هر سرپناهی خانه نیست

یک مقدار به برنامه هایی که برای بعد از مرگم دارم فکر کردم و به یک جمع بندی کلی رسیدم.این سلسله مراسم تشییع و ختم و اینارو کلا وصیت می کنم نگیرن.البته از اونجایی که بالاخره تشییع یک واقعیتی است باید بیشتر بهش فکر کنم.تو خیابون که نمی تونن ولم کنن(بد فکریم نیس ولیا خیلی آوانگارده).شاید وصیت کنم مومیایی بشم و توی موزه تاریخ طبیعی یا جغرافیای انسانی ازم استفاده بشه گرچه بعید میدونم تو این موزه ها مومیایی نگه دارن.یک گزینه هم میتونه این باشه که خاکسترم بکنن و بریزن تو گلدون توم گل میمون یا اقاقیایی چیزی بکارن بذارن لب پنجره.(فقط باید یه لیبلی چیزی داشته باشه کسی کود مود توش نریزه بالاخره آدم یه قدر و مرتبتی داره.)البته این گلدون و اینا یه خورده رمانتیکه به گروه خونی من نمیخوره برا من همون مومیایی یا پودر بچه شدن بهتره.
به جای مراسم ختم و اینا ترجیح می دم یه کار به درد بخورتر انجام شه.فکر کنم برگزاری یک مجموعه ورک شاپ معماری داخلی یا داستان نویسی گزینه ی خوبی باشه.از اونجایی که باید یادی از من هم بشه وصیت می کنم ورک شاپ ها در زمینه های مورد علاقه من باشه و از آدمهایی دعوت بشه که توی زندگیم بهشون ارادت داشتم.یکیش دارن شانه که اگه بتونه یه پرزانته راجع به فیکشن نویسی بده خیلی روحم خوشحال خواهد شد.حتی اگه برگزاری ورک شاپ ها قطعی شه میتونم برای حضار پیام ویدئویی هم بدم.اوه ارباب حلقه ها رو داشت یادم می رفت.میشه جای چهلم یه سالن سینما رزرو کرد و کل سه گانه ارباب حلقه ها رو پشت سر هم با نقد و بررسی نشون داد.البته مدتش یه کم طولانی میشه(15 ساعت مثلا) ولی وقتی همه آدما اومدن میشه درو قفل کرد دیگه مجبور شن تا آخرش بمونن.اگه یکی از بازیگراش هم بیاد که خیلی اوکازیون میشه و مسلما گزینه اول من لیو تایلر عزیزم(لیدی آرون)است.مثلا شاید یه چنین جمله ای بگه "به یاد فلانی که هر کدام از فیلم های سه گانه رو 8 بار دید و تا کتاب دوم هم پیش رفت که به علت مشغله زیاد از خواندن کتاب سوم منصرف شد."در انتهای مراسم هم انیا میتونه اون آهنگ "می ایت بی" رو اجرا کنه و اشک در چشم حضار حلقه بزنه.انیا هم شاید راجع به من بگه "هووم...من خوب تقریبا نمی دونم این بابا کی کی بوده(اشکاشو پاک می کنه-حضار منقلب)ولی...ولی..(گریه اش می گیره میان جمعش می کنن می برنش)"
یک مسئله ای وجود داره و اون این که اگه بازماندگانم بخوان همه این افرادو بیارن باید دسته جمعی کلیه هاشون رو بفروشن.من انتظار اینو ندارم که همه موارد الزاما عملی بشه.درک می کنم...ولی بعید می دونم خیلی بشه کاریش کرد.یه باره دیگه.نمی دونم شاید کل برنامه موسیقی که برای یک هفته تدارک دیدمش بتونه در یک شب جمع بشه مثلا سر سال که شد آنادما بیاد یه اجرای مختصر داشته باشه.
این از مسئله ی مراسم و اینا که باید حالا چند روز قبل مرگم بشینم قشنگ برنامه ریزی کنم.یه بحث مورد ارث و مرثه که خیلی پیچیده نیست.اگه در آینده ی نزدیک بیفتم بمیرم که خیالم راحته هیچی ندارم که بخوام بذارم برا کسی.مگه یه سری کتاب مزخرف که می سپرم همرو آتیش بزنن.اگه در آینده ی دور بخوام بمیرم هم دقیقا وضع همینه چون پول تو جیب من نمیمونه.خلاصه اینکه از ما چیزی در نمی آد.یه چند تا دی وی دی فیلم دارم که ترجیح میدم بذارن تو قبرم.چون اومدیم و این مصری های باستان حق داشتند و می شد از وسایل تو قبر استفاده کرد.ضرر که نداره.
برای سنگ قبر طرح ویژه دارم.یکی اینکه دیزانش رو کاملا خودم با فتوشاپ انجام می دم میدم رو سنگ پلات بگیرن.میشه یه شیت 2 متر در نیم متر سنگی.بین جمله هایی که برای سنگ قبر در نظر دارم فکر کنم "توقف بیجا مانع کسب است،حتی شما دوست گرامی"از بقیه بهتر باشه.دیدین اینایی که تو قبرستون راه میفتن زل میزنن به سنگ قبر ملت.خیلی رو اعصابن.بعد فکر کنین همه هی بیان زل بزنن به سنگ قبرتون.انگار بیلبورد تبلیغاتیه.سال مال که عمرا نمی نویسم.چون اعتراف می کنم یکی از تفریحات کثیفی که خودم همیشه وقتی میرم قبرستون دارم پیدا کردن آدمیه که رکورد طول عمرو داره.آدم ساعت ها سرگرم میشه.
اینارو که خوندید شاید فکر کنید الان میخوام خودمو از پنجره بندازم بیرون.نه آقا.من یه بلک لیست دارم که تا اینا رو نکشم خودم نمی میرم.در کل نمی دونم چند سال زنده میمونم ولی حسم بهم می گه یه چهل پنجاه سال دیگه زنده ام.میدونید اگه اونجوری بشه از یه جهتی خیلی بد میشه،این لیو تایلر و انیا و دارن شان فکر نکنم زنده باشن تا اون موقع.

