انتها

در خواب دیدم به آخر زمین رفته ام.منتهی الیه جنوبی کره زمین.جنوبی ترین نقطه ی آمریکای جنوبی.

با اشتیاق و کنجکاوی پیاده به سمت جنوب می رفتم.باید به اقیانوس می رسیدم.اقیانوس نشانه ی پایان خشکی بود، و پایان زمین.

محیط به شدت سوررئال بود، شبیه نقاشی های سالوادور دالی.


زمین خشکی بود با چند بلوک مسکونی قدیمی و خاک گرفته به سبک ساختمان های کمونیستی.انگار محله ای جنگ زده و خالی از سکنه بود.این گویا آخرین آثار انسان پیش از رسیدن به انتهای زمین بود.بعد از آن دیوارچه ای کشیده شده بود و تابلویی که اخطار می داد این راه که می روید به انتهای زمین ختم می شود.

از دیوارچه که گذشتم دیگر زمینی بایر پیش رویم بود.آبی اقیانوس پیدا بود.در زمین بایر که می رفتم،جانورهای عجیبی دیدم که زوزه کشان از کنارم، روی دو دست و دوپا به سمت اقیانوس می دویدند.سیاه بودند و موهای بلندی سراسر بدنشان را پوشانده بود.


به آخر زمین رسیدم.اقیانوس وحشی بود و ناآرام.ساحل پر بود از جانورهای سیاهی که روی دو دست و دو پا می دویدند و جیغ می کشیدند، جانورهای انتهای خشکی.



همبستر با پاراگوئه

1.خواب دیدم با 10 میلیون تومان دارم میرم پاراگوئه.خوشحال بودم از این که دارم میرم پاراگوئه.فقط داشتم سرچ می کردم ببینم چی داره دقیقا این پاراگوئه که من دارم میرم.
از خواب که برخاستم دیدم واقعا دلم میخواد برم پاراگوئه.یه سفرنامه خوندم گویا کباب ها و استیک های خوبی داره.یک و نیم برابر جمعیتش هم گاو داره.به نظرم همین مسئله پاراگوئه رو تبدیل به جایی ایده آل و امن برای زندگی می کنه.


2. چند وقت پیش خواستم یک کتاب تازه چاپ شده از موراکامی بخونم، فکر کردم بهتره بجای خوندن تراوشات ذهن بیمار موراکامی کتاب زنان بدون مردان از شهرنوش پارسی پور رو بخونم که حداقل تو مباحث فرهنگی با نویسنده هم بستر هستیم.خوب بود واقعا.اگرچه فکر می کنم اگه زن بودم برام ملموس تر می بود و لذت دو چندان می بردم.


آوازشان چرا چنین غم انگیز است؟

پنجشنبه و جمعه با یه تیم 14 نفره رفته بودیم صعود دماوند از جبهه غربی.روز اول رو تا پناهگاه سیمرغ که حدود 4000 متری هست رفتیم.غروب زیبا بود.

یک نفر گویا تنها تا قله رفته بود و برگشتنه به خاطر خستگی افتاده بود.به خاطر همین تمام شب همه کمپ برو و بیا بود و عملا کسی نخوابید.


4 صبح 10 نفر از تیم ما رفتیم به سمت قله.ماه کامل بود و من مدام برمی گشتم تماشاش کنم.آفتاب که زد دشت معلوم شد.علم کوه معلوم بود در منتهی الیه غرب.

سرد بود.جبهه غربی تا 10 11 آفتاب نمی خوره.چادر سبزی که برای مصدوم روز پیش زده بودن رو دیدیم.چون دنده هاش شکسته بود نمی شد همینجوری بیارنش پایین.من اگه جای اون بودم شب رو دوام نمی آوردم احتمالا.

تیم ما خسته بود.5 نفر از بچه ها حدود 5000 متری به خاطر ارتفاع زدگی برگشتن پایین.من هنوز میتونستم برم.


آفتاب افتاده بود رو دامنه.من فقط پاهای نفر جلویی رو میدیدم و می رفتم.تقریبا یک ساعتی مانده تا قله دیگه نمی تونستم.به خاطر ارتفاع بالا سرگیجه داشتم.با یکی از بچه ها برگشتیم و سه نفر دیگه تا قله رفتند.

برای من بیشتر از رسیدن به خود قله، بالا رفتن تا جایی که خودم رو به فاک ندهم مهم بود.مهمتر از همه برای من توی کوهنوردی این برگشتن و نگاه کردن هست.ماه، خورشید، دشت، کوههای دوردست.


پی وست:موقعی که داشتیم جمع می کردیم که برگردیم تقریبا 20 نفری مصدوم روز قبل رو با برانکار آوردن پایین.هلی کوپتر هلال احمر مدام توی هوا می چرخید ولی نمی شست.نمیدونم چرا.

پی وست دوم:این منظره غروب از پناهگاه سیمرغ هست که گرفتم.



True Detective

Maggie: You drop Jen at home?

Rust: Yeah, I walked her to the door.

MaggieYou didn’t go in? You don’t have to fall in love in first sight, you know.

RustYeah. I know. Look, she’s nice, pretty.

MaggieThere’s comfort there Rust. I think you guys would be good together. If you gave it a chance. You guys don’t give things chances I donno why that is.

RustThat’s because we know what we want. And we don’t mind being alone.




Loss

این افرادی که در لاس زدن های وبلاگی طرف رو "فلان بانو" خطاب می کنند بیشتر آدم رو یاد پیرمردهای زهوار دررفته ای میندازن که هنوز امید به آینده دارند.

اینکه چیز زیادی از طرف نمیدونی رو میشه از دلایل گرایش افراد به این عمل ذکر کرد.چون این ندانستن قضیه رو جذاب میکنه.دلیل دیگه اش میتونه این باشه که سوراخ دعای دیگه ای وجود نداشته.باز یه دلیل دیگش میتونه اتخاذ استراتژی سنگ مفت، گنجشک مفت از سوی فرد لاس زن باشه.(هرچند شهرت خوبی به دنبال نخواهد داشت)

 

توجه داشته باشید که من قضاوتی در مورد نفس عمل نکردم (منو سننه) صرفا به تبیین مناسبات پشت پرده پرداختم.

 

کلیدواژه : لاس وبلاگی


RUSH

Happiness is the enemy.It weakens you.Puts doubt in your mind.Suddenly, you have something to lose.
(Niki Lauda, RUSH)

چرا نیکی لائودا تو ژاپن ریسک نکرد؟جایی که نباید ریسک می کرد جایزه بزرگ آلمان بود، جایی که کلی چیز برای از دست دادن داشت.اون صورتشو از دست داد.اما ژاپن مگه دیگه چی براش مونده بود؟سمت راست صورت و سرش توی سانحه آتش سوزی آلمان سوخته بود و تا دم مرگ رفته بود.همسرش وانمود می کرد که دوستش داره وگرنه چجور میشه مردی که صورتش از سوختگی دفرمه شده رو جدای از ترحم دوست داشت؟
ژاپن براش چی مونده بود که کنار کشید و برای قهرمانی نجنگید؟

برچسب ها:RUSH، نیکی لائودا، جیمز هانت، فرمول یک