تو بزن. قرار شد بریم بیرون. اینم زد و فرداش رفت توکیو و بعد پکن و دیگه یه کم رفت رو هوا همه چی. پیام و اینام زیاد به هم نمیدادیم اون سفری که توکیو و پکن رفته بود یه سری عکس مکس میفرستاد بعد من میپرسیدم این معبده؟ بعد کسخل جواب نمیداد. یک بارم تو اتاق ریسرچ دانشکده نشسته بودم این کله شو کرد تو گفت میلاد! رفتم بیرون دیدم اون دوست ایرانیشم بود دیگه وایسادیم صحبت. دیروز یه پیامی بهش دادم بریم یه درینکی بزنیم بعدشم گفتم چسی بیام گفتم من یه جاب آفر گرفتم احتمالا به زودی میرم ادمونتون. اینم خیس شد گفت مامانم اینجاس ولی روزای خالیم اینه، گفت سه شنبه صبح بریم برانچ من یه جای خوب میشناسم. گفتم کسخلیم مگه برانچ چه کسشریه روز پاشیم بریم. الکی گفتم میتینگ دارم عصرش بریم یه ور گفت باشه. خلاصه این هفته با این بریم بیرون ببینیم چند چندیم، بانمکه. حالا اگه خورد و  این کارادمونتون نشد بد بگا میرم جلو این، فک کنم باز مجبورم پاشم برم ادمونتون چون به این گفتم، ضایعست بمونم کلگری دیگه.

میبخشید که یک مقدار کثیف و روتوش نشده مینویسم چون خیلی حوصله و وقت ندارم و بیشتر میخوام حجم زیادی از اطلاعات رو سریع منتقل کنم. اگه توی کانالم چیزی بنویسم خیلی تمیزتر مینویسم. ولی خوب اینجا شخصی تر مینویسم و جنس مطالب با کانال متفاوته. اونجا خیلی نظرات شخصیم رو هم نمیگم. اینجا ولی میگم کسی ناراحته نخونه.

صبح مصاحبه داشتم. سه نفر بودن از آفیس ادمونتون. احساس میکنم خون راه انداختم، کارام رو که توضیح میدادم گوش بودن فقط. معدود سوال. سر دو تا کار هم زبان به تحسین گشودن. آخرش گفتن دفترای معماری جایی اپلای کردی؟ گفتم نه اولینه این مصاحبه. دمیر گفت خوشحالیم که اولین ما هستیم، خیسم کرد این حرفش. آخرش گفتم ادمونتون میتونی بیای؟ گفتم ترجیحم کلگریه چون بالاخره دو سال اینجا بودم و دوستام اینجان و فلان ولی فلکسیبلم لازم باشه ادمونتونم میام. گفتن سوالی داشتی بپرس ما هم در تماسیم با همم صحبت میکنیم خبر میدیم. نظر خودم که خیلی مثبت بود همه چی حالا ببینیم چه میشه. خیلی باورنکردنی همه چی داره پیش میره، خدا بزرگیتو واقعا.


یک اتاقی هست که کسی نمیاد توی دانشکده کلید داشتم و رفتم لپ‌تاپ رو برای مصاحبه اونجا آتیش کنم. نیم ساعت چهل دقیقه مونده احساس کردم قلبم تند داره میزنه، کاپشنمو پهن کردم رو یه میز، میزا بلند و آتلیه طورن. رفتم بالا و دراز کشیدم روی میز و چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم. ضربانم آروم آروم اومد پایین.

من والا باشگاه‌های تک‌جنسیتی ایران رو ترجیح می‌دادم به باشگاه رفتن اینجا. انصافا اکباتان باشگاه می‌رفتیم همه مرد و مشتی هوای همدیگه رو هم داشتن موزیک خوب نیگا می‌کردی وزنه زدن ملت رو تستوسترونت میزد بالا همه هم مشتی اومده بودن ورزش کنن نه خودنمایی. اینجا دختر مخترا میان مخصوصا این سفیدهای کانادایی، یه جوری شورت یا ساپورت تنگ میپوشن و کس و کون رو میندازن بیرون که حواس رو از آدم می‌گیرن، کسکشا به قصد هم اینجوری میپوشن و میان. همش هم دارن اسکات و کون و پا میزن همشون.

یک ساعت مونده به مصاحبه ایمیل زد که ببخشید میلاد پنجشنبه ساعت 11. خوب شد الکی ساعت 7 صبح پانشدم برم استخر شبیه کسخلا. حالا پنجشنبه صبح میرم جاش ساعتشم مناسب تره.
آدرس جدید ستون تراویس: https://travisbickle2.blogsky.com/

اینجا یه شرکتی هست شرکت گردن کلفتیه در کانادا و آمریکا. سه هفته پیش اینطورا از طرف دانشکده یک جلسه‌ای با اینا هماهنگ شده بود به عنوان پورتفلیو ریویو که ما بریم و یکسری آدم از اون شرکت باشن که فیدبک بدن به کارها. یک آرشیتکت 50 60 ساله‌ای بود گفت کرواسی به دنیا اومده، انگلیس بزرگ شده، نهایتا هم اومده کانادا. لهجه‌ی بریتیش سکسی‌ای هم داشت. این مخصوصا از اون کار بیابون من خوشش اومد، یادم نیست اون 9 ماه یکسالی که بیابون بودم وبلاگ مینوشتم یا نه. پنج سال پیش بعد سربازیم. انی‌ویز، این رو یک هفته اینطورای بعدش لینکدین اد کردم. در همون اثنا یک شب خواب دیدم اون شرکت استخدام شدم و رفتم پروفایل لینکدینم رو ادیت کردم اسم اون شرکت رو نوشتم. فرداش دیدم لینکدین بهم پیام داده طرف که میلاد رزومه و پورتفلیوت رو برام بفرست. عجیب بود. دو سه روز مهلت گرفتم ادیت کردم و  براش فرستادم، نوشت با همکارها میبینیم هفته دیگه میتینگ آنلاین هماهنگ میکنیم. هفته گذشت و به جمعه رسید و خبری از این نشد، منم داشتم فکر میکردم ایمیل پیگیری بزنم یا نه، که عصر جمعه لینک میتینگ برام فرستاد برای سه‌شنبه صبح. خلاصه فردا صبح مصاحبه‌طور دارم با اینها. داشتم فکر میکردم صبح زود پاشم قبلش برم استخر دانشگاه دو تا طول شنا کنم تا استرسم بریزه بعد برم سر میتینگ. ببینم چی میشه.

یک ارائه‌ای هم دارم شهرداری آخر این ماه، یک خانمی هست که فیلد من کار میکنه پیام دادم و بالاخره جواب داد و گفت یه زمانی ست کنیم و گفتم بکنیم برات هر وقت خوبه و گفت راستی دیدم اینجا ارائه داری 27 مارچ، بعدش اگه اوکی بودی بریم یه قهوه بخوریم. گفتم بریم. باید نگرش رو عوض کرد و زیاد نگران این داستان‌ها نبود و با اشتیاق پذیراشون شد جای استرس کشیدن، دنیا دو روزه تهش برمی‌گردیم ایران ارزش نداره اسید معده بالا بیارم از نگرانی مصاحبه و ارائه و فلان، باید چیل کرد. فردا هم میزنم به دل خطر با این نگرش که هرچه بادا بادا.