Spring, Summer, Fall, Winter... and Spring

بچه مدرسه ای که بودم نسبت به گذر فصل ها و ماه ها کلی احساس داشتم و این چقدر خوب است.الان اما خیر،فصل ها و ماه ها که هیچی گذران سالها هم به طرز مسخره ای بی اهمیت شده است.خیلی افتضاحه که هفته ی آخر شهریور و هفته ی اول تیر برا آدم فرق نداشته باشه.یک بیماریه روانیه حاده.
هفته ی آخر شهریور اکثر بچه موچه ها یک احساس دوگانه ی مزخرفی دارند،اکثرا در اون اعماق وجودشون یک حس دلتنگی نسبت به مدرسه احساس می کنند که در غالب موارد اقدام به سرکوب وحشیانه این حس می کنند.من هم همین طوری بودم هرچند هر چی به اول مهر نزدیک تر می شدیم اون حس مثبت نسبت به مدرسه کمرنگ تر می شد تا صبح اول مهر که هیچ بچه ی احمقی دلش نمی خواست از ماشین بابا ننه ش پیاده شه بره از دری تو که بالاش یه پارچه خوشامدگویی نفرت انگیز نصب شده بود.
تابستان هم از سویی فصل نفرت انگیز دوست داشتنی بود.خوب معمولا از حس بطالت و بیهودگی هر دو تعبیر رو میشه در موارد خاص برداشت کرد.من مثل حیوانات روز به روز زندگی می کردم،حساب روز ها و هفته ها رو نداشتم،هر روزی که از خواب بیدار می شدم و می دیدم بابام رو مبل جلو تلویزیون دراز کشیده این یعنی اون روز جمعه اس.دقیقا یادم نیس وقتی روزی 7 8 بار به مامانم می گفتم "مامان حوصله ام سر رفته"چی جواب می داد.ولی هیچ بهم نگفت درشو بزار سر نره.از این جهت مراتب تشکر رو از ایشون دارم.ولی الحق و والانصاف وقتی معلما سر کلاس می پرسیدن "تابستان خود را چگونه گذراندید؟"یک جواب آبرومندی داشتم بدم.یه تابستون می رفتم استخر هتل اوین کلاس شنا.معلم شناهه می گفت ببین بابایی این بچه ها همشون از این کلاس فارغ التحصیل شدن تو هنوز اون میله رو گرفتی داری پا می زنی.منم بهش گفتم من اصلا علاقه ای به شنا یاد گرفتن ندارم اما چون بالای 18 سال ندارم نمیتونم وقتم رو به دلخواه خودم بگذرونم.شوخی کردم اینو نگفتم.مثل گوسفند نیگاش کردم.بعد اومد یدونه از این کمربندا بست به کمرم که چون لاغر بودم تا ارتفاع قابل توجهی اومد پایین.بعد عینه هندونه انداختم تو استخر 4 متری بدون اینکه نظرمو بپرسه.منم کلی آب رفت تو حلقم و دماغم و داشتم به زندگی پس از مرگ فکر می کردم و اینکه آیا خداوند وجود داره یا نه که یارو آوردم بیرون.منم تمام آبی که داخل بدنم نفوذ کرده بود رو از طریق چشمهام دفع کردم.بعد بابام اومد بردم.از این استخره با یه مینی بوسه برمی گشتیم که راننده اش سیبیل داشت و کنار اتوبان چمران اتوبوسو می زد کنار و می شاشید.