بائودولینو

در این دو ماه اولی که از پاییز گذشته بود هر روز صبح از خواب بلند می شدم و فکر می کردم چه جالب که هنوز سرما نخورده ام و تا حدی هم خوشحال بودم و به خودم افتخار می کردم.اما هفته ی پیش با شلوارک رفتم بیرون ورزش و تفریح که چاییدم و سرما خوردم.اولش ناراحت شدم چون فرداش باید می رفتم عروسی و اصلا خوشم نمی آد دونه دونه برا آدما توضیح بدم که "بله،شاید از ظاهر پریشانم حدس هایی زده باشید که سرمای سختی خورده ام و برای سلامتی خودتان هم که شده است بهتر است عقب بایستید."بنابراین در این مورد هیچ وقت در دست دادن و روبوسی پیش قدم نمی شوم،ولی خوب اگه کسی خواست خوب مسئولیت عواقبش با خودش.نهایتا به خیر گذشت و ویروس رو به دو سه نفر بیشتر منتقل نکردم.
از بچگی خیلی مشکلی با سرماخوردگی نداشتم چون آدم مدرسه و اینا که نمی رفت،صبح تا 10 می خوابیدم و بعدش یه پتو می پیچیدم دور خودم می نشستم برنامه خردسالان نیگا می کردم.حس رخوت بی نظیری داشت،با یه درجه توی حلق آدم.یه قصه های جزیره ای چیزیم نشون می داد که دیگه عالی می شد.اصلا یه حس دیگه ای داشت.هایدی و وروجک و آقای نجار هم برای یک کودک سرماخورده خیلی حس خوبی می آورد.
هفته ی پیشم که مریض شده بودم چنین حسی داشتم البته جز روزایی که مجبور بودم برم دانشگاه که خیلی حس خوشایندی نبود ولی آخر هفته اش که خونه بودم لم داده بودم روی تختم که کنار پنجره است و برف رو تماشا می کردم و هی پلکام می افتاد.تجربه فوق العاده ای بود.سرم هم داغ و سنگین بود.حیف که کتاب خوب چند وقتیه دستم نیومده وگرنه اگه یه کتاب خوبیم دستم بود عالی می شد.

اگر دلتان می خواهد دل یک آدمی که دارد دوران نقاهت سرماخوردگی اش را می گذراند را شاد کنید می توانید به آدرس من کتاب بفرستید.ترجیحا رمان روسی بالای هزارصفحه.با تشکر.

