"یک تغییر رادیکال در سبک زندگیت به وجود بیار. شروع به انجام کارهایی کن که هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردی یا برای انجامشون خیلی مردد بودی. خیلی از آدمها از شرایطشان خوشحال نیستند، اما باز هم دست به کاری برای تغییر نمی زنند، چون در امنیت و محافظه کاری این زندگی مقید شده اند. چیزهایی که ممکن است به نظر برسد به ذهن یک نفر آرامش می دهد، اما در واقعیت، هیچ چیز برای روح ماجراجوی انسان از یک "آینده مطمئن" مخرب تر نیست. پایه ای ترین نهاد در روان آدمیزاد شور و احساس اوست برای ماجرا. لذت زندگی از رویارویی ما با تجربه های جدید می آید، از این رو لذتی بالاتر از داشتن یک افق مدام در حال تغییر نیست، اینکه هر روز خورشیدی جدید و متفاوت بر تو بتابد. اگر میخواهی بیشتر از زندگی دریافت کنی، باید تمایلت برای این امنیت خسته کننده را کنار بگذاری و سبک زندگی متلاطمی پیش بگیری. ممکنه ابتدا به نظرت دیوانگی بیاد، اما همین که به همچین زندگی ای خو میگیری اون رو پر از معنا و فوق العاده زیبا خواهی یافت."
- جان کراکائر، در طبیعت وحشی
- "کشمکشی
که الان در زندگیت داری چیست؟"
- "هیچ کشمکشی نمی بینم."
- "اصلا هیچ موقع تا حالا کشمکشی داشتی؟"
- "البته، گاهی اوقات در زندگیم تجربهاش کردم. ولی مراقبه، هر موقع که به
مشکلی بزرگ برخورد کردم نجاتم داد. مراقبه، تقریبا به همه آرزوهای شما پاسخ می
گوید. وقتی که شما شروع به انجامش می کنید، با بسیاری از کشمکش ها، مشکلات و
انتظارات در زندگیتان مواجهید. رفته رفته شما یاد می گیرید که در این عالم چگونه
فقط یک مشاهده گر باشید. یک مشاهده گر، هیچ چیز برای نگرانی ندارد. او تنها به همه
چیز خیره میشود، و شادی های کوچک را از محیط اطرافش جذب می کند. وقتی که شما
همچین حس مشاهده گر بودنی را تجربه می کنید، خود به خود تمامی مشکلات، کشمکش ها و
انتظاراتتان را از یاد خواهید برد. زندگی خیلی بهتر خواهد بود وقتی که شما انتظار
زیادی نداشته باشید."
البته که هیچ چیز جای وبلاگ رو نمیگیره، اما در اوضاع الانم حوصله توییتر رو بیشتر دارم. بیشتر کاربرای ایرانیش انتلکتوالای رو مخی هستن که خیلی سنگین حس مزه پرانی دارن، انگار یه مسابقست که کی تو یه جمله میتونه بیشترین حجم نمک رو بریزه؟ من بیشتر برای کار و بار و زمینه رشته ام و اینا واردش شدم. از اونجا که ما شخصیتی تک بعدی نیستیم، یه موقع موسیقی ای، عکسی، چیزی. این لینک صفحه ام، و اینکه اگه آشنایی از اینجا اونجا منو فالو کرد (که بعید میدونم) بگه بهم.
نکته تلخ اینکه کلا سه چهار تا وبلاگ بوک مارک داشتم که مدام پیگیر بودم طی یک سال اخیر، که دوتاشون آیدا و تراویس بیکل بودن که دیدم وبلاگاشون رو بستن. و چه حیف که عرصه رو واگذار کردن به کسانی که همچنان با قدرت لنگ سبک چسناله، فانتزی جفت، و عکس از کیک و کتابخونه و کادوی تولد رو چسبیدن.
برای راحت تر بودن خودم، از این به بعد برای پست های احتمالی نظرات خوانده ولی تایید نمی شوند.
+ نکته اینکه مدرک تحصیلی عمدتا به درد دکور میخوره، چون همه اون گری گوری هایی که تو اون پادگان بودن فارغ التحصیل دانشگاه بودند (فوق دیپلم به بالا و غالبا لیسانس)، و یه بار که یکی از مربی ها پرسید رشته تحصیلی و شغل چیه 95 درصد شغلشون غیر رشته تحصیلیشون بود، که نشوندهنده به درد نخور بودن صرفا مدرک و بی اعتبار بودن دانشگاههاییه که بعضیاشون مثل غیرانتفاعی و پیام نور و ... هر روز مثل قارچ تکثیر میشن.