اونم هر روز.اون چند روز اول دستگیرمون نشده بود چی کار می کنه این یارو.یهو بغل اتوبان می زد کنار و می گفت الان میام.بعد لای بوته ها گم می شد و بعد 5 دقیقه در حالیکه داشت زیپ شلوارشو می کشید بالا پیداش می شد.از اون بالا کل ده ونک رو آبیاری می کرد.نه یه بار دو بار،هر روز.فکر کنم اصلا میونه ای با استفاده از سرویس بهداشتی نداشت.نمی دونم،شاید چند بار که کنار خیابون امتحان کنی معتادی چیزی میشی دیگه دلت رضا نمی ده جای دیگه ای بشاشی.یک آزمایش تجربیه.
خلاصه الان هفته ی اول مهر است و من حسی ندارم.هفته ی آخر شهریور هم حسی نداشتم.هفته ی اول تیر هم حسی نداشتم.اصلا جدیدا کلا به زور دیگه حسی دارم.البته قصد سیاه نمایی ندارم.خیر،من روشنفکر نیستم و هیچ وقت هم نخواهم بود.
البته در اون حد هم نه.یادمه همیشه وقتی تو کلاس می پرسیدن شماها میخواین چی کاره شین؟همه می گفتن خلبان پلیس دکتر رهبر و این چیزا.من همیشه به نظرم مسخره میومد.از من که می پرسیدن همین جوری الکی جواب می دادم.مثلا می گفتم جوجه فروش یا رئیس جمهور.فکر می کردم هه این احمقارو.هیچ کدومشون هیچ پخی نمی شن.البته الان می فهمم که زیاده روی کردم.بعضیاشون شدن و بعضیا نه.(هرچند زوده برا قضاوت آدما تو این سن تو برزخن)
یه بار خانم اصفهانی معلم چهارم دبستانمون جلو کلاس منو بغل کرد و دست به کله ام کشید.همه بچه ها ریزریزکی می خندیدن در حالی که من دنبال راهی برای انتقال اکسیژن به داخل ریه ام بودم.فکر کردم بذا این احمقا بخندن.وقتی بعدن که بزرگ شدم با دختر این معلمه ازدواج کردم حالیشون می شه.البته اول فکر کردم با خودشم شاید بشه ازدواج کرد که دیدم نه آقا عملی نیست.خانم اصفهانی عزیز امیدوارم حالتان خوب باشد و نمرده باشید.معلم سوم دبستانمون رو هم دوست داشتم و فکر می کردم خیلی خفنه چون روز اول اومد سر کلاس پاشو کرد هوا کفششو نشون داد و گفت اسسسپورت.یه پسر هم داشت که با دختر معلم بهداشتمون می پرید و ما همیشه پچ پچ کنان این دو رو به هم نشون می دادم و می خندیدیم و هممون هم به پسره حسودی می کردیم ولی کاریش نمی شه کرد.
نمی دونم چه مرضیه این خاطره نویسی و اینا.قبلا نمی نوشتم و چیزهای دیگری می نوشتم.الان آن چیزهای دیگرم نمی آید و خاطره ام می آید.شاید برای کسی مهم نباشه اما به خودم حس خوبی دست میده.از طرفی در راستای تکریم رئالیسم و تقبیح من درآوردیسم این اقدام قابل تکریم است.به قول چخوف که میگه آره اینایی که کیلویی می نویسن بدون این که تجربه کرده باشن عجب جانورهایی هستند.