 

ads

اگر افکار شما وقت و بی وقت به ذهنتان هجوم می آورند.

اگر به دنبال راهی برای خلاصی از فکرهایتان هستید.

اگر دلتان می خواهد سر میز صبحانه به هیچ چیزی فکر نکنید و با آرامش صبحانه تان را بخورید.
یا وقتی در تاکسی یا مترو نشسته اید
یا سر نهار...
وقتی در مطب دکتر انتظار می کشید
یا وقتی دارید می دوید...
و فقط دلتان می خواهد به هیچ چیز فکر نکنید.
وقتی دیگر احساس می کنید از فکر کردن به جایی نرسیدید و نخواهید رسید...
ما ذهن شما را شست و شو می دهیم و با سیستم های نوین جلوی هجوم افکار به ذهنتان را می گیریم.
ما آرامش را به شما هدیه می کنیم.
به ما فکر کنید.

I Admit I've Lost Control

یک مسئله ای که در مورد نوشتن وجود داره اینه که هر چی بی پرواتر بنویسی و تولید محتوای بیشتری داشته باشی بالاخره یه چیزی از یه جائیت در می آد ولی اگه آدم اگه خیلی بخواد وسواس به خرج بده جدا از اینکه خودشو سرویس می کنه نهایتا هیچی از هیچ جاش در نمی آد.بنابراین مسئولیت مزخرفاتی که می نویسم رو به عهده می گیرم.ترجبح خودم هم این است که بیشتر فانتزی بزنم تا در مورد خودم بنویسم اما حس و حال فشار اضافی به سیستم مغز و اینا نیست کلا.

گمان می بردم یک تغییر عمده ای در احوالاتم رخ داده که شکم با یک اتفاق تجربی کاملا برطرف شد.دقیقا نظیر اتفاق تلخی که 5 سال پیش برام افتاده بود چند ماه پیش برام افتاد ولی نکته اینجاست که این بار هیچ حسی توم ایجاد نشد در حالی که اون دفعه کلی حس ناک شدم.مسخره است.آدم باید احساس داشته باشه.خیلی مهمه که آدم بالاخره یک حسی-هر حسی-داشته باشه.ببینم آدم پیر شه بدتر میشه یا بهتر؟فکر کنم بستگی به آدمش داره.ژانر پیری من از این پیرمرد درب و داغوناست که ساعت 3 بعدازظهر میشینن تو پارک شطرنج بازی می کنند.فکر نکنم خیلی آدمای جذابی باشن اینا.ترجیح خودم اینه که یه ویلایی چیزی داشته باشم دراز بکشم مارسل پروست بخونم.البته معلومم نیس شاید جوونمرگی چیزی شدم که حالا بریم جلو ببینیم چی پیش میاد.

خوبی بچه ها اینه که با مسخره ترین چیزا خوشحال میشن.یه خوبی دیگه شونم اینه که وقتی ناراحت می شن بعد یه ربع ری استارت میشن که عالیه.بازم مسئله تا حدی زیادی شخصیه،مثلا من چه الان و چه بچه گیام به بهانه های بسیار مسخره ای می خورد تو حالم.(سکون و فتحه روی ر اعمال گردد.)این یکی اصلا خوب نیست.ولی هر چیم سعی کنم خودمو اوکی نشون بدم بازم خرابم.از این رو حال و روز ثابتی ندارم،احوالم ثانیه به ثانیه فرق می کنه.

