‌Bunch Of Dramas For Jerks  

یا : چند نمایشنامه خواندنی و جالب

مجموعه نمایشنامه های اریک امانوئل اشمیت.
در قطع رقعی. 

و حتی جیبی. 

این کتاب را بخرید و بخوانید.در آن صورت است که می توانید بگویید: 

من یک نمایشنامه خوان هستم.

برو پی کارت آگاممنون

یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگیم در طول 1 سال گذشته پارسال شهریور بود که تقریبا یک شب کامل تو کاسه توالت داشتم بالا می آوردم.تنها شبی بود که کلا 1 دقیقه هم نخوابیدم.بیش تر از یک ربع هم نمیتونستم دراز کشیده باشم چون از درد داشتم می مردم.هی می رفتم توی توالت خودمو نیگا می کردم و تغییرات رنگ صورتمو بررسی می کردم.اولای شب کرم بودم ولی نصفه شب رنگم رفت تو مایه های انبه که خیلی بامزه بود.یه صحنه ام کامل زرد بودم که خنده ام گرفت از رنگ خودم.صبح رفتم مامانمو بیدار کردم گفتم بریم دکتر.گفت چرا این رنگی شدی؟گفتم بریم دکتر.
صبح زود توی مطب اتمسفر عالی بود.هیچ مریضی نبود و انگار کلینیک برا ما بود.یه سرم زدم که روی تخت یه وری بودم چون نمی شد راست بخوابم.بعد یک ساعت دردم کمتر شد.موقع برگشتنه هوا گرم و آفتابی بود که موجب افسردگی من شد چون از خورشید متنفرم.کاش یه ابر گنده بیفته رو هر جا که من زندگی می کنم و از جاش تکون نخوره.هر ماه هم به مدت یک هفته بدون وقفه برف بیاد.تلفاتش مهم نیست.اون موقع من شرایط آب و هوایی مطلوبم رو دارم.
خونه که اومدیم به صورت یه وری فیس بوکم رو چک کردم که یک سری بیکار پیام تبریک تولد برام گذاشته بودند.خوشحالم که دیگه فیس بوک ندارم.پدیده ای برای تحریف انسان از توجه به رسالت زندگانیش.حالا کجاش بیشتر خوش گذشت اینکه عصر موقع غروب لم دادم رو کاناپه و یک سی دی مبتذل با عنوان 24 دقیقه با سنتوری به همراه پشت صحنه رو فرو کردم تو دی وی دی و نیگا کردم.خدا لعنت کنه عالی بود.
بهانه هایی ساده برای خوشحال بودن.

روز بزرگداشت ر.ا

رودولف استراچکف انگشتانش را در ریش انبوهش فرو برد و صورتش را خاراند.


رودولف استراچکف در یک لمحه به این فکر کرد که آیا روابط اجتماعی گسترده با انسانها به دردسرش می ارزد یا نه.

رودولف استراچکف به کودکی اش فکر کرد.


رودولف استراچکف سرش را بی دلیل تکان داد و فکر کرد که کاش می توانست.


رودولف استراچکف از خواب برخاست.


رودولف استراچکف زمانی با علاقه از خواب بر می خواست و روزهایی تنها به خاطر اینکه بیش تر نمی توانست چشمانش را زور کند.


رودولف استراچکف به انتظارات دیگران از خودش فکر کرد و غمگین شد.


رودولف استراچکف به انتظارات خودش از دیگران فکر کرد و غمگین شد.


رودولف استراچکف در خیابان راه می رفت که تصور کرد چهره ای آشنا روبروی او است.چند قدم دیگر برداشت و تصورش به یقین نزدیک تر شد.رودولف استراچکف خواست لبخند بزند اما سرش را پایین انداخت و با لبخندی عصبی از کنار چهره ی آشنا گذشت.


رودولف استراچکف خندید.


رودولف استراچکف دلش خواست از خوشحالی فریاد بزند.


رودولف استراچکف به نوشته ی سنگ قبرش فکر کرد.


رودولف استراچکف بالا آورد.


رودولف استراچکف احساس حقارت کرد و دلش خواست در زمین آب شود.


رودولف استراچکف عصبانی شد و داد و بی داد کرد.رودولف استراچکف از عصبانیت خودش خنده اش گرفت.رودولف استراچکف سعی کرد جلوی پوزخندش را بگیرد.


رودولف استراچکف توانست.


رودولف استراچکف بلند شد و چرخی زد و دوباره نشست.


رودولف استراچکف کوشش کرد.


رودولف استراچکف دلش خواست او را ببوسد.


رودولف استراچکف به انتقام فکر کرد.


رودولف استراچکف از ناتوانی خودش غمگین شد.