یه مطلب جالب نوشته بودم که دستم خورد همش پاک شد.اما ناراحت نیستم چون تف تو ذات بلاگ اسکای.

ادای دینی به کلایدرمن

تو مطب دکتر همیوپاتی نشستم که یه خانم مسن محترم ازم می پرسه شما اولین بارتونه؟
منم گفتم آره.بعد توضیح دادم که فک و فامیلمون چند نفر اومدن همیوپاتی اما خوب برای بعضیاشون که فایده نداشته و بعضیاشون هم صرفا فکر می کنن براشون فایده داشته.بعد گفتم که فکر کنم بیشتر برای نارسایی های روانی مفیده تا جسمی.بعدش گفتم که من خودم بیشتر مشکل روانی دارم.خانومه بنده خدا ترسید یا هرچی دیگه بحث رو ادامه نداد.تازه می خواستم ازش بپرسم خودش مشکل روانی داره یا جسمی که نشد دیگه.

یه پیرمرده بود که موقع حساب کردن ده بار پرسید چقدر میشه و منشیه گفت 23 تومن.بعد پیرمرده دوباره یه لبخنده ملیحی می زد و می گفت چند؟منشیه به طرز بی ادبانه ای هجی کرد 23 تومن که پیرمرده گمونم بهش برخورد و سری تکون داد.بعد یه کم تو جیبش گشت و یه 5 تومنی آورد بیرون.بعد دوباره گذاشت تو جیبش و یه خورده معطل کرد.آخر سر یه تراول 50 تومنی داد به یارو منشیه و قضیه ختم به خیر شد.منشیه یک خانوم جوان زیبارویی بود که تا دیدیمش فهمیدم دکتره شارلاتانه.اینو گذاشته بود تا آدما تو رویدربایستی گیر کنن مجبور شن وقت بعدی بگیرن.

بعد نوبت اون خانوم مسنه شد که اولش با من صحبت کرده بود.در حالی که داشت می رفت تو به من گفت پسر جون شما مویز بخور.منم گفتم چشم.می خورم.این یکیم مشکل روانی داشت گویا.
نشسته بودم داشتم در و دیوارو نیگا می کردم که یه آقای سیبیلویی اومد کنارم تلپی نشست.بعد گفت اینجا چقدر سرده عجبا.من گفتم آره.گفت من بیرون که بودم اصلا سردم نبود ولی الان که اومدم تو مدام داره از دماغم آب میاد بیرون.گفتم چه جالب.بعد از بک خانوم دیگه پرسید خانوم شما سردتون نیست؟خانومه گفت اون جا که نشستین باد میخوره تو سرتون یه جا دیگه بشینین.
وقتی رفتم تو یه یارو خل و چلی نشسته بود داشت چند تا چیزو با هم قاطی میکرد و تکون می داد.منو نیگا کرد گفت چرا مشکوک نیگا می کنی؟گفتم من مشکوک نیگا نکردم.گفت یعنی من فکر کردم داری مشکوک نیگام می کنی؟یه خورده ترسیدم و جوابی ندادم یه لبخند عصبی زدم فقط.
بهش گفتم که موهام داره می ریزه و اینا ولی بیشتر مشکلات روانی دارم.

گفت فرویدو می شناسی؟گفتم آره.نیچه رو هم می شناسم.بعد هر هر کر کری کرد و گفت "نیچه یه بچه بوده که صورت بچه گانه شو پشت یه سیبیل پنهان کرده."خیر سرش می خواست جمله قصار بگه.می خواستم بهش بگم اگه فیس بوک داری برو اینو بذار تو فیس بوکت.ملت خوششون میاد.به جاش یه لبخند زهرماری دیگه زدم.بعد گفت فروید یه شاگرد داشته اسمش آدلر نمی دونم چی چی بوده که فلان.بعد گفت من به خدا و اسلام و اینا اعتقاد ندارم من به نظریه گزینش تکاملی داروین اعتقاد دارم.
داشتم راه های خروج رو بررسی می کردم که چند تا زهرمارو با هم قاطی کرد یه شیشه داد دستم گفت اینا رو بخور.
ولی انصافا چند تا نکته ی به دردبخور گفت که می تونه مسیر زندگی آدمو عوض کنه همون طور که داره مسیر زندگی منو عوض می کنه.تا چند ماه دیگه احتمالا کاملا مسیر زندگیم عوض میشه.ولی کور خوندین.عمرن این نکته هارو مفت و مجانی بهتون نمی گم.خودتون برین پول بدین بهتون بگه.