من احساس می کنم اونجوری که حقمه درک نشدم.به نظر خودم خیلی آدم جالبیم که میتونم کلی داستان هیجان انگیز تعربف کنم.مثلا توی تاکسی که می شینم اونی که کنارم میشینه میتونه جا این که بهم چپ چپ نیگا کنه یا دستشو بکنه توی دماغش بهم بگه چقدر از این که کنارم نشسته خوشوقته یا اینکه ازم بخواد اجازه بدم پول منم اون حساب کنه و من بهش بگم نه جانم هر کی مال خودش.ولی من جدا حالم از مترو بهم میخوره.همه آدما بوی عرق میدن و کلی آدم دور و ورت هست که دستشون توی دماغشونه یا دارن خودشونو می خارونن.کلی پیرمرد اعصاب خورد کن توی اون واگنا وجود داره که زیر لب فحش می دن و وقتی جاتو میدی بهشون ازت تشکر نمی کنن.کلی خانوم میانسال وجود داره که بی ادبانه بهت اشاره می کنن از کنجی که میشه توش لم داد و خوابای کوتاه دید موو کنی به صندلی کناری که ماتحتشون فقط با ماتحت یک مرد همجواری داشته باشه نه دو مرد.خیلی مسخره است.آدمام دو دستن یکیا که حرف نمی زنن و مثل زامبی زل می زنن توی صورت همدیگه و دسته دوم اونایی که با صدای بلند چرند و چال می گن.
اگه یه بالنی چیزی داشتم خیلی ایده آلم بود.هم یه هوایی می خوری هم یه ورزشیه(نمیدونم چرا ولی احساس می کنم باید باشه.)

شاید فکر کنید یه خورده قاطی دارم ولی آخرین باری که خیلی بهم خوش گذشت 4 سال پیش بود که پیش دانشگاهی بودم و نمیدونم چه مرضی گرفته بودم که ضربان قلبم شده بود 150 تا در دقیقه.بعد رفتم بیمارستان و دو شب خوابیدم که شب اول کباب چوبی و شب دوم همبرگر دادن.چند تا پرستار خوشگلم بودن که تا صداشون می کردم می دویدن میومدن ببینم چی میگم.ولی اولش قرار بود یه هفته منو نگه دارن که نمیدونم چی شد روز سوم بهم گفتم دیگه برو خونتون.خیلی اعصابم به هم ریخت.هر چی بهشون گفتم من حالا حالاها باید اینجا بمونم تا حالم خوب شه گوششون بدهکار نبود.دلیل نمیشه چون دکترن حال منو از خودم بهتر بفهمن.بعد اینکه انداختنم بیرون هم چند باری سعی کردم دوباره برگردم که نشد.


 پیش دانشگاهی کلا سال عالی ای بود.احساس می کردی به یه دردی میخوری .حیف شد چه سریع گذشت.


امیدوارم در آینده ی نزدیکی خیلی چیزا دور و ورم عوض شه...به یک ری بورن نیازمندم.



نیمه شب در آلاسکا

آه ای باران
ببار!
روز ها و شب ها ببار

هفته ها و ماه ها 
بر سر این شهر سیاه ببار.


خیابان های شهر را بشوی و ببر
ساختمان های خاکستریش را

صف ماشین ها را

همه و همه را ببر.

حتی آدمهایش را هم اگر خواستی...

جز من و معدودی.

آری من را نشوی چون من آدم جالبی هستم و شعرهای قشنگ می گویم.



همه فرزندان من

من جوجه ی رنگی غمگینی را می شناختم که یک روز پایم را رویش گذاشتم و له شد.
من فنچ کوچک بدبختی را می شناختم که جا اینکه مثل آدم حرف بزنه مدام جیک جیک می کرد.
من لاک پشت پیری را می شناختم که تو یقه یه بچه هه زندگی می کرد.
من سوسک بالدار ساکتی را می شناختم که از چرخیدن لای پرده های سالن خانه ی ما خوشش می آمد.
من مورچه ای را می شناختم که زنده زنده سوزانده شد.
من مورچه ای را می شناختم که به جرم ثابت نشده ای (ضدیت با نظام سرطانی) زنده زنده خورده شد.
من گربه ای را می شناختم که به فنچ کوچک بدبخت مذکور نظر داشت.
من مار بخت برگشته ای را می شناختم که از درد به خودش می پیچید.
من قورباغه ای را می شناختم که عادت داشت قیافه ی مسخره ای به خودش بگیرد.
من مارمولک ترسویی را می شناختم که سرش از بدنش جدا شد.
من موش کثیفی را می شناختم که با ضربات متوالی جارو و به طرز فجیعی مقابل چشمانم به قتل رسید.
من جوجه کفترهایی را می شناختم که دسته جمعی در یک روز تابستانی قتل عام شدند.
من جوجه ی رنگی خواب آلودی را می شناختم که مال من بود.
من سگ پرسروصدایی را می شناختم که خواب را از چشمانم ربود و ناپدید شد.
من تمام تلاشم را کردم.
بی ثمر بود.