رودولف استراچکف صورت تازه تراشیده شده اش را از پنجره بیرون برد و باد خنکی روی صورت نیم خیسش وزید.رودولف استراچکف بوی چمن تازه را استشمام کرد.رودولف استراچکف کودکان زیادی را در حال دویدن دید.رودولف استراچکف صورت تازه تراشیده شده ی خنکش را نوازش کرد.رودولف استراچکف دلش خواست پر در بیاورد از ذوق.





شش تخم مرغ نیمرو و چهار سیب زمینی آب پز

من موهای خود را ۲ هفته و یک روز پیش تراشیدم.و متاسفانه هنوز هم یک کچل به شمار می آیم.اما شاید بی دلیل مساله را بغرنج می کنم و کچلی مشکلی ندارد.خوب کچلی به خودی خود پدیده ی مثبت یا منفی ای نیست.اما من دیوانه ام که کچل کردم.چون اصلا به من نمی آید.آدمهای زیادی بودند که گفتند اوه چقدر بهت می آد.من عاشق این آدمها هستم.آدمهای زیادی هم هستند که می گویند تر زدی رفت پی کارش.از اینها بدم می آد.با این که میدونم دسته ی دوم حق دارند و دسته ی اول مزخرف می گویند.اعتقادات تلخی که من در زمینه ی ظاهر آدمها دارم.الان که من موهامو از ته زدم کاراکتر پیدا کردم.کاراکتر من با ریخت و قیافم مدام عوض میشه.در حالیکه اصلا منصفانه نیست.کلی داف تو خیابون تو این چند وقته منو چپ چپ نیگا کردن.دلیل نمیشه چون من کچلم و شما دافین به من چپ چپ نیگا کنین.این ظاهر کلی رو حال و روز آدم هم تاثیر میذاره.متاسفانه.نباید این جوری باشه ولی اینجوری هست.الان هیچکی منو با این ریخت و قیافه جدی نمی گیره.هر کی میبینه میگه این کچله.نمی گه شاید این یارو داستایفسکی خونده باشه.جامعه بشری در حال ترمال شدنه.کره زمین تا ۱۰ سال دیگه اساسا می پاشه.آدما بیخود شدن.فکر می کنن خبریه.میرن عضو فیسبوک میشن.تمدن انسان در حال مزمحل شدنه.زمین داره به خورشید نزدیک میشه.ماه داره از زمین دور میشه.مشتری داره مشتری یه کهکشان دیگه میشه.(هر هر هر)
اصلا بحث به قهقرا کشیده شد.من امیدوارم تا پنجشنبه موهام در بیاد چون باید برم عروسی و مامانم تهدیدم کرده اگه موهات تا اون موقع لا انگشت نیاد تو میدونی و من.شنیدم پشگل بمالی مو زود در می آد.ولی گیر اوردنش سخته.محوطه های اکباتان مدام پشگل ریزی میشه.ولی شوخی کردم.این کار رو نمی کنم.روی کلم پشگل نمی مالم.
در شرایطی که مثل ان کار و زندگی دارم می گیرم مثل ان می خوابم.روزی ۱ ساعت و نیم.بعلاوه شبها ۹ ساعت حداقل.بیشتر از سه صفحه پشت سر هم نمی تونم کتاب بخونم.یه خورده میخونم چشو و چالم قیلی ویلی میره.کتابو شوت می کنم میگیرم میخوابم.زندگی نکبت واری است.البته بعضی روزها است که زندگی بسیار پرباری دارم و وقتی سر روی بالش میذارم یک لبخند شیرین روی صورتم نقش می بندد چون به خوبی از روزم استفاده کرده ام و کلی اعمال مفید انجام داده ام.بله پس چی.الکی که نیست.

یک شعر کوتاه که امروز سرودم:
ای عزیزم تو روزهای من را رنگی رنگی می کردی.
الان که نیستی روزام دیگه رنگی رنگی نیس.
چون این تو بودی که روزهای من را رنگی رنگی می کردی.
و چون حالا تو دیگر این دور و برها نیستی روزهای من هم دیگر رنگی رنگی نیس.
چون دیگر کسی نمانده که روزهای من را رنگی رنگی کند.
تنها تو بودی که روزهای من را رنگی رنگی می کردی.
و علت اینکه دیگر روزهای من رنگی رنگی نیست این است که تو این دور و برها نیستی.
حالا اینکه من نیز روزهای تو را رنگی رنگی میکردم یا خیر هم بحثی است.