ده سالگی وبلاگستان فارسیه؟
مبارکه.
من از دو سالگیش می شناسمش.
خوب خیلی خاطرات خوشی دارم.یکی این که من اون موقع ها یک طفل وبلاگ نویس بودم(14).یک وبلاگ داشتم به اسم شهرفرنگ توی همین بلاگ اسکای.بعد از اون دو تا وبلاگ توی بلاگ فا داشتم و الان دوباره به صحنه ی جرم بازگشته ام.
اولبن پستم دقیقا یادم نیست یه چیزی تو مایه های خوش آمدگویی به خودمو و این حرفا بود.پست دومم ولی یادمه.از دو نفری که برای پست اولم کامنت داده بودن تشکر کردم.
اولین دختری که برام کامنت داد اسمش ساغر بود.چقدر هیجان انگیز بود.
بعد چند ماه وبلاگ نویسی که به پیسی خوردم(؟) یه حرکتهایی در جهت افزایش مخاطب زدم.یکی اینکه توی وبلاگم نوشتم دو تا فنچ هام به رحمت خدا رفتن.(واقعا هم رفته بودن.بنا بر گزارش شاهدان عینی گربه خوردتشون)بعد برای کلی وبلاگ معروف و پرمخاطب کامنت گذاشتم دو تن از عزیزانم مرده اند.لطفا به وبلاگم بیایید.(چی فکر کرده بودم پیش خودم؟)و از قضای روزگار کلی آدمم اومدن وبلاگم.خوب حرکت جواب داده بود.فیدبک مثبت بود.بعد از چندی تصمیم گرفتم دوباره حرکتو تکرار کنم.اینبار با یه شگرد جدید.شک داشتم برم یه مهمونیو یا نرم،تصمیم گرفتم مسئله رو به شورا بگذارم.یه پست نوشتم که آیا شام درست حسابی میدن که من برم کبابی چیزی بخورم یا به ریسکش نمی ارزه.بعد دوباره برا کلی آدم کامنت دادم که "سر یه دوراهی بزرگ گیر کردم،خواهش می کنم به من کمک کنید."هرچند این بار هم کلی آدم اومدن وبلاگم ولی این دفعه واکنش ها تا حدی متفاوت بود.کامنت اولو با تک تک جزئیاتش یادمه که از انتشارش معذورم.مضمونش این بود که طرف جای کباب به چیزای دیگری رو پیشنهاد کرده بود.تقریبا نصف کامنتها رو پاک کردم.

کم کم به این نتیجه رسیدم که بهتره با پست های خودم جذب مخاطب کنم نه با کامنت دادن برای دیگران.(هرچند الان دیگه جواب نمیده این روش دوباره باید چندتا حرکت اون مدلی بزنم.)

وبلاگ اولم رو به خاطر امتحان های نهایی سال سوم راهنمایی بستم.(جدا دلیل قانع کننده ای نیست به نظرتون؟)

متاسفانه از وبلاگ اولم نشانه ای در دست نیست و حفاری های انجام شده در دنیای مجازی تاکنون نتیجه ی مشخصی در پی نداشته است.

اما از وبلاگ دومم یک نشانیه هلویی در دست است.
لازم به ذکره که در انتخاب عنوان وبلاگ ابدا شوخی یا کنایه ای در کار نبوده است.تازه دنیای سوفی را تمام کرده بودم و فکر می کردم خیلی می فهمم.هرچند بعد از مدتی سریعا اقدام به تعویض عنوان وبلاگ به نیکلای وسیه والادوویچ ستاوروگین کردم اما آدرسشو کاری نتونستم بکنم.

متاسفانه الان کسی دیگه وبلاگ نمی خونه و جماعت به شبکه های مخرب اجتماعی مثل فیس بوک و توییتر و جی پلاس هجوم برده اند.گوگل ریدرم که جای خود دارد.

دیگه هم فکر نمی کنم وبلاگ نویسی دوباره پا بگیره.

اون موقع ها کلی دوست وبلاگی داشتم که احتمالا همه شان تا حالا مرده اند.(روحشان شاد)

خوب چهارسال اول وبلاگستان فارسی زمان خاتمی بود وضعیت فرق می کرد.میتینگ وبلاگی میذاشتن تو پارک طالقانی و اینا.من یکیشو که در پارک نظامی گنجوی بود با مامان و خواهرم رفتیم.برای بم کمک جمع می کردن.جالب بود.

اون موقع ها این ورق ویندوز گیم مورد علاقم بود و آدم فروش شادمهر عقیلی و بی سرزمین تر از باد سیاوش قمیشی رو گوش می کردم.در عین حال هم به پست بعدیم فکر می کردم.