+ تصور این که همه سپاهیا غیرقابل معاشرت و دگم هستن درست نیست. فرمانده گردان ما که سرهنگ بود واقعا آدم باشعور و قابل احترامی بود. فارغ از دیدگاه سیاسیشون. اونم سبک و سنگین داره، سردارها غالبا سنگین کار میکنن، اونام بهشون حرجی نیست، انتظار دارین کسی که تو 27 8 سالگی جانباز 80 درصد میشه الان بیاد بگه عمر و سلامتیمو گذاشتم پای هیچی؟ منم بودم چشم و گوشمو میبستم و چنگ میزدم به آرمانهای مرده و رنگ باخته ام، تا بتونم هنوز دلیلی واسه ادامه زندگی داشته باشم.
+ اون پنج هفته اول یه طرف، این دو هفته لعنتی یه طرف. پنج روز بردنمون اردو و بازسازی شرایط جنگی، سه کیلومتری بالای پادگان تو دشت دامنه ی شیرکوه. فکر نکنم دیگه تو زندگیم هیچ موقع اندازه اون پنج روز سختی بکشم. با چهار پنج لایه لباس کوهنوردی و سربازی، کلاه پشمی، دستکش و دو لایه جوراب که کل پنج روز از پام درنیومد توی کیسه خواب با یه پتوام روش باز تو چادر از سرما خوابم نمیبرد. اینقدر سرد بود که یه صبح گرگ و میش که دستمو شستم باد زد سریع خشک شد و خون راه افتاد. به خاطر کمی شیر آب بچه ها با شلنگ توالت صورتشونو میشستن.
+ یه شب تو اردو بردنمون رزم شبانه، رسام و تی ان تی میزدن باید خیز میگرفتی، یک ساعتم نشوندنمون جهت یابی با ستاره ها. همه خواب، برا اینکه خواب بچه ها ببره یه یارو مسئول آموزش اومده بود صدا میکرد میپرسید پدرسگ. برگشتنه تو محل تجمع گردان یکی از بچه ها از خستگی و سرما حمله هیستریک زد افتاد ناله و ضجه. ناله این از یه طرف، آژیر آمبولانس که عقب جلو میکرد از لا بچه ها رد شه، فرمانده گروهان که نعره میزد و بچه ها رو هل میداد، گرد و خاک که تو نور چراغ آمبولانس میپیچید، یه وضعیتی. راه افتادم سمت چادر یه بغض خفیفی گلومو گرفت.
+ اون حال خوش سنگین و خنده از ته دلی که صبح روز ترخیص و موقع خروج از پادگان داری به کل فلاکت دوماهت میارزه. رفتیم تو پارک کنار میدون آزادی شهر، خوابیدیم رو چمن و زل زدیم به تکون خوردن شاخه ها و ریزش برگا. هوای آخر آذرم که حرف نداره. چشامونو که بستیم که دیگه انگار معلق شدیم تو فضا و مکان.
دیروز ساعت شش صبح رسیدم تهران. شنبه صبح هم باید پادگان باشیم دوباره تا دو هفته بعدش که دوره تموم میشه. پادگان 15 کیلومتری یزد بر کوه و بیابونه. عین پنج هفته رو شبانه روز تو پادگان نگه مون داشتن، به جز یه مرخصی 4 ساعته که رفتیم تو شهر سیگاری دود کردیم، شامی خوردیم، چهارتا آدم غیرنظامی دیدیم و برگشتیم.
از دیروز که رسیدم مریضم و احتمالا خیلی حرکت خاصی نمیتونم بزنم. حیف، چون هفته قبل میان دوره مدام فانتزی میزنی برم میان دوره این کارو می کنم، اون کارو می کنم.
تو پادگان کلا دور از اخبار و فلان و بیسار بودیم. دور از خیلی چیزای دیگم بودیم، مثلا موسیقی. چند شب خواب دیدم دارم موسیقی گوش می کنم. خیلی دراماتیک. یاد رستگاری در شاوشنک می افتادم مدام، اونجایی که تو زندان پسره به مورگان فریمن میگه من با موسیقی گوش دادن خودمو سرگرم می کنم، فریمن میگه اینجا موسیقی ای نیست. طرف اشاره میکنه به سرش و میگه موسیقی اینجاست.
+ ممنون از لطفتون بابت کامنتای پست قبل.