آه ای آلیوس ماکسیموس!چرا هر یادداشتی را عنوانی انتظار است؟

پروردگار لعنت کند این فیسبوک را و گودر را تا حدی.چه وضعشه.البته میدونی،یه خوبی بزرگ داره،اینه که دیگه کمتر کسی پیدا میشه وبلاگ بخونه.اینجوری خیلی حس جالبی بهت دست میده.این که هیچ کی این مزخرفی که می نویسی رو نمی خونه.صفحه وبلاگو از بالا تا پایین میای کامنتای همه پستا صفر.اینجام تقریبا همینه.خیلی عالیه.خوشحالم.زندگی بدون استرس یعنی همین.نمی دونم چه وضعش شده تو این فیس بوک.اورانگوتانم مینیمالیست می کنه.یه چیز مزخرف می نویسی خوشحالی.این گودرم همین طوره خداوکیلی.آخه آدم مگه چقدر میتونه چندش آور بنویسه.بذا یه چیزی بهت بگم.گاهی اوقات فکر می کنم آدما نسبت به قبل باحال تر شدن.همین دیگه.خداییش اینایی که آدم می بینه ملت مینویسن خیلی جالبه.ته ظریفیه.یعنی باحال تر نمیشه آدم باشه.حالا اینا رو ول کن.به من چه.من برا چی باید برا بقیه تعیین تکلیف کنم.البته نکردما.ولی خوب به من چه.اصلا کی گفته با یه مشت سبک مغز که تو این شبکه های اجتماعی می پلکن طرفیم.خیلیم عالی.من اعصابم خورده.ولی اعصابم راحته خداوکیلی.ببین قبلا وضعیت اینجوری نبود.آدما وبلاگ می نوشتن طرف اسم یارو رو هم نمی فهمید.الان خوب به من چه تو با کدوم خری می پلکی.قبلا آدما این قدر جالب نبودن.من مشکلی ندارم ولی کلا ها.کاریش نمیشه کرد بالاخره.آقا این مینیمالیسم چیه خوب.چیز گهیه.ولی از یه طرف بدم نیس.طولانی بنویس جونت درآد.بشین دو هزار صفحه بنویس فوقش آتیش می زنی بعدش.بعد وقتی مردی میگن این یارو آدم بزرگی بود.مثلا در مجموع 12000 صفحه کتاب نوشت ولی همرو سوزوند.چرا؟چون یارو خرش می رفت.طرف 10 سال جون کند کلی نوشت آخر همرو سوزوند.واس خاطر اینکه حال نکرد.ولی خوب یه مشکلی پیش میاد احیانا.بیا و ثابت کن.من الان برم بگم آقا من چهل هزار صفحه رمان عالی و اصلا کلی خنده دار نوشتم ولی همرو سوزوندم.از دست دادین خدا وکیلی.خوب نمیشه که.نه؟میشه؟چند تا کار میتونی بکنی.یکی اینکه همرو چاپ کنی بعد که همه خوندن همرو جمع کنی بسوزونی.بعدش معروف میشی.یا اینکه دویست هزار صفحه خاکستر ببری بکوبی رو میز ناشر.بگی لا مصب بیا اینا رو چاپ کن.اینا کتابای منم بعد از سوخته شدن.اینجوری یه جورایی یه تیر دو نشونه.یعنی هم یه حجم صحافی شده داری که میگی آقا این کتاب منه،هم اینکه هم زمان خاکسترشم به عنوان مدرک داری.یه کار دیگم اینه که همون آشغالایی که مینویسی رو چاپ کن.دیدی معروف شدی راستی راستی.دیدی اسمت جاودانه شد جدی جدی.به قول معروف شد شد نشد نشد.نشد اون موقع همرو بسوزون.دیگه فرقی نداره که.این مورد آخری یه فرق های ظزیفی با اولی داره که ببینم کی متوجه میشه.حالا از اینا که بگذریم کی گفته باس اسمتو همه بشنون.من گفتم؟عجبا.شما مگه نگفتین میخوایم کسی بشیم؟چیزی بشیم؟عجب وضعیت بغرنجی است.
مواظب باشید ای بنی آدم.
آه همسر عزیزتر از جانم.چه بگویم برایت از آنچه بر من رفته است؟و چه توانم گفت؟موضوع این نیست،مرا سوال پیچ نکن،موضوع این است که در تک تک لحظاتی که از تو به دور بوده ام،خدا را گواه می گیرم حتی در آن هنگام که آشفتگی روحم حتی فرصت درست و بهنگام نفس کشیدن را نیز به من نمی داد،به یاد تو بودم و هرگز...هرگز؟من در مقام توجیه بر نیامده ام.در مقام دفاع بر نیامده ام.باور کن پشیزی برایم ارزش ندارد.تنها می خواهمت بدانی.من به اختیار نرفتم،ولی باور کن خواست خودم بود که توانستم برگردم.در تمام مدت غیبتم به دنبال راهی برای بازگشت بودم.ولی افسوس که هر  راهی که می رفتم مرا به ناکجاآبادی دورتر از تو رهنمون می کرد.خلاصه اینکه اینجوری.

اگه میدونستم کچل کنم این شکلی می شوم هرگز اینکار رو نمی کردم.