آنا آخماتووا

شکی ندارم که چند ده سالی دیر به دنیا اومدم.

راجع به چند صد سالش دارم فکر می کنم ببینم می ارزیده یا نه.احتمال بسیار بالا می ارزیده.

حتی در مورد چند هزار سال هم فکر کردم.بدم نمی اومد مثلا 4000 سال قبل میلاد طرفای بین النهرین شیر بز می دوشیدم یا مثلا توی مصر باستان کنار نیلی جایی آفتاب می گرفتم.

البته جواب نهاییم منفیه.چون ریسکش بالاست معلوم نیس چه شکلی بودن آدمای اون موقع.یه موقع دیدی زد و افتادی وسط تیره جنتی اینا.اون موقع بیا و درستش کن.

ولی یه مزیتی که داره میشه کلی رخداد افسانه ای مثل کشتی نوح و دم و دستگاه سلیمان و فتنه ی یوسف و زلیخا و اینا رو دید از نزدیک یا اصلا خدا رو چه دیدی شاید خالی بندیه همش.

گرچه گمان نمی کنم علاقه ای به تجربه کردن واقعه ی کشتی نوح داشته باشم.چون از هر گونه ی جانوری یه دونه انداخته بالا(دو داننننه)از گونه ی انسان هم علاوه بر خودش یکی که جنتی رو برده _ که یا خدا مجبورش کرده ببره اینو یا با یه گونه ی جانوری دیگه جز انسان احتمالن قاطیش کرده.مثلا فکر کرده مگسه انداختتش بالا یا گفته " آخ جون!یه دایناسور!فک می کردم از اینا دیگه گیر نمی آد"بعد تو کشتی فهمیده رکب خورده ولی خوب دیر بوده دیگه_

از موضوع دور نشوم داشتم شانسم برای بودن در کشتی رو بررسی می کردم که عملا شانسی متصور نیستم برای خودم چون جز خودشو جنتی قاعدتا ترجیح میداده به جای من یه کسی رو سوار کشتی کنه که برای بقای نسل بشر کارایی مناسب تری داشته باشه.(لابد فکر کردین فقط از جک و جونورا دو جنس سوار کردن)

ولی خوب به زمانه ای که تاریخ مکتوبش موجوده طبیعتا اطمینان بیشتری هست.برای همین خیلی فرقی برام نداره توی ایران هخامنشی زندگی می کردم یا اروپای قرون وسطی.ولی هر کدوم جذابیت های خودشونو دارن.بالاخره هیچ جا ایران نمیشه وطنه دیگه چی کارش میشه کرد لامصبو.ولی خوب احتمالن حوصلم توی ایران زمان هخامنشی سر می رفته(مگه اینکه به عنوان کارگر برای ساخت تخت جمشید استخدام می شدم).احساس می کنم آدم اهل حال و حول و پایه کم پیدا می شده.ولی خوب توی اروپای قرون وسطی احتمالن گزینه برای اوقات فراغت بیش تر بوده مثلا میتونستم توی سوزوندن آدما به کلیسا کمک کنم در واحد هیزم جمع کنی.یا پایگاه بسیج کلیسای محل ثبت نام می کردم اردو یه روزه مجانی می بردمون دامنه ی آلپ مثلا.

و خوب من کشته مرده جنگ های باستانیم.خیلی مردونست جنگ تن به تن با سلاح سرد.البته عقلمو که از دست ندادم برای هیچ و پوچ بمیرم بنابراین احتمالن میرفتم ته لشگر که هم دیر جنگ بهم برسه هم اگه دیدم اوضاع خیطه بتونم فلنگو ببندم.

ولی بدیش اینه که لامصب فکر کن دندونت عفونت می کرد.یا پات از 10 نقطه می شکست.چه خاکی به سرش بریزه آدم اون موقع.من هر وقت می رم دندون پزشکی به این قضیه فکر می